لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 48
من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خدا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
او گفت : امیدوارم که شما سرِ قولتان با ارسلان باشید ؟
وبه من گفت که به شما بگویم : او نیز به قولش عمل خواهد کرد .
به سمت اتاقم دویدم . تانامه ارسلان رادیدم ، آنرا برداشتم وبازش کردم وشروع به خواندن آن کردم . نوشته بود :
سلام ، سلام به گُلِ زندگی ام به ارمغانم . عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد . ازاینکه نتوانستم ، به توخبری ازسلامت خودمان بدهم ، معذرت می خواهم .
امید بخشش ازتو دارم . هرچند تو این قدر مهربانی که از گناه من ، خواهی گذشت . این نامه رادرحالی می نویسم ، که احمد آقا خبر از سلامت وصحّت پدرت برایمان آوردومارا ازنگرانی درآورد.
عزیزم ، امیدوارم که قولی را که به من داده بودی ، یادت نرفته باشد وبه آن عمل کنی. عزیزم ، درتمام لحظات زندگی ام به تو فکر می کنم وگویی تو همیشه کنارم هستی.
ازتو می خواهم که صبر داشته باشی وبرایمان دعا کنی . ممکن است تامدتها نتوانم به دیدنت بیایم . عزیزم دوستت دارم وازدور صورت مهربانت رامی بوسم .
دوستدار تو , ارسلان
نامه رابوسیدم وبه صورتم چسباندم . گویی ، گرمای دستان ارسلان را احساس می کردم ، حتی با نامه اش . مدتی دراتاقم ماندم .
چند بار نامه ارسلان راازبالا تا پایین خواندم . هربار گویی اورا به خودم نزدیکتر ازپیش احساس می کردم .
به سراغ گل مریم رفتم . آن را بوییدم . صدای دراتاقم راشنیدم .
گفتم : بفرمائید.
ارغوان داخل شد وگفت : دلت برای ،اونا خیل تنگ شده ؟
گفتم : بله .
گفت : احمد آقا ، یک چیز دیگر هم به من گفته تا به تو بِگم.
گفتم : چیزی شده ؟
گفت : نه , فقط علی به احمد آقا گفته ، ممکن است تامدتها با این اتفاقاتی که افتاد . نتونن به خانه بیان وهمونجا خانه مادرجون می مونند وبه کارشان ادامه می دَن.
گفتم : چطوری ؟ آخه تمام وسایلشان راکه ساواک برده ؟
گفت : به نظر ، امیر تونسته ,دوباره همه وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنه . درضمن ارسلان وعلی ازتو خواستن که به خانه مادرجون نَری ، چون ممکنه ، محل جدید ومخفی اونا دوباره ازطریق تو رَدیابی بشه و ساواک اونا را دوباره پیداکنه .
گفتم : دیگه دستوری ندادن ؟
خندید وگفت : نه .
با عصبانیت گفتم : امان ازدست امیر ،اگر وسایل رادوباره تهیه نمی کرد ، حتماً اُونا دست ازکار می کشیدن و دیگر ادامه نمی دادن.
گفت : به نظر ، توخیلی هم ازاین کار خوشحال نیستی؟
گفتم : نه ، توقّع داری ، ازدیدن برادر ونامزدم محروم بِشَم ، آن وقت خوشحالَمُ باشم ؟
گفت: برادرت یانامزدت ؟ راستشو بگو ؟
گفتم : بَرام هیچ فرقی ندارن ، چون هردوشونو دوس دارم .
هیچ نگفت وازاتاق بیرون رفت.
من تاکنکور سال 1357 هیچ خبری ازعلی وارسلان نداشتم ، هیچ کدام ازاعضای خانواده طبق خواسته علی به خانه مادر جون نرفتند.
دلم می خواست زودتر ازنتیجه کنکور باخبر می شدم ، آیا ارسلان وامیر هم درکنکور شرکت کرده بودند یانه ؟
روز اعلام نتایج ، احمد آقا ، ارغوان ودخترکوچکشان عطیه که خیلی زیبا ودوست داشتنی بود ، به خانه ما آمدند . احمد آقا یک جعبه شیرینی دردست داشت . به ارغوان گفتم : اتفاقی افتاده ؟
احمد آقا گفت : این شیرینی ، قبولی یک زن وشوهر موفّق وبعد هم یک عروسی مفصّله .
