دانشکده

دانلود فایل ها و تحقیقات دانشگاهی ,جزوات آموزشی

دانشکده

دانلود فایل ها و تحقیقات دانشگاهی ,جزوات آموزشی

تحقیق در مورد مفهوم شخصیت 22 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .Doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 22 صفحه

 قسمتی از متن .Doc : 

 

مفهوم شخصیت

از نظر فلسفى مجموعه نفسانیات هر کسى شخصیت او را تشکیل میدهد ولى در اصطلاح عموم،شخصیت اشخاص در نتیجه ظهور و بروز صفت خاصى مشخص و تعیین میگردد مثلا کسى که شم قوى در امور سیاسى داشته باشد شخصیت سیاسى نامیده شده و اگر عالم و دانشمند باشد بعنوان شخصیت علمى از وى نام مى‏برند و چون در روانشناسى ثابت شده است که نفسانیات و صفات جسمانى در همدیگر اثر دارند لذا براى معرفى کامل شخصیت هر فردى باید صفات جسمانى و خصوصیات روحى و اخلاقى او را بررسى نمود.

از طرفى براى مطالعه صفات جسمى و خصال روحى اشخاص باید از روش معمول در علوم طبیعى یعنى از مشاهده و تجربه استفاده نمود زیرا حقیقت نفسانیات مانند خود نفس غیر قابل شناخت و مجهول است و فقط از آثار آنها میتوان بوجودشان پى برد.

موضوع دیگر اینکه شناسائى ما درباره شخصیت اشخاص اعم از اینکه این شناسائى سطحى و یا علمى باشد منوط بدارا بودن صفات مشابهى از صفات صاحب شخصیت است بعبارت دیگر انسان از طریق حالات درونى خود بکیفیات نفسانى دیگران نیز پى مى‏برد و همین روش در مورد آلام و لذایذ جسمانى نیز صادق میباشد هنگامیکه آدمى از فوت نزدیکان خود متأثر میشود و یا از درد عضوى ناله‏میکند تأثر و درد سایرین نیز براى او قابل ادراک میباشد.

از طرفى کیفیات نفسانى هر کسى منحصر بخود او بوده و تشکیل یک سلسله واحدى را میدهند که در اصطلاح روانشناسى آنرا وحدت گویند و این وحدت در طول زمان محفوظ مانده و هویت شخص را نشان میدهد.

با در نظر گرفتن نکات معروضه اگر ما بخواهیم شخصیت على علیه السلام را چه از نظر صفات جسمانى و چه از لحاظ ملکات نفسانى مورد مطالعه قرار دهیم بیک اشکال مهم و لا ینحلى برخورد خواهیم نمود زیرا سجایاى اخلاقى و صفات خجسته و عالیه على علیه السلام که در روح بزرگ او نهفته بود براى ما مجهول است.

على علیه السلام بشر بود ولى خصوصیات وجود او در هیچ بشرى دیده نشده است،کارهاى آنحضرت شبیه سایر مردم نبود تا مردم بتوانند او را از مقایسه با نفس خود بشناسند بلکه او مظهر العجایب و الغرایب بود که تمام افراد بشر را در گذشته و آینده مبهوت نموده و خواهد نمود !

اعمال و افعال او کلا خارق العاده و عجیب بود،کسى که زورمند و توانا باشد تسلیم دیگرى نمیشود و در برابر اجحاف دیگران صبر و تحمل نمیکند زیرا صبر در برابر عجز است نه در برابر توانائى اما على علیه السلام در کمال قدرت و نیرو نهایت صبر و حلم را داشته است و این عمل را جز اعجاز بچه میتوان تعبیر نمود؟

همچنین کسى که ادیب و خوش قریحه باشد فاقد صفت رزمجوئى بوده و بدرد صحنه کار زار نمیخورد اما على علیه السلام ادیب و خطیب منحصر بفرد بود و در عین حال دل و زهره شجعان عرب در میدانهاى جنگ از ترس و هیبت او ذوب میگردید.

سید رضى (رحمة الله علیه) در مقدمه نهج البلاغه میگوید اگر کسى در خطبه‏ها و کلمات على علیه السلام بدون اینکه آنحضرت را بشناسد تأمل و اندیشه نماید یقینا چنین تصور خواهد کرد که گوینده این سخنان باید کسى باشد که از مردم کناره گرفته و جز عبادت و توجه بامور معنوى و اخلاقى بچیز دیگرى اهتمام نورزد،و هرگز تصور نخواهد کرد گوینده این سخنان کسى است که از شمشیرش خون چکیده و چه بسا که یکتنه در میان امواج خروشان دریاى سپاه غوطه‏ور بوده است و این ازفضائل عجیبه آنحضرت است که جمع بین اضداد نموده است.

