لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
مقایسه سطح سازگاری عاطفی – اجتماعی دانش آموزان دختر با و بدون توانایی خواندن پایه اول ابتدایی منطقه 2 آموزش و پرورش شهر تهران
دکتر علی اکبر سیف
مریم اسمعیلی
چکیده:
هدف این پژوهش بررسی تاثیر توانایی خواندن قبل از ورود به مدرسه بر سازگاری عاطفی – اجتماعی دانش آموزان دختر پایه اول ابتدایی منطقه 2 آموزش و پرورش شهر تهران در سال تحصیلی89-88 بود . برای انتخاب نمونه از دو روش نمونه گیری در دسترس و نمونه گیری خوشه ای استفاده گردید. دو گروه 33 نفری از دانش آموزان دارای توانایی خواندن و فاقد این توانایی انتخاب شدند . جهت جمع آوری اطلاعات از دو پرسشنامه : 1) پرسشنامه سازگاری عاطفی – اجتماعی راتر فرم B 2 ، 2) پرسشنامه سازگاری عاطفی – اجتماعی اسحاق نیا ( 1372 ) ، 3) و یک آزمون توانایی خواندن استفاده گردید. نتایج تحلیل داده ها بر اساس فرضیه های ارائه شده نشان دادند که : 1- سطح سازگاری عاطفی – اجتماعی دانش آموزانی که توانایی خواندن دارند به لحاظ آماری بیش از دانش آموزان دختری است که فاقد این توانایی هستند . 2- سطح بیش فعالی – پرخاشگری دانش آموزانی که توانایی خواندن دارند کمتر از دانش آموزان دختری است که فاقد این توانایی هستند . 3- سطح اضطراب – افسردگی دانش آموزانی که توانایی خواندن دارند کمتر از دانش آموزان دختری است که فاقد این توانایی هستند . 4- سطح رفتار ضد اجتماعی دانش آموزانی که توانایی خواندن کمتر از دانش آموزان دختری است که فاقد این توانایی هستند .
کلید واژه ها: سازگاری عاطفی ، سازگاری اجتماعی ، توانایی خواندن ،روانشناسی تربیتی
Comparable levels of emotional compatibility - the ability to read social and first-grade students with Region 2 Education in Tehran
Abstract:This study examines the impact on the ability to read before entering school with emotional adjustment - social education in region 2 first-grade students in Tehran was in the 89-88 school year.For example, two methods of sampling and cluster sampling was used. 33 people in two groups of students have the ability to read and lacked this ability were selected. The data collected from two questionnaires: 1) emotional adjustment questionnaire - a form of social Rutter B 2, 2) emotional adjustment questionnaire - Social Isaac Nia (1372), 3) and a reading ability test was used.Data analysis based on the hypothesis presented showed that: 1 - level of emotional compatibility - the ability to read social students who are statistically more students who are lacking this ability. 2 - The level of hyperactivity - are less aggressive students whose reading ability of students who are lacking this ability.
3 - The level of anxiety - depression, students who have the ability to read less than students who are lacking this ability. 4 - The level of anti-social behavior of students with lower reading abilities of students who are lacking this ability.
Keywords: emotional adjustment, social adjustment, ability to read, educational psychology
طرح موضوع:
از جمله آموزش هایی که در دوران قبل از مدرسه می تواند تأثیر مطلوبی بر رشد ذهنی کودکان داشته باشد و باعث پیشرفت تحصیلی در مدرسه گردد ، آموزش خواندن می باشد .(اسپاک ، مترجم نظری نژاد ، 1368)
از آنجاییکه کودکان در سنین پیش از دبستان قادر به یادگیری خواندن می باشند ، تدارک موقعیت های مناسب آموزشی در کسب مهارتهای خواندن اهمیت بسزایی دارد و لازم است مسئولان و والدینی که جهت ایجاد مهارتهای خواندن در کودکان بسیار مشتاقند ، این فعالیت ها را به کار گیرند (کورتیس ، به نقل از اطهاری ، 1380 ).
وجود اختلاف نظر در مورد سن مناسب برای آموزش اولین مرحله خواندن ، سابقه طولانی دارد . آیا برای شروع آموزش خواندن باید تا رسیدن کودک به سن 7-6 سالگی به انتظار نشست یا حتی قبل از رسیدن کودکان به سن مدرسه ، خواندن را به آنها آموخت (اسپاک ، مترجم نظری نژاد ، 1368 ).
به زعم صاحب نظران بین توانایی خواندن دانش اموزان و سطح سازگاری انها در ابعاد عاطفی و اجتماعیرابطه تنگاتنگی وجود دارد.