گفتم : چه خبر شده ، زودتر بگین ؟
ارغوان ، عطیه را به مادرم داد. مادرم صورت عطیه رابوسید وگفت : ازاحمد آقا بپُرس .
احمد آقا گفت : ارغوان خانم ، شما در رشته دبیریِ ریاضی قبول شدی ونامزد شما آقا ارسلان هم دررشته پزشکی قبول شده وبه سلامتی هم کار خواهیم شد.
من باورم نمی شد.
چند روز بعد ازاعلام نتایج کنکور مادر ارسلان به خانه ما آمد وگفت : ارسلان با او تماس گرفته وخبر داده که خانه ایی درنزدیکی خریده وآماده گرفتن جشن عروسی است .
مادرم وارغوان جهیزیه من را آماده کردندو روز موعود فرارسید. ناهید وشوهرش اکبر آقا که شغل آزاد داشت ومادرش به خانه ما آمدند.
اکبر آقا گفت : ارسلان کامیونی خبر کرده وسرساعت چهار بعد ازظهر کامیون خواهد آمد. کامیون آمد ولی ، ارسلان همراه آن نبود.
اکبر اقا تمام کارها را بادقت زیاد انجام داد. چندبارکش وسایل جهیزیه من راداخل کامیون گذاشتند وکامیون به آدرسی که ارسلان به راننده داده بود، رفت.
مانیز سوار ماشین اکبر آقا شدیم وبعد ازکامیون به راه افتادیم . نمی دانم چرا, ارسلان خودش رابه من نشان نمی داد، خدایا ، خدایا . . . ارسلان چی شده ؟
کامیون به آدرس رسید . ماشین اکبر آقا هم بعد ازآن ایستاد . ناگهان ، ارسلان درخانه رابازکرد.
ارسلان ، . . . چرا این قدر فرق کرده بود، گویی مرد سی ساله ایی بود ، حتی لابه لای موهای پرکلاغی اش موهای سفید ، خودنمایی می کرد.
او ازبارکشها ، خواست تا جهیزیه من را بادقت و آن طوری که ارغوان وناهید به آنها می گویند، بچینند .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 41
اسم من سیب زمینی است
من از آمریکای جنوبی آمده ام ـ مسکن دردهای معدی هستم
مقوی قلب بوده ، لثه ها را محکم کرده و از خونریزی آن جلو گیری می کنم .
تنوری من ویتامین بیشتری دارد.
از سرخ کردن من بپرهیزید … و اگر زخم معده دارید از نوع اسلامبولی من استفاده کنید.
به من در زبان فارسی سیب زمینی می گویند و چون در زمان ناصر الدین شاه ، میرزا ملکم خان مرا به ایران آورد ، مدتی به «آلو ملکم» معروف بودم. اعراب به من بطاطا ـ بطاطس و بطاطه می گویند و عده هم از آنها مرا «تفارح الارض» می خوانند. زادگاه اولیه من امریکای جنوبی است و برای اولین بار ملاحان اسپانیولی مرا در کشور پرو پیدا کرده و در سال 1550 یعنی چهارصد و بیست سال قبل به اروپا آوردند و از آن تاریخ کشت من در جهان شروع شد و اکنون در بیشتر کشورها به عمل می آیم ، قسمت قابل استفاده من در تغذیه و درمان ، غده زیر زمینی است که به نام سیب مشهور شده است.