همچنین ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مینویسد که ما هرگز شجاع بخشنده‏اى ندیده‏ایم،آنگاه طلحه و زبیر و عبد الله بن زبیر و عبد الملک بن مروان را نام مى‏برد که اینها شجاع بودند ولى بخل و حرص داشتند اما شجاعت و سخاوت امیر المؤمنین على علیه السلام معلوم است که بچه مقدار بوده است و این از احوال عجیبه و اوصاف مخصوصه آنحضرت است.

بر همگان معلوم است که اشخاص فروتن و متواضع فاقد هیبت و وقار بوده و بعلت تواضعشان کسى مرعوب آنها نمیگردد ولى على علیه السلام با کمال تواضع و شکسته نفسى که حتى روى خاکها نشسته و ابو ترابش میگفتند چنان هیبت و رعب و شکوهى داشت که دل شیر را آب میکرد چنانکه روزى معاویه بقیس بن سعد گفت خدا رحمت کند ابوالحسن را بسیار خندان و خوش طبع بود،قیس گفت بخدا سوگند با آن شکفتگى و خندانى هیبتش از همگان فزون‏تر بود و آن هیبت تقوى بود که آنجناب داشت نه مثل هیبتى که اراذل و اوباش شام از تو دارند.

این مطلب نیز بدیهى و مسلم است که هر کس در صفتى و یا در حرفه‏اى متخصص باشد در آن حرفه و فن مخصوص بر کس دیگرى که اطلاعات کلى و عمومى در چند فن و حرفه داشته باشد فضیلت و ارجحیت دارد مثلا یک پزشک متخصص در بیماریهاى قلبى در مورد معالجه آن عضو نسبت به یک پزشک عمومى که در سایر دستگاههاى بدن من جمله قلب هم اطلاعات کلى دارد مهارت و برترى خواهد داشت بعبارت دیگر هر ذو فنونى مغلوب ذو فن است چنانکه گویند.

هر چند که ذو فنونى اما ذو فن ز ذوفنون بسى به

ولى فقط على علیه السلام بود که با وجود دارا بودن کلیه صفات کمالیه و فضائل نفسانى در هر یک از آنها نیز سرآمد همگان بوده واحدى را یاراى برابرى و مقابله در هیچیک از صفات مزبور با او نبوده است.

نیرو و انرژى بدن در اثر جذب مواد غذائى صورت میگیرد و اگر نیرو و کالرى حاصله از غذا کمتر از انرژى مصرف شده بدن باشد تن آدمى ضعیف و رنجور گردد وبشهادت عموم مورخین خوراک على علیه السلام منحصر بنان جوینى بود که سه لقمه بیشتر نمیخورد ولى نیروى بازوى او توانست درب خیبر را از بیخ و بن بر کند و مرحب خیبرى را با ضربتى بخاک افکنده و همگان را بتحیر و تعجب وادارد چنانکه خود آنحضرت فرماید:

آنکس که نان جوین مرا در سفره دید تعجب کرد که چگونه با این نان جوین بر لشگرى انبوه حمله میکنم و سپاهى را بتنهائى در هم میشکنم!

و باز کسانى که شجاع و خونریز و مرد جنگ و شمشیر باشند فاقد غریزه ترحم و عاطفه بوده و قلب آنان را تیرگى و قساوت فرا میگیرد جز على علیه السلام که ابطال و شجعان عرب را طعمه شمشیر خود میکرد و در عین حال چنان رقت قلب و عاطفه داشت که از مشاهده حال بینوایان اندوهگین میشد و از دیدن طفل یتیمى اشگ چشمش جارى میگشت،چه خوب گفته گوینده این شعر :

اسد الله اذا صال و صاح‏ ابو الایتام اذا جاد و بر

(موقعى که حمله میکرد و صیحه میزد شیر خدا بود و هنگام جود و احسان پدر یتیمان بود) .

و از اینجا است که آنحضرت را اعجوبة العجایب گفته‏اند که وجود مبارکش مجمع اضداد و صفات متباین بوده و این خود معجزه بزرگى است زیرا که بظاهر از نظر منطق اجتماع ضدین و نقیضین محال است.