به اعتقاد اکسفورد (1980) این سازگاری را می توان در بعد اموزشی نیز مشاهده نمود. سازگاری آموزشی یا تحصیلی مجموعه واکنشهایی است که توسط آن یک فرد ساختار خود را برای پاسخی موزون به شرایط محیط مدرسه و فعالیت هایی که آن محیط از دانش آموز می خواهد ، تغییر دهد ، در نتیجه هر عاملی که این پاسخگویی را در محیط جدید با مشکل مواجه کند ، زمینه را برای ناسازگاری او در این محیط فراهم خواهد ساخت . ( یمینی دوزی ، 1371 )
علاوه بر این مفیدی (1372) معتقد است که رابطه دوسویی بین سطح سازگاری اجتماعی و توانایی خواندن وجود دارد. توانایی خواندن خود موجب افزایش سطح سازگاری درفرد گردیده و نیز سازگاری بالا زمینه مناسب را برای توانایی خواندن فراهم می اورد.
روانشناسان بر این عقیده اند که در رشد و یادگیری انسان نیز مراحل زمانی حساسی وجود دارد که تمرین و آموزش باید در این زمان معین و مشخص صورت گیرد در غیر این صورت عادات یادگیری نادرست پدید می آید که خود سبب ضعف و کندی در کسب مهارتهای بعدی می شود . بهرحال این مطلب واضح و روشن است که دوران حساس و بحرانی عموما" با سریع ترین دوران رشد انسان انطباق دارد و بر اساس نتایج تحقیقات جدید ، سریع ترین دوران رشد و یادگیری با سالهای اولیه کودکی و سنین پیش از دبستان منطبق است . همچنین اثرات محیط بر کودک در دوران سریع رشد ، بسیار است . سالهای اولیه در رشد و تحول کودک قابل انعطاف ، اثرپذیر و سازنده هستند بنابراین تقویت و یا محرومیت در سالهای اولیه زندگی بویژه در رشد بعدی کودک اثرگذار خواهد بود ( مفیدی ، 1383 ).
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 55 صفحه
قسمتی از متن .doc :
خانم زانت و روح
جریان این داستان، بازگشت یک روح از جسمی جدا شده از زمین را توصیف می کند و خواننده را به زمینه ی عجیب و جدید تشویق و ترغیب میکند.
نه در تیرگی شب، بلکه در اشعه ی نورافکن روز تجلی ماوراء طبیعی خودش را اثبات کرد. نه بوسیله ی دیدن آشکار و نه بوسیله ی صدا. آن آگاهی مرگ آور، بواسطه ی حسی که بهیچوجه خود فریفته نیست، نائل شد: حسی که احساس میکند.
ثبت این رویداد از لحاظ ضرورت، گمان های متضاد ایجاد خواهد کرد. در بعضی اذهان گمانی را بیدار خواهد کرد که عقل از آن دفاع می کند، در اذهان دیگر امیدی را تقویت خواهد کرد که ایمان تصدیق می کند؛ و آن مسئله ی هولناک سرنوشت و انسان را باقی خواهد گذاشت، جایی که قرنها تحقیق بیهوده آن را در تاریکی رها کرده اند.
نویسنده در داستان موجود تقبل می کند تا راه را در طول توالی وقایع هدایت کند، او دنبال کردن مثالهای حدید بوسیله ی اعتماد کردن به خودش و عقیده اش در مورد دیدگاه اجتماعی را نمی پذیرد او به سایه ای که پدیدار کرده است، باز می گردد و نفوذ نیروهای بی اعتقادی در حال تضاد و اعتقاد به نزاع قدیمی دوباره در مورد زمینه ی قدیمی را باقی می گذارد.
وقایع بعد از سی ساله ی اول قرن حاضر که به پایان رسیده بود، اتفاق افتاد.
در یک صبح خوب، در اویل ماه آوریل، آقای میانسالی (بنام ری برن Rayburn) دختر کوچکش را برای پیاده روی در جنگل Western London بنام Kensington Gardens بیرون برد.
دوستان کمی که او داشت، در مورد آقای ری برن (Rayburn) نقل کردند (نه با بی مهری) که او مردی منزوی و تودار است. او شاید دقیق تر توصیف شود. بعنوان مرد زن مرده که به تنها لذتی که زندگی را برای پدر لوسی (Lucy) لذت بخش می ساخت توسط خود لوسی عرضه می شد.