گل و برگ من به علت داشتن سم سولانین چندان مصرفی ندارد. معذلک جوشانده سی در هزار آنها ، خواب آور و آرام بخش است. برای رماتیسم ، ضعف اعصاب و درد مفاصل تجویز می شود. اگر این شربت را با عسل شیرین کنید ، برای رفع عفونت های ریوی و معدی مفید شناخته شده است . سم سولانین من با سم سایر خانواده ی ما فرق دارد. این سم قی آور بوده مردمک دیده را باز می کند تولید سرگیجه ، قولنج و اسهال می نماید. رنگ چهره را بر افروخته و ایجاد تشنج می کند و درمان آن پس از شستشوی معده ، خوردن شیر و تخم مرغ است. این سم در تمام قسمت های بوته من وجود دارد و تنها در غده ی زیر زمینی من مقدار آن کم است ، ولی پس از جوانه زدن زیاد می شود و علامت آن سوزاندن بیخ گلو است. گرچه خوردن من در این حالت برای تسکین دردهای عصبی و معدی و خارش اگزما مفید است ، ولی باید از خوردن آن اجتناب کرد. من ملین هستم و به علت داشتن بیست میلی گرم ویتامین ث در صد گرم ، ضد رقیق شدن و فساد خون بوده ، لثه ها را محکم و از خونریزی جلوگیری می کنم. در اثر ماندن در انبار و پختن ، مقداری از ویتامین ث من هدر می رود ، اگر مرا پوست کند در آب جوش بیندازید و بپزید فقط چهل درصد از ویتامین ث خود را از دست داده و شصت درصد را حفظ می کنم ولی اگر مرا در آب سرد انداخته و بعد بجوشانید پنجاه درصد از ویتامین ث من از بین می رود ، و اگر پوست کنده بپزید 65 درصد از ویتامین من نابود می شود. تنوری و کباب شده من ویتامین بیشتری دارد.
علاوه بر ویتامین ث من دارای ویتامین های ب و املاح پتاسیم و فسفر ، آهن ، منیزیم و آهک هستم. به علت داشتن پنج گرم املاح پتاسیم در یک کیلوگرم ، مقوی قلب بوده و با داشتن مواد نشاسته ای ، برای مبتلایان به مرض قند زبان ندارم و این دسته از بیماران می توانند بجای نان تنوری مرا میل نمایند. ولی اگر مرا در آب انداخته بپزند ، مقداری از املاح من در آب حل شده و برای مبتلایان مفید نیست. مگر آنکه آب جوشانده مرا همراه با من نوش نمایند. به بیماران قلبی توصیه کنید که برای جبران کمبود پتاسیم ، یک رژیم غذایی با من بگیرند و برای این کار ، ابتدا چند روز شیر زیاد میل نمایند و بعد سه روز متوالی هر روز یک کیلو تنوری یا پخته مرا بدون نمک زدن بتدریج در شش نوبت میل نمایند و به جز من غذای دیگری نخورند . در روز سوم مقدار ادرار خیلی زیاد می شود و بایستی رژیم را قطع کنند. مقدار نشاسته در انواع من فرق می کند . در انواع درشت من که به سیب زمینی آردی معروف است ، زیادتر و در نوع اسلامبولی و فشندی کمتر است. من دارای دو تا سه درصد مواد ازته و نیم درصد چربی هستم.
بدترین غذایی که در ایران با من درست می کنند ، سرخ کرده من است که غالباً آنرا برشته می نمایند ، اگر می خواهید مرا همراه با روغن بخورید ، آب پز آنرا گرم گرم پوست کنده با کره مخلوط و نرم نمایید و اگر می خواهید با روغن بپزید بهتر آن است که روغن مایع گیاهی را جوشانده و خلال های مرا در آن بریزید و بهم بزنید و پس از آنکه کف آن تمام شد و من بخوبی پخته شدم ، آنها را با کفگیر گرفته در آبکشی که روی دیگ روغن قرار گرفته بریزید و بگذارید روغن اضافی آن خارج شود ، برای تهیه چیپس معمولاً خلال مرا در آب انداخته و نشاسته ی آنرا می گیرند و بعد بطریق فوق در روغن می پزند و بعد نمک زده و بسته بندی می کنند. از خوردن آن موقعی که زیاد مانده است خود دار کنید و اطفال را از خوردن آن منع نمایید.
اگر آب پز مرا گرم گرم پوست کنده و له کنید و روی مواضع دردناک و متورم بگذارید ، درد آنها را تسکین خواهم داد. من به علت داشتن املاح فسفر شهوت را زیاد می کنم و قوای عقلانی را تقویت می نمایم. یکی دیگر از خواص من زیاد شدن ادرار است. کلیه و مثانه را به این وسیله زهکشی می کنم. مهمترین خاصیت درمانی من که شایان توجه و تحسین است ، معالجه زخم معده می باشد. من به علت داشتن دیاستازو آنزیمی مخصوص ، زخم های معدی را التیام و فضولات خارجی معدی را که غالباً سبب زخم هستند همراه خود دفع می نمایم . حتی اگر این فضولات تکه هایی فلزی را از قبیل میخ ، سنجاق و ذرات لعابی باشد.