دانشمندان طبیعى و علماى علم النفس ثابت کرده‏اند که مغز آدمى مرکز ادارکات و تعقلات بوده و چنانچه بناحیه‏اى از آن آسیب برسد در طرز تعقل و ادراک و بخصوص در قوه حافظه و بایگانى ذهن اختلالاتى پدید میآید که منجر بفراموشى و هذیان و پرت گوئى و امثال آنها میشود،با قبول این مطلب چه اعجازى از این بالاتر که وقتى فرق مبارک على علیه السلام از شمشیر زهر آلود ابن ملجم علیه اللعنة شکافته گردید مغز متلاشى و مسموم شده و اصلا مغزى باقى نمانده بود تا مرکز ادراکات و تعقلات باشد ولى آنحضرت با همانحال میفرمود سلونى قبل ان تفقدونى!و سخنان گهربارى که در وصیت‏هاى خود فرمود حاوى نکات علمى و اخلاقى بوده وبا خطبه‏هاى دیگر او که در حال سلامت و تندرستى ایراد نموده است کوچکترین فرقى ندارد و باز عجب اینکه ضمن موعظه و وصیت گاهى بحالت اغماء و بیهوشى میافتاد و پس از بهوش آمدن دنباله مطلب را بیان میفرمود بدون اینکه کوچکترین تغییرى در اسلوب کلمات و الفاظ و یا در ارتباط معانى و مضامین آنها بوجود آمده باشد!!

بنابراین همچنانکه در مقدمه این فصل اشاره گردید شرح و توصیف شخصیت على علیه السلام از عهده تقریر همگان خارج بوده و اعمال و رفتار او باقیاسات ما قابل تفهیم نمیباشد.لذا بقول مولوى باید کار پاکان را قیاس از خود نگیریم و بلکه بعجز و ناتوانى خود از درک هویت و شخصیت على علیه السلام اقرار کنیم که افکار کوچک ما قابلیت درک واقعیت آنرا نخواهد داشت.

مطالبى که در فصول آینده براى معرفى و نمایاندن شخصیت آنحضرت با توجه بمناقب و مکارم اخلاقى او نگاشته میشود براى اقناع ذهن ما است و الا درباره شخصیت واقعى على علیه السلام نه زبان را یاراى گفتن است و نه قلم را توانائى نوشتن زیرا آنجناب در تمام فضائل اخلاقى و ملکات نفسانى وارث نبى اکرم صلى الله علیه و آله بوده و بآن کوه مرتفع و بلندى ماند که طایر خیال بقله آن پرواز نتواند نمود و چون اقیانوس ژرفى است که غواص اندیشه را قدرت رسیدن بقعر آن نخواهد بود بدینجهت پیغمبر صلى الله علیه و آله بعلى علیه السلام خطاب فرمود که خدا را سزاوار معرفتش کسى جز من و تو نشناخت و ترا نیز چنانکه باید و شاید کسى جز خدا و من نشناخت:

یا على ما عرف الله حق معرفته غیرى و غیرک و ما عرفک حق معرفتک غیر الله و غیرى (1) .

و مناسب این مقال سخن یکى از متکلمین مشهور بنام نظام است که در حق آنحضرت چنین میگوید :

کار امیر المؤمنین علیه السلام سخت مشکل است چه اگر بخواهیم در مدح‏و ثناى او باقتضاى حق و مقام سخن گوئیم غالى میشویم،و اگر قصور ورزیم کافر گردیم،و یک حالت میانه میان این دو حال است که بسیار لطیف و دقیق،و ادراک آن منوط بتوفیق است (2) .

پى‏نوشتها: (1) مناقب ابن شهر آشوب جلد 2 ص .51(2) ناسخ التواریخ زندگانى امام باقر علیه السلام جلد 7 ص .127

ایمان و عبادت على علیه السلام

لم اعبد ربا لم اره.(على علیه السلام)

حقیقت عبادت تعظیم و طاعت خدا و چشم پوشى از غیر اوست،بزرگترین فضیلت نفس ستایش مقام الوهیت و تقرب جستن بساحت قدس ربوبى است،عبادت اگر با شرایط خاص خود انجام شود مقام بسیار بزرگ و افتخار آمیزى است چنانکه از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بوسیله کلمه عبد تجلیل شده و قبل از عنوان رسالت عبودیت او قید گردیده است:

اشهد ان محمدا عبده و رسوله.

براى سیر مراتب کمال بهترین وسیله پیشرفت،تهذیب و تزکیه نفس است که راه عملى آن با عبادت حقیقى صورت میگیرد.انجام عبادت تنها براى رفع تکلیف نیست بلکه وسیله نمو عقل،و موجب تعدیل و تنظیم قواى وجودى است که نفس را از آلودگیهاى مادى باز میدارد،بهترین وجه عبادت انجام امرى است که بدون ریا و سمعه بوده و صرفا براى خدا باشد و در این شرایط است که صفت تقوى ظهور میکند و بدون آن انجام عبادات مقبول نیفتد.

تقوى و ورع انحراف از جهان مادى و فانى بوده و توجه بعالم روحانیت و بقاء است و ایمانیکه بزیور تقوى آراسته شود ایمان حقیقى است و در اثر اخلاص در عبادات،شخص را بمرحله یقین میرساند.

با توجه بنکات معروضه،على علیه السلام در ایمان و تقوى و زهد و عبادت و یقین منحصر بفرد بود در اینمورد پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:لو ان السموات و الارض وضعتا فى کفة و وضع ایمان على فى کفة لرجح ایمان على (1) .