آن کودک در حالی که با توپش بازی می کرد، به محدوده ب جنوبی رفت، در قسمتی از آن که هنوز نزدیکترین به قصر قدیمی Kensington باقی می ماند. آقای ری برن در حالی که محوطه ی مجاور یکی از آن جایگاه های سرپوشیده ی وسیع که در انگلستان آلاچیق نامیده می شوند را مشاهده می کرد، بیاد آورد که او روزنامه ی صبح را در جیبش دارد. و اینکه شاید خوب باشد تا او استراحت کند و آنرا بخواند. آن ساعت، آن مکان خلوت بود.
لوسی توپش را بالا انداخت؛ پدر لوسی روزنامه اش را باز کرد. وقتی او یک دست کوچک آشنا قرار گرفته روی زانویش را احساس کرد، بیشتر از ده دقیقه نخوانده بود.
او پرسید: «از بازی کردن خسته شدی؟ - همانطور که چشمهایش به روزنامه بود-
«من می ترسم، بابا»
او مستقیما به بالا نگاه کرد. صورت رنگ پریده ی کودک او را وحشت زده کرد. او لوسی را روی زانویش گذاشت و بویید. او به آرامی می گفت: «لوسی، وقتی من با تو هستم، تو نباید بترسی.» «چی شده؟» همانطور که او صحبت می کرد به بیرون آلاچیق نگاه کرد و یک سگ کوچک را در میان درختان دید.
لوسی جواب داد: «اون سگ نیست، او یک خانم است.»
آن خانم از آلاچیق قابل رویت نبود.
آقای دی برن پرسید: «آیا او به تو چیزی گفته است؟»
«نه»
«او چه کاری کرده که تو را ترسانیده است؟»
آن بچه دستهایش را دور گردن پدرش گذاشت.
او گفت: «آرام بگو، بابا، من می ترسم او حرفهای ما را بشنود. من فکر می کنم او دیوانه است.»
«لوسی تو چرا اینطور فکر می کنی؟»
«او نزدیک من آمد. من فکر کردم، او می خواهد چیزی بگوید. به نظر می رسید او بیمار است.»
«خوب؟ سپس چه شد؟»
«او به من نگاه کرد.»
آنجا لوسی خود را در گمراهی یافت که چطور توصیح دهد آنچه را که پس از آن باید بگوید و در سکوت پناه بگیرد.
پدرش اظهار کرد: «تاکنون هیچ چیز خیلی عجیب نبوده است.»
«بله، بابا ولی وقتی که به من نگاه کرد، به نظر نمی رسید که مرا می بیند.»
«خوب و بعد چه اتفاقی افتاد؟»
کودک با یقین تکرار کرد: «آن زن ترسیده بود و آن مرا بوحشت انداخت. من فکر می کنم او دیوانه است.»
بخاطر آقای دی برن خطور کرد که آن زن شاید کور باشد. ناگهان او برخاست تا تردید را به نتیجه برساند.
او گفت: «اینجا بمان و من پیش تو برخواهم گشت.»
اما لوسی با هر دو دستش به او چسبید؛ لوسی اظهار داشت که او می ترسد تا تنها باشد. آنها آلاچیق را با هم ترک کردند.
ناگهان دیدگاه جدید غریبه را، در حالی که به تنه ی درختی تکیه داده بود، آشکار کرد. او لباس عزای یک بیوه را پوشیده بود. زرد رنگی صورتش، نگاه خیره ی تیز در چشمهایش برای وحشت کودک دلیل موجهی بود. آن نتیجه هشدار دهنده ای که آن خانم رسیده بود را تبرئه کرد.
لوسی نجوا کرد: «به او نزدیکتر شو».
آنها چند قدم جلوتر رفتند. حالا براحتی دیده می شد، آن زن جوان بود و بخاطر بیماری ضعیف شده بود. ولی (در حال رسیدن به یک نتیجه ی مشکوک شاید تحت شرایط حاضر) ظاهرا در روزهای شادتر جذابیت های شخصی کمیابی دارا بود. همانطور که پدر و دختر کمی جلوتر رفتند، بوجود آنها پی برد. بعد از کمی درنگ او درخت را ترک کرد، در حالی نزدیک
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 3
من بوسیله خانم آلیدا گوارا و آقای کامیلو گوارا این پیام خود را به دنیای انقلابی می رسانم :
(( اتحاد ، انقلاب ؛ انقلاب ، اتحاد )) .