برای معالجه زخم معده ، آب نوع اسلامبولی مرا خام گرفته و میل نمایید. برای جبران کمبود ویتامین ث رنده کرده خام مرا همراه با سالاد میل کنید و در موقع تهیه سالاد اولویه ، خام مرا رنده کرده اضافه نمایید. پخته و آب پز مرا زیاد نگاه ندارید ، زیرا یک نوع قارچ سمی می تواند روی آن رشد نماید.
در صنعت با من الکل و عسل مصنوعی و نشاسته درست می کنند.
اگر هنگام شب مرا با روغن گردو به سالاد اضافه کنید برای از بین بردن کرمهای معدی و روده أی مفید می باشم. ضماد خام من مرهمی گرانبها و عالی است . اگر آنرا روی یک پارچه تمیز گذاشته ، روی پلک چشم های ورم کرده بگذارید ورم آنرا فرو می نشانم . ترک دست و پا را که در اثر سرما زدگی پیدا می شود ، معالجه می کنم و درد و سوزش و سوختگی را بر طرف می سازم. رنده کرده خام من مخلوط با روغن زیتون بثورات چرکی جلدی را درمان می کند و گذاشتن این مرهم روی دکمه های بواسیر و نواسیر مفید است.
اگر خام مرا در شیر رنده کنید ، بهترین شیر زیبایی جهت نرم و لطیف کردن پوست های دست و صورت شما می باشم و به این شیر بهتر است کمی گلاب اضافه نمایید. اگر آبگوشت یا آش شما در اثر غفلت کمی شور شد می توانید تکه های مرا در
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 2 صفحه
قسمتی از متن .doc :
پلاک
انعکاس واژه های شعر من
بر هر ورق
می رساند از برای خویشتن یک واقعه
صد هزاران آتش و یک صاعقه
نامه های لیل و مجنون
راز یک غم
یک جدایی
می رساند از ورای خویشتن ،انقلابِ یک انقلاب
راز و رمز عشق ناب
عشق حق
عشق خدا
عشق بسیج
« کاش من هم بسیجی می شدم »
شعر من انتشار خاطره
داستان یک هزاران مشاجره
یک سبد از خاطره آن جاست
در پس دیوارها بی پنجره
پنجره اینجاست پیش من پیش شماست !
شعر من شعر ایوب
شعر یعقوب
شعر نوح
شعر پرواز بلند آن روح
روح حق
روح خدا !
شعر من ، شعر تفنگ !
شعری از آسمان آبی رنگ
دست من آشنای او بود و هست
چشم هایم چشم هایش
اشک هایم اشک هایش
نگاهم رهسپارش بود و هست !
شعر من شعر چفیه
آه و ناله های مادری
مادری از فرزند خویش
فرزندی از بابای خویش
آه!!! آن چفیه، یادگاری دارد و بس
اسارت خاموش ترین واژه ی شعر من
پر ز معنی مثل خرمن
شعر من شعر پوتین
بند بند شعر من بند پوتین بود و هست
شعر من شعر ملاک
جستجوی یک پلاک !