یعنى اگر آسمانها و زمین در یک کفه ترازو و ایمان على در کفه دیگر گذاشته شوند بطور حتم ایمان على بر آنها فزونى میکند.

على علیه السلام با عشق و حب قلبى خدا را عبادت میکرد زیرا عبادت او براى رفع تکلیف نبود بلکه او محب حقیقى بود و جز جمال دلرباى حقیقت چیزى در نظرش جلوه‏گر نمیشد.

على علیه السلام در تقواى دینى و عبادت چنان کوشا بود که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله در پاسخ کسانى که از تندى على علیه السلام در نزد وى گله میکردند فرمود:على را ملامت نکنید زیرا او شیفته خدا است (2) !

على علیه السلام هنگامیکه مناجات میکرد و مشغول نماز میشد گوشش نمى‏شنید و چشمش نمیدید و زمین و آسمان،دنیا و مافیها از خاطرش فراموش میشد و با تمام وجود توجه خود را بمبدأ حقیقت معطوف میداشت چنانکه مشهور است در یکى از جنگها پیکان تیرى بپایش فرو رفته و بقدرى دردناک بود که نمیتوانستند آنرا بیرون بیاورند وقتیکه بنماز ایستاد بیرون کشیدند و او متوجه نشد!

على علیه السلام هنگام وضو گرفتن سراپا میلرزید و لرزش خفیفى وجود مبارکش را فرا میگرفت و چون در محراب عبادت میایستاد رعشه بر اندامش میافتاد و از خوف عظمت الهى اشگ چشمانش بر محاسن شریفش جارى میشد،سجده‏هاى او طولانى بود و سجده‏گاهش همیشه از اشگ چشم مرطوب !شاعر گوید،

هو البکاء فى المحراب لیلا هو الضحاک اذا اشتد الضراب

یعنى او در محراب عبادت بشدت گریان و در شدت جنگ خندان بود.ابو درداء که یکى از اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله است گوید در شب تاریکى‏از نخلستانى عبور میکردم آواز کسى را شنیدم که با خدا مناجات میکرد چون نزدیک شدم دیدم على علیه السلام است و من خود را در پشت درخت مخفى کردم و دیدم که او با خوف و خشیت تمام با آهنگ حزین مناجات میکرد و از ترس آتش سوزان جهنم گریه مینمود و بخدا پناه برده و طلب عفو و بخشش مینمود و آنقدر گریه کرد که بى حس و حرکت افتاد!گفتم شاید خوابش برده است نزدیکش رفتم چون چوب خشگى افتاده بود او را تکان دادم حرکت نکرد گفتم حتما از دنیا رفته است شتابان بمنزلش رفتم و خبر مرگ او را بحضرت زهرا علیها السلام رسانیدم فرمود مگر او را چگونه دیدى؟من شرح ما وقع گفتم،فاطمه علیها السلام گفت او نمرده بلکه از خوف خدا غش نموده است (3) .

على علیه السلام علاوه از نمازهاى واجبى نوافل را نیز انجام میداد و هیچوقت نماز شب آنحضرت ترک نمیشد حتى در موقع جنگ نیز از آن غفلت نمى‏نمود،در لیلة الهریر نزدیکى‏هاى صبح بافق مینگریست ابن عباس پرسید مگر از آنسو نگرانى داراى آیا گروهى از دشمنان در آنجا کمین کرده‏اند؟فرمود نه میخواهم ببینم وقت نماز رسیده است یا نه!

حضرت على بن الحسین علیهما السلام که از کثرت عبادت و سجده‏هاى طولانى بکلمه سجاد و زین العابدین ملقب شده بود در برابر سؤال دیگران که چرا اینقدر مشقت و رنج بر خود روا میدارى فرمود:

و من یقدر على عبادة جدى على بن ابى طالب؟

کیست که بتواند مثل جدم على علیه السلام عبادت کند؟

ابن ابى الحدید بنحو دیگرى این مطلب را بیان کرده و مینویسد بعلى بن الحسین علیهما السلام که در مراسم عبادت بنهایت رسیده بود عرض کردند که عبادت تو نسبت بعبادت جدت بچه میزان است؟فرمود عبادت من نسبت بعبادت جدم مانند عبادت جدم نسبت بعبادت رسول خدا صلى الله علیه و آله است (4) .

از ام سعید کنیز آنحضرت پرسیدند که على علیه السلام در ماه رمضان بیشتر عبادت میکند یا در سایر ماه‏ها؟

کنیز گفت على علیه السلام هر شب با خداى خود به راز و نیاز مشغول است و براى او رمضان و دیگر اوقات یکسان است.

وقتى که