استاد محمد رضا حکیمی صبح چهارشنبه ( 4 مهر 1386 ) فرزندان ارنستو چه گوارا را به حضور پذیرفتند . این دیدار که در منزل استاد واقع شد و دو ساعت به طول انجامید با سخنان استاد این گونه آغاز شد :
من می خواهم از حضور خانم آلیدا گوارا و آقای کامیلو گوارا استفاده کنم و پیامی برای همه انقلابیون جهان بفرستم . امروز بشریت مظلوم در چنگال مشتی استعمار گر و جهان خوار اسیر است ، که مظهر آن دولت انگلیس و دولت آمریکا است . از این جا است که انقلابیون جهان وظیفه ای حتمی و قطعی و انسانی دارند که بکوشند برای ایجاد یک (( وحدت انقلابی )) ، و نباید اجازه بدهند که انسان ها این گونه دچار ظلم و ستم باشند . همچنین نباید اجازه بدهند که عقیده ، مذهب ومسلک میان آنان تفرقه بیندازد . ما مسلمانان به دو وحدت احتیاج داریم . وحدت خاص ؛ داخل حوزه اسلام ، یعنی ما مسلمانان باید مقابل انگلیس و آمریکا متحد شویم . این وحدت خاص اسلامی است ، اما وحدت عام هیچ ارتباطی به مذهب ندارد . این وحدت مسئله ای است انسانی نه دینی . در این روزگار بشریت در معرض خطر است . هر بشری در کره ارض با هر عقیده ای ، باید در جهت مقابله با ظلم کبیر و استعمار جهانی و امپریالیسم ضد بشر مقاومت کند . ما باید این واقیعت را درک کنیم که دولت های انگلیس ، آمریکا و امثال آن ها در غرب ، دارای تمدن صنعتی هستند نه تمدن انسانی ، یعنی روسای جمهور این کشور ها انسانی نمی اندیشند ، و در حوزه ارزشهای انسانی عمل نمی کنند . بلکه دنبال قدرت ، چپاول ثروت ، زورگویی ، کوبیدن ارزش های انسانی و مبارزه با مقدسات هستند .
.............
انسان باید در جهت نور حرکت کند ، نور خورشید که اجسام را پرورش می دهد ، در جهت حیات است . انسان خورشیدی ، انسان متعالی ، باید در صدد زندگی سازی باشد ، و امپریالیسم ، مرگ ساز است . یکی از دوستان من کتابی راجع به زندگی این جانب نوشته است و نام آن را (( راه خورشیدی )) گذاشته است ، و دوست دیگری ، کتابی به نام (( فیلسوف عدالت )) . و همه برای سخنانی است که پنجاه سال در زمینه عدالت و انسان و حقوق انسان و کرامت انسان گفته و فریاد کرده ام . من نخستین کتاب خویشتن را که 45 سال پیش نوشته ام و کتابی است انقلابی ( سرود جهشها ) ، به (( انسانها و انسانیتها )) تقدیم کرده ام .
.....................
ما مسلمانان عقیده داریم که ، روزی یک انسان الهی می آید و بشریت را نجات می دهد . درباره ایشان ، من تحقیقات مفصل در مدارک ادیان مختلف انجام داده ام و کتابی بنام (( خورشید مغرب )) نوشته ام . در روایات ما سخن از عدالت جهانی است در زمان حکومت ایشان ، آن مصلح موعود جهان را پر از عدل و داد می کند . یعنی هر کسی اهل هر مذهبی هم که باشد ، حق ندارد ظلم کند . او ظلم را بر می اندازد . من دوباره انقلابیون جهان را به یک وحدت انقلابی فرا می خوانم . ما اگر یک (( وحدت انقلابی )) داشته باشیم می توانیم به آن غایت بشری که عدل است دست یابیم تا درسایه آن محروم ها ، یتیم ها ، و همه انسان ها رشد کنند و به رشد انسانی برسند .
من با تکیه به قول خودتان که باید تبادلات فرهنگی وجود داشته باشد ، این را عرض می کنم ، دنیا می داند که ما مسلمانان شخصیتی بنام علی داشته ایم . امام علی حدود 5/4 سال رئیس امپراطوری اسلام بود . غذای خودش نان جو خشک و دوغ ترشیده بود . می گفتند این چه غذایی است ؟ می گفت من باید چیزی بخورم که خاطر جمع باشم همه کسانی که در قلمرو حکومت من هستند می خورند .
ایشان حکومت خود را این طور تعریف می کند : حکومتی که در آن فقیر نیست ، بی غذا نیست ، و بی مسکن نیست . ( در 14 قرن پیش ... ) .
یک روز جایی می گذشت ، دید پیر مردی گدایی می کند . عصبانی شد که این چیست ؟ چرا فقیر در جامعه ما هست ؟ گفتند مسیحی است . فرمود ، باشد ، و دستور داد از بیت المال به او خرجی بدهند .