شاعر :حاجیمراد اسمعیلوندی
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 16
هوا گرم بود و من بدون توجه به این همه گرما خودکار را در دست گرفته بودم و مدام زیر مطالب مهم کتاب خط می کشیدم تنها امیدم این بود که بتوانم در کنکور رتبه ی خوبی به دست بیاورم و بعد هم در بهترین دانشگاه درس بخوانم و همیشه به این حرف مادرم که می گفت تو آینده ی روشنی را در پیش داری دلگرم می شدم درخت گردو با سخاوت سایه اش را به رو سرم انداخته بود من روی تخت چوبی که با هر حرکت جیرجیرش درآمد و تمرکزم را به هم می زد نشسته بودم این امکان روزی محل بازی های کودکانه ام بود ولی هم اکنون جایی بود برای پیدایش آینده ای زیبا . آخرین صفحه از عربی را هم به پایان رسانیدم و دراز کشیدم تمام کتاب ها را حداقل دو سه بار دوره کرده بودم و هنوز یک هفته ی دیگر تا کنکور مانده بود تصمیم گرفتم دو روز استراحت کنم و بقیه ی ایام را به دوره ی جزوه های زبان اختصاص دهم هر وقت بیکار بودم در ذهنم برنامه ریزی می کردم و از این خصلت خودم خیلی خوشم می آمد چون با این کار هیچ مشکلی برایم به وجود نمی آمد . حس کردم قلبم مرا به یاد آوری کسی می خواند . آری، او نیز با چشمان از حدقه درآمده منتظر بود که ببیند آیا من قله های رفیع پیروزی را فتح خواهم کرد احسان را می گویم ، پسر خاله اعظم ، همیشه در دروس با من رقابت می کرد و کافی بود که معدل من از او کمتر شود تمام دنیا را خبردار می کرد و به همه شیرینی می داد . در همین افکار بودم که مادرم صدایم زد از تخت چوبی پایین آمدم موهایم را از روی پیشانی به کناری زدم و دمپایی هایم را به پا کردم و به طرف صدا رفتم مادرم دستکش هایش را به دست کرده بود و مشغول درست کردن باغچة قدیمی بود دیشب گفته بود که می خواهد کمی سبزی خوردن بکارد تا مجبور نباشد برای یک کیلو سبزی تازه تمام بازار را زیر پا بگذارد . نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : درس می خواندی؟
گفتم : بله مگر در این چند وقت کار دیگه ای هم دارم فقط درس کارم داشتی ؟
مادرم پوزخندی زد و گفت : به به عجب دختری برو حمام یک دوش بگیر شب میهمان داریم گفتند : درس و دانشگاه نه اینکه . . . و بعد سرش را با تأسف تکان داد . بدون اینکه بپرسم چه کسانی هستند با غرولند گفتم : هزار بار تأکید کرده ام من درس دارم و به این جور میهمانی ها نمی رسم فقط چند روز دیگر تحمل می کردید و کسی را دعوت نمی
کردید و بعد هم پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و به طرف درب ورودی حال رفتم به اطاقم سرکی کشیدم تمیز و مرتب مادرم دکراسیون اتاق را عوض کرده بود پرده های رنگ و رو رفته جای خود را به حریرهای سبز رنگی داده بودند میز کامپیوتر و در کنار کتابخانه قرار داده شده بود و تمام عروسک هایم از سقف آویزان بود فقط یکی از آنها که لباس سبز فسفری داشت رومیزی تلفن گذاشته شده بود میز آرایش پر از عطر و ادکلن با مارک های مختلف بود روی تختی هم عوض شده بود نمی دانم مقصود مادرم از این تغییر و تحول ناگهانی چه بود شاید می خواسته روحیه ی مرا عوض کنه خودم را به خاطر عکس العملی که در مقابل میهمان دعوت کردن مادر انجام داده بودم سرزنش کردم و از آینه نگاهی به خودم انداختم . موهای بلند و مشکی ام پر از خاک و برگ درخت گردو شده بود رنگم پریده بود و چشمانم به خاطر نخوابیدن پف کرده بود یک مقدار از غذای ظهر هم روی لباسم ریخته بود ناخن هایم بلند و زیرشان کثیف بود از خودم بدم آمد اگر میهمان ها می آمدند و مرا با این وضع می دیدند . . . چه افتضاحی باید از نگاه های تمسخر آمیز مادرم می فهیدم بدوم معطلی یک دامن هشت ترک آبی و یک بلوز فیروزه ای برداشتم و راهی حمام شدم بعد از آن هم مادرم برایم یک لیوان شیر و کیک آورد آن وقت بود که فهمیدم آه از نهاد معده ام برآمد . ناخن هایم را گرفتم و سوهان کشیدم به اتاقم رفتم و دوباره به خودم نگاهی کردم من واقعا زیبا بودم موهای مشکی و بلندی که تا کمر می رسید با هر لبخندی رو گونه ام چال می رفت ابروهای پر و چشم هایی که مژه های بلند و فر آنها را در بر می گرفت همچون جاده ای رؤیایی که توسط درختان احاطه گشته کمی رژ صورتی روی لب هایم زدم و جلوی موهایم را توسط دو سنجاق آبی که پر از اکلیل بود بالا بردم و پشت موهایم را شانه زدم وقتی از اتاق بیرون آمدم مادرم لبخندی زد و گفت حالا شدی یک دانشجوی تمیز و مرتب راستی نمی خواهی بپرسی کی مهمونمونه ؟ کنترل تلویزیون را برداشتم و همانطور که خودم را رو مبل رها می کردم گفتم من قدرت حدس زنی ام زیاد جالب نیست خودت بگو ؟
مادرم : خوب خاله اعظم
من : اَه کی حوصله ی خاله اعظم را دارد الان از سفرهای اروپائی اش می گوید تا دوران طفولیت .
مادرم پشت چشمی نازک کرد و گفت : دستت درد نکنه ، خوب هر کس یک اخلاقی داره .
وقتی دلخوری او را دیدم بوسه ای بر روی گونه هایش نهادم و گفتم : ببخشید منظوری نداشتم حالا چکار داری کمکت انجام بدم ؟
مادر : بی زحمت تو برنج را درست کن .
بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم : چند تا پیمانه خیس کنم ؟
مادرم خیلی آهسته با انگشتان پیر و فرسوده اش شمارش می کرد : اعظم ، مرتضی ، احسان ، صفورا نمی دانم که چرا یکبار دلم فرو ریخت نهیبی به خودم زدم : خوب به تو چه که احسان هم می آید فورا بلند شدم و از روی تخت چوبی داخل حیاط کتاب هایم را جمع کردم و آنها را زیر تخت گذاشتم از فضولی هایش خوشم نمی آمد مدام می گفت اگر کمکی لازم داری به من بگو . دلم نمی خواست او به من کمک کند من همیشه روی پاهای خودم ایستاده بودم صدای اذان در دل شهر پیچید نیمی از کارها را انجام داده بود وضو گرفتم و نماز خواندم و از خداوند کمک خواستم و برای همه دعا کردم بعد هم به آشپزخانه برگشتم مادرم داشت سبزی پاک می کرد به من هم اشاره کرد که میوه ها را بشویم و داخل ظرف بچینم چند تا چاقاله داشتم و لا به لای میوه ها گذاشتم زنگ زدند ناقوس قلبم لرزید و نوید داد مجید برادر کوچکم پرید جلوی آیفن و در را باز کرد و فریاد زد مامان اومدند روسری ام را مرتب کردم خاله اعظم همراه با احسان و صفورا به داخل آمدند .
صفورا جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت : مینو چقدر خوشگل شدی ؟
دستانش را فشردم و گفتم : چه عجب یادی از ما کردی .
در همین لحظه خاله اعظم هم مرا بوسید و گفت : مینو جان ما که همیشه مزاحم شما هستیم مگر نه آقا مرتضی ؟
آقا مرتضی : نه خانم چرا دروغ می گویی ما الان چند وقت است که به خانه ی خواهرت نیامده ایم امشب هم معجزه و ما به ضیافت آمدیم .
هر چیزی را بهانه می کردند و با آن می خندیدند تنها کسی که چیزی نمی گفت احسان بود چقدر تغییر کرده بود تنها 3 ماه بود که او را ندیده بودم بلوز سفید با شلوار مشکی
پوشیده بود موهای براقش را نیز با ژل حالت داده بود . لیوان های شربت را داخل سینی نقره ای رنگ گذاشتم سرم پایین بود و به شربت ها نگاه می کردم یک آن چشمانم را به طرف احسان هدایت کردم او سراسیمه نگاهش را از من دزدید و با مجید مشغول بازی شد سینی را به طرفش گرفتم او بدون اینکه تشکر کند لیوان را برداشت و روی عسلی گذاشت یک صندلی بین احسان و صفورا خالی بود با جسارت رفتم و روی آن نشستم و با صفورا مشغول صحبت شدم : صفورا جون دعا کن من موفق بشم حالا که دارم حسابی می خونم . نمی دانم مادرم چطور در آن بین صحبت های ما را شنیده بود که گفت : راستی مینو جان چند وقت پیش روی یکی از مسائل آمار مشکل داشتم خوب از احسان بپرس . هر چه چشم غره می رفتم لبم را گاز می گرفتم فایده نداشت همانطور به حرف هایش ادامه می داد . احسان به طرف من برگشت و گفت : مینو خانم من که گفتم خوشحال می شم از اینکه بتونم کمکتون کنم . نمی دانم چرا نتوانستم چیزی بگویم بلند شدم و داخل حیاط روی تخت چوبی نشستم داشتم دنبال دفتر آمار می گشتم که صدای کشیده شدن پای یک نفر روی زمین توی دلم را خالی کرد می خواستم جیغ بکشم که چهره ی احسان در تاریک روشن مهتاب معلوم شد .