یکی دیگر از مقررات حکومت علی (ع) این بود که اگر حیوانی مانند گاو یا گوسفند یا شتر ، گم می شد ، برای این که مورد آزار و اذیت بچه ها واقع نشود ، و گرسنگی و تشنگی نکشد ، دستور داده بود جایی ساخته بودند برای حیوانات گم شده ، و آن ها را در آن جا به خرج دولت نگهداری می کردند ، تا صاحبان آن ها پیدا شوند . آن رعایت حقوق انسانها ، اینهم حمایت از حیوانات . در کجای تاریخ و فرهنگ بشر – بخصوص در آن روزگاران – که حتی دموکراسی هم شناخته بوده است – اینگونه حکومتی وجود داشته است – افسوس که ما نتوانستیم نمونه ای کوچک از آن را ارائه بدهیم !
ما امروز باید بر (( فرهنگ انقلابی )) تاکید کنیم . حتی جوانان را انقلابی پرورش دهیم ، که یکی از وظایف آنان ضمیمه شدن به انقلاب ها است . و نگذاریم مذاهب و مسلکهای مختلف ما مانع از این اتحاد انقلابی شوند .
من بوسیله خانم آلیدا گوارا و آقای کامیلو گوارا ، این پیام خود را به دنیای انقلابی می رسانم : (( اتحاد ، انقلاب ؛ انقلاب ، اتحاد . )) و کوشش فراوان و خالصانه برای ایجاد (( وحدت انقلابی )) .
الآن در این شرایط باید هر انسان آگاه ، در صف انقلاب ، در مقابل مستکبران و ستمگستران بایستد .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 16
هوا گرم بود و من بدون توجه به این همه گرما خودکار را در دست گرفته بودم و مدام زیر مطالب مهم کتاب خط می کشیدم تنها امیدم این بود که بتوانم در کنکور رتبه ی خوبی به دست بیاورم و بعد هم در بهترین دانشگاه درس بخوانم و همیشه به این حرف مادرم که می گفت تو آینده ی روشنی را در پیش داری دلگرم می شدم درخت گردو با سخاوت سایه اش را به رو سرم انداخته بود من روی تخت چوبی که با هر حرکت جیرجیرش درآمد و تمرکزم را به هم می زد نشسته بودم این امکان روزی محل بازی های کودکانه ام بود ولی هم اکنون جایی بود برای پیدایش آینده ای زیبا . آخرین صفحه از عربی را هم به پایان رسانیدم و دراز کشیدم تمام کتاب ها را حداقل دو سه بار دوره کرده بودم و هنوز یک هفته ی دیگر تا کنکور مانده بود تصمیم گرفتم دو روز استراحت کنم و بقیه ی ایام را به دوره ی جزوه های زبان اختصاص دهم هر وقت بیکار بودم در ذهنم برنامه ریزی می کردم و از این خصلت خودم خیلی خوشم می آمد چون با این کار هیچ مشکلی برایم به وجود نمی آمد . حس کردم قلبم مرا به یاد آوری کسی می خواند . آری، او نیز با چشمان از حدقه درآمده منتظر بود که ببیند آیا من قله های رفیع پیروزی را فتح خواهم کرد احسان را می گویم ، پسر خاله اعظم ، همیشه در دروس با من رقابت می کرد و کافی بود که معدل من از او کمتر شود تمام دنیا را خبردار می کرد و به همه شیرینی می داد . در همین افکار بودم که مادرم صدایم زد از تخت چوبی پایین آمدم موهایم را از روی پیشانی به کناری زدم و دمپایی هایم را به پا کردم و به طرف صدا رفتم مادرم دستکش هایش را به دست کرده بود و مشغول درست کردن باغچة قدیمی بود دیشب گفته بود که می خواهد کمی سبزی خوردن بکارد تا مجبور نباشد برای یک کیلو سبزی تازه تمام بازار را زیر پا بگذارد . نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : درس می خواندی؟
گفتم : بله مگر در این چند وقت کار دیگه ای هم دارم فقط درس کارم داشتی ؟
مادرم پوزخندی زد و گفت : به به عجب دختری برو حمام یک دوش بگیر شب میهمان داریم گفتند : درس و دانشگاه نه اینکه . . . و بعد سرش را با تأسف تکان داد . بدون اینکه بپرسم چه کسانی هستند با غرولند گفتم : هزار بار تأکید کرده ام من درس دارم و به این جور میهمانی ها نمی رسم فقط چند روز دیگر تحمل می کردید و کسی را دعوت نمی