احسان گفت : نترسید مینو خانم .
چرا می گفت خانم ؟ همیشه اسم مرا مسخره می کرد مثلا می گفت آیدین یا مشکلات آرام روی تخت نشست پاهایش را جمع کرد و به ماه خیر شد .
من : آقا احسان بریم تو من دفتر را برداشتم .
فرزاد نیم نگاهی به من انداخت دلم فرو ریخت چقدر نیم رخش در آن شب مهتابی پیدا بود خیلی آهسته گفت : نظر من هم همین بود ولی مامان و خاله گفتند مجید اذیت می کنه و اجازه غیر شما درست اشکالتون رو بفهمید دست هایش را به هم مالید و ادامه داد از کجا شروع کنیم ؟
من با عصبانیت گفتم : من خیلی وقته شروع کردم فقط یک مسأله ی کوچک بود دفتر را از دستم گرفت من هم با انگشت مسأله ی مورد نظر را نشانش دادم
با دقت و آرام و شمرده برایم توضیح می داد به دور از هرگونه حسادت و غرور می توانم بگویم او از معلم ها هم قشنگ تر مسائل را شرح می داد دفتر را بست و گفت همین بود
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 48
من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خدا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
او گفت : امیدوارم که شما سرِ قولتان با ارسلان باشید ؟
وبه من گفت که به شما بگویم : او نیز به قولش عمل خواهد کرد .
به سمت اتاقم دویدم . تانامه ارسلان رادیدم ، آنرا برداشتم وبازش کردم وشروع به خواندن آن کردم . نوشته بود :
سلام ، سلام به گُلِ زندگی ام به ارمغانم . عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد . ازاینکه نتوانستم ، به توخبری ازسلامت خودمان بدهم ، معذرت می خواهم .
امید بخشش ازتو دارم . هرچند تو این قدر مهربانی که از گناه من ، خواهی گذشت . این نامه رادرحالی می نویسم ، که احمد آقا خبر از سلامت وصحّت پدرت برایمان آوردومارا ازنگرانی درآورد.
عزیزم ، امیدوارم که قولی را که به من داده بودی ، یادت نرفته باشد وبه آن عمل کنی. عزیزم ، درتمام لحظات زندگی ام به تو فکر می کنم وگویی تو همیشه کنارم هستی.
ازتو می خواهم که صبر داشته باشی وبرایمان دعا کنی . ممکن است تامدتها نتوانم به دیدنت بیایم . عزیزم دوستت دارم وازدور صورت مهربانت رامی بوسم .
دوستدار تو , ارسلان
نامه رابوسیدم وبه صورتم چسباندم . گویی ، گرمای دستان ارسلان را احساس می کردم ، حتی با نامه اش . مدتی دراتاقم ماندم .
چند بار نامه ارسلان راازبالا تا پایین خواندم . هربار گویی اورا به خودم نزدیکتر ازپیش احساس می کردم .
به سراغ گل مریم رفتم . آن را بوییدم . صدای دراتاقم راشنیدم .
گفتم : بفرمائید.
ارغوان داخل شد وگفت : دلت برای ،اونا خیل تنگ شده ؟
گفتم : بله .
گفت : احمد آقا ، یک چیز دیگر هم به من گفته تا به تو بِگم.
گفتم : چیزی شده ؟
گفت : نه , فقط علی به احمد آقا گفته ، ممکن است تامدتها با این اتفاقاتی که افتاد . نتونن به خانه بیان وهمونجا خانه مادرجون می مونند وبه کارشان ادامه می دَن.