کردید و بعد هم پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و به طرف درب ورودی حال رفتم به اطاقم سرکی کشیدم تمیز و مرتب مادرم دکراسیون اتاق را عوض کرده بود پرده های رنگ و رو رفته جای خود را به حریرهای سبز رنگی داده بودند میز کامپیوتر و در کنار کتابخانه قرار داده شده بود و تمام عروسک هایم از سقف آویزان بود فقط یکی از آنها که لباس سبز فسفری داشت رومیزی تلفن گذاشته شده بود میز آرایش پر از عطر و ادکلن با مارک های مختلف بود روی تختی هم عوض شده بود نمی دانم مقصود مادرم از این تغییر و تحول ناگهانی چه بود شاید می خواسته روحیه ی مرا عوض کنه خودم را به خاطر عکس العملی که در مقابل میهمان دعوت کردن مادر انجام داده بودم سرزنش کردم و از آینه نگاهی به خودم انداختم . موهای بلند و مشکی ام پر از خاک و برگ درخت گردو شده بود رنگم پریده بود و چشمانم به خاطر نخوابیدن پف کرده بود یک مقدار از غذای ظهر هم روی لباسم ریخته بود ناخن هایم بلند و زیرشان کثیف بود از خودم بدم آمد اگر میهمان ها می آمدند و مرا با این وضع می دیدند . . . چه افتضاحی باید از نگاه های تمسخر آمیز مادرم می فهیدم بدوم معطلی یک دامن هشت ترک آبی و یک بلوز فیروزه ای برداشتم و راهی حمام شدم بعد از آن هم مادرم برایم یک لیوان شیر و کیک آورد آن وقت بود که فهمیدم آه از نهاد معده ام برآمد . ناخن هایم را گرفتم و سوهان کشیدم به اتاقم رفتم و دوباره به خودم نگاهی کردم من واقعا زیبا بودم موهای مشکی و بلندی که تا کمر می رسید با هر لبخندی رو گونه ام چال می رفت ابروهای پر و چشم هایی که مژه های بلند و فر آنها را در بر می گرفت همچون جاده ای رؤیایی که توسط درختان احاطه گشته کمی رژ صورتی روی لب هایم زدم و جلوی موهایم را توسط دو سنجاق آبی که پر از اکلیل بود بالا بردم و پشت موهایم را شانه زدم وقتی از اتاق بیرون آمدم مادرم لبخندی زد و گفت حالا شدی یک دانشجوی تمیز و مرتب راستی نمی خواهی بپرسی کی مهمونمونه ؟ کنترل تلویزیون را برداشتم و همانطور که خودم را رو مبل رها می کردم گفتم من قدرت حدس زنی ام زیاد جالب نیست خودت بگو ؟
مادرم : خوب خاله اعظم
من : اَه کی حوصله ی خاله اعظم را دارد الان از سفرهای اروپائی اش می گوید تا دوران طفولیت .
مادرم پشت چشمی نازک کرد و گفت : دستت درد نکنه ، خوب هر کس یک اخلاقی داره .
وقتی دلخوری او را دیدم بوسه ای بر روی گونه هایش نهادم و گفتم : ببخشید منظوری نداشتم حالا چکار داری کمکت انجام بدم ؟
مادر : بی زحمت تو برنج را درست کن .
بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم : چند تا پیمانه خیس کنم ؟
مادرم خیلی آهسته با انگشتان پیر و فرسوده اش شمارش می کرد : اعظم ، مرتضی ، احسان ، صفورا نمی دانم که چرا یکبار دلم فرو ریخت نهیبی به خودم زدم : خوب به تو چه که احسان هم می آید فورا بلند شدم و از روی تخت چوبی داخل حیاط کتاب هایم را جمع کردم و آنها را زیر تخت گذاشتم از فضولی هایش خوشم نمی آمد مدام می گفت اگر کمکی لازم داری به من بگو . دلم نمی خواست او به من کمک کند من همیشه روی پاهای خودم ایستاده بودم صدای اذان در دل شهر پیچید نیمی از کارها را انجام داده بود وضو گرفتم و نماز خواندم و از خداوند کمک خواستم و برای همه دعا کردم بعد هم به آشپزخانه برگشتم مادرم داشت سبزی پاک می کرد به من هم اشاره کرد که میوه ها را بشویم و داخل ظرف بچینم چند تا چاقاله داشتم و لا به لای میوه ها گذاشتم زنگ زدند ناقوس قلبم لرزید و نوید داد مجید برادر کوچکم پرید جلوی آیفن و در را باز کرد و فریاد زد مامان اومدند روسری ام را مرتب کردم خاله اعظم همراه با احسان و صفورا به داخل آمدند .
صفورا جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت : مینو چقدر خوشگل شدی ؟
دستانش را فشردم و گفتم : چه عجب یادی از ما کردی .
در همین لحظه خاله اعظم هم مرا بوسید و گفت : مینو جان ما که همیشه مزاحم شما هستیم مگر نه آقا مرتضی ؟
آقا مرتضی : نه خانم چرا دروغ می گویی ما الان چند وقت است که به خانه ی خواهرت نیامده ایم امشب هم معجزه و ما به ضیافت آمدیم .
هر چیزی را بهانه می کردند و با آن می خندیدند تنها کسی که چیزی نمی گفت احسان بود چقدر تغییر کرده بود تنها 3 ماه بود که او را ندیده بودم بلوز سفید با شلوار مشکی
پوشیده بود موهای براقش را نیز با ژل حالت داده بود . لیوان های شربت را داخل سینی نقره ای رنگ گذاشتم سرم پایین بود و به شربت ها نگاه می کردم یک آن چشمانم را به طرف احسان هدایت کردم او سراسیمه نگاهش را از من دزدید و با مجید مشغول بازی شد سینی را به طرفش گرفتم او بدون اینکه تشکر کند لیوان را برداشت و روی عسلی گذاشت یک صندلی بین احسان و صفورا خالی بود با جسارت رفتم و روی آن نشستم و با صفورا مشغول صحبت شدم : صفورا جون دعا کن من موفق بشم حالا که دارم حسابی می خونم . نمی دانم مادرم چطور در آن بین صحبت های ما را شنیده بود که گفت : راستی مینو جان چند وقت پیش روی یکی از مسائل آمار مشکل داشتم خوب از احسان بپرس . هر چه چشم غره می رفتم لبم را گاز می گرفتم فایده نداشت همانطور به حرف هایش ادامه می داد . احسان به طرف من برگشت و گفت : مینو خانم من که گفتم خوشحال می شم از اینکه بتونم کمکتون کنم . نمی دانم چرا نتوانستم چیزی بگویم بلند شدم و داخل حیاط روی تخت چوبی نشستم داشتم دنبال دفتر آمار می گشتم که صدای کشیده شدن پای یک نفر روی زمین توی دلم را خالی کرد می خواستم جیغ بکشم که چهره ی احسان در تاریک روشن مهتاب معلوم شد .
احسان گفت : نترسید مینو خانم .
چرا می گفت خانم ؟ همیشه اسم مرا مسخره می کرد مثلا می گفت آیدین یا مشکلات آرام روی تخت نشست پاهایش را جمع کرد و به ماه خیر شد .
من : آقا احسان بریم تو من دفتر را برداشتم .
فرزاد نیم نگاهی به من انداخت دلم فرو ریخت چقدر نیم رخش در آن شب مهتابی پیدا بود خیلی آهسته گفت : نظر من هم همین بود ولی مامان و خاله گفتند مجید اذیت می کنه و اجازه غیر شما درست اشکالتون رو بفهمید دست هایش را به هم مالید و ادامه داد از کجا شروع کنیم ؟
من با عصبانیت گفتم : من خیلی وقته شروع کردم فقط یک مسأله ی کوچک بود دفتر را از دستم گرفت من هم با انگشت مسأله ی مورد نظر را نشانش دادم
با دقت و آرام و شمرده برایم توضیح می داد به دور از هرگونه حسادت و غرور می توانم بگویم او از معلم ها هم قشنگ تر مسائل را شرح می داد دفتر را بست و گفت همین بود
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 16
مقدمه:
چگونه بنویسیم که خواننده از ابتدا تا انتهای داستان همراه نویسنده حرکت کند و نه تنها همراه نویسنده باشد که با لذت و بدون اینکه یک لحظه کتاب را از خود جدا کند، پا به پای نویسنده جلو رود.
شخصیت های یک داستان چگونه پرورانده شوند که خواننده احساس کند، شخصیت های خیالی داستان، افرادی هستند صاحب پوست، گوشت و خون که حتی صدای نفس کشیدنشان شنیده می شود و بعد از کنار گذاردن کتاب، آن ها را زنده تر از اطرافیان خود ببیند و آن گونه با دنیای کتاب ارتباط برقرار کند که ارتباطش با محیط اطراف بریده شود.
یکی از عواملی که مخاطب با داستان ارتباط نزدیکی برقرار می کند، گفتگو است. حال این گفتگوها یا گفتگوی شخصیت ها با یکدیگر است یا گفتگوی درونی شخص با خودش.
در روند داستان هر چه حضور نویسنده نامرئی تر باشد و خواننده با پیش روی داستان و یا گفتگوی شخصیت ها ارتباط وقایع را درک کند، داستان جذاب تر است. حال این که، گفتگوها چطور پرورده شوند، بسته به درک نویسنده از موقعیت افراد در اجتماع دارد نویسنده تازه کار نثرش یکدست است و تمام شخصیت های داستانش یک جور یا نامتناسب با موقعیت اجتماعی شان حرف می زنند، همین امر مانع از آن می شود که مخاطب ارتباط نزدیکی با داستان برقرار کنند.