گفتم : چطوری ؟ آخه تمام وسایلشان راکه ساواک برده ؟
گفت : به نظر ، امیر تونسته ,دوباره همه وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنه . درضمن ارسلان وعلی ازتو خواستن که به خانه مادرجون نَری ، چون ممکنه ، محل جدید ومخفی اونا دوباره ازطریق تو رَدیابی بشه و ساواک اونا را دوباره پیداکنه .
گفتم : دیگه دستوری ندادن ؟
خندید وگفت : نه .
با عصبانیت گفتم : امان ازدست امیر ،اگر وسایل رادوباره تهیه نمی کرد ، حتماً اُونا دست ازکار می کشیدن و دیگر ادامه نمی دادن.
گفت : به نظر ، توخیلی هم ازاین کار خوشحال نیستی؟
گفتم : نه ، توقّع داری ، ازدیدن برادر ونامزدم محروم بِشَم ، آن وقت خوشحالَمُ باشم ؟
گفت: برادرت یانامزدت ؟ راستشو بگو ؟
گفتم : بَرام هیچ فرقی ندارن ، چون هردوشونو دوس دارم .
هیچ نگفت وازاتاق بیرون رفت.
من تاکنکور سال 1357 هیچ خبری ازعلی وارسلان نداشتم ، هیچ کدام ازاعضای خانواده طبق خواسته علی به خانه مادر جون نرفتند.
دلم می خواست زودتر ازنتیجه کنکور باخبر می شدم ، آیا ارسلان وامیر هم درکنکور شرکت کرده بودند یانه ؟
روز اعلام نتایج ، احمد آقا ، ارغوان ودخترکوچکشان عطیه که خیلی زیبا ودوست داشتنی بود ، به خانه ما آمدند . احمد آقا یک جعبه شیرینی دردست داشت . به ارغوان گفتم : اتفاقی افتاده ؟
احمد آقا گفت : این شیرینی ، قبولی یک زن وشوهر موفّق وبعد هم یک عروسی مفصّله .
گفتم : چه خبر شده ، زودتر بگین ؟
ارغوان ، عطیه را به مادرم داد. مادرم صورت عطیه رابوسید وگفت : ازاحمد آقا بپُرس .
احمد آقا گفت : ارغوان خانم ، شما در رشته دبیریِ ریاضی قبول شدی ونامزد شما آقا ارسلان هم دررشته پزشکی قبول شده وبه سلامتی هم کار خواهیم شد.
من باورم نمی شد.
چند روز بعد ازاعلام نتایج کنکور مادر ارسلان به خانه ما آمد وگفت : ارسلان با او تماس گرفته وخبر داده که خانه ایی درنزدیکی خریده وآماده گرفتن جشن عروسی است .
مادرم وارغوان جهیزیه من را آماده کردندو روز موعود فرارسید. ناهید وشوهرش اکبر آقا که شغل آزاد داشت ومادرش به خانه ما آمدند.
اکبر آقا گفت : ارسلان کامیونی خبر کرده وسرساعت چهار بعد ازظهر کامیون خواهد آمد. کامیون آمد ولی ، ارسلان همراه آن نبود.
اکبر اقا تمام کارها را بادقت زیاد انجام داد. چندبارکش وسایل جهیزیه من راداخل کامیون گذاشتند وکامیون به آدرسی که ارسلان به راننده داده بود، رفت.
مانیز سوار ماشین اکبر آقا شدیم وبعد ازکامیون به راه افتادیم . نمی دانم چرا, ارسلان خودش رابه من نشان نمی داد، خدایا ، خدایا . . . ارسلان چی شده ؟
کامیون به آدرس رسید . ماشین اکبر آقا هم بعد ازآن ایستاد . ناگهان ، ارسلان درخانه رابازکرد.
ارسلان ، . . . چرا این قدر فرق کرده بود، گویی مرد سی ساله ایی بود ، حتی لابه لای موهای پرکلاغی اش موهای سفید ، خودنمایی می کرد.
او ازبارکشها ، خواست تا جهیزیه من را بادقت و آن طوری که ارغوان وناهید به آنها می گویند، بچینند .