مقدمه:
حسن عابدینی در انتقاد از داستان های علی محمد افغانی این گونه می نویسد:
«شخصیت ها به شیوه ای رئالیستی پرداخت نشده اند، اعمال آنان باور نکردنی است و گفتارشان با وضعیت روحی و زیستی شان منطبق نیست. مثلا روستاییان همچون اقتصاددانان و سیاستمداران درباره اقتصاد، ماشینی کردن کشاورزی و اصول بهره کشی بحث می کنند.»( عابدینی حسن 1386؛ 532)
در اجتماعی که زندگی می کنیم، هر روز با افراد زیادی در ارتباط هستیم؛ رانندگان تاکسی در مورد چه چیزی حرف می زنند و یا لحن صدایشان چگونه است؟ مطمئنا طرز گفتگوی آنها با رانندگان کامیون متفاوت است. حتی طرز راه رفتن شان با یکدیگر فرق می کند.«به این ترتیب گونه ی کاربردی ای که هر فرد در جریان ارتباط بر می گزیند، بیان گر جای گاه اجتماعی وی است.»(مهاجر مهران، نبوی محمد 1376: 34)
زبان افراد بسته به سن، جنس(مرد و زن) تحصیلات، طبقه اجتماعی، شغل و... مختلف است.
«یک زن مدپرست باید مثل یک زن مدپرست حرف بزند. یک زن هرزه مثل یک زن هرزه و... صحبتها، باید برای نشان دادن خصوصیات اخلاقی و روحی و فکری کسانی که حرف می زنند، و برای جلو بردن داستان به کار رود.»(موام سامرست: 11)
باید توجه داشته باشیم که زبان هر فردی بنا به شرایط مختلفی که در آن قرار می گیرد تغییر می کند.
زمانیکه عصبانی هستیم تندتر حرف می زنیم، احتمالا به لکنت می افتیم یا یکی از اعضای بدنمان پرش پیدا می کند. اگر از طبقه فرهنگی پایینی باشیم، احتمالا فحش می دهیم، پیرزنها و افراد ناتوان نفرین می کنند و در این هنگام از جملات و مصوتهای کوتاه استفاده می شود تا سرعت ادای کلمات بیشتر شود و سریعتر خشم ما بیرون بریزد. اما هنگام اندوه و ناراحتی از جملات طولانی و کلماتی که مصوت بلند دارند استفاده می شود. البته این اتفاقات بصورت ناخودآگاه و براساس روحیه و ویژگی درونی هر شخص صورت می گیرد.
انسانها در موقعیت های مختلف یک جور واکنش نشان نمی دهند، ترافیکی را تصور کنید، ممکن است راننده ای با خونسردی منتظر بماند تا چراغ سبز شود راننده دیگری با کلافگی دستها و پاهایش را تکان می دهد و دیگری مدام بوق می زند، و در سوی دیگر چند جوان الکی خوش در حالیکه آدامس می جوند و می خندند از فرصت استفاده کرده و شروع به دست زدن و رقصیدن می کنند.
حتی زبان افراد در یک روز گرم تابستان که مگسهای مزاحم را از اطراف خود دور می کنند، با یک صبح سرد زمستانی که پا تند می کنند تا سریعتر به مقصد برسند متفاوت است.
زبان یک فرد پیر با زبان یک جوان مختلف است. افراد پیر با صبر و حوصله از گذشته حرف می زنند و متناسب با آن بیشتر فعل های گذشته را در جملاتشان می آورند و باید به این نکته توجه داشته باشیم که زبان کودکان زبانی متفاوت از دیگران است:
به داستان زیر از توجه کنید، گفتگویی است از زبان یک کودک نه ساله که برادرش را از خود می راند:
«برو. نمی توانی با ما بیایی! برگرد برو خانه! ما می رویم مغازه چیزی بخریم. می روی زیر ماشین. می گویم برو، تو نمی توانی با ما بازی کنی، دهنت بوی شیر می دهد. برو موی دماغ ما نشو، هنوز خیلی کوچکی. کی بهت گفت دنبال ما راه بیفتی، برو گم شو...»(گلشیری احمد: 253 و 250)
حال نویسنده موفق کسی است که بتواند دنیای متفاوت هر انسانی را کشف کند و به خوبی در داستانش نمایش دهد:«نه زبان ما یک پارچه، هم گون و واحد است و نه جهان ما: ما در دنیایی متکثر و بس گونه، و متشکل از جهان هایی بی شمار زندگی می کنیم.»(مهاجر مهران، 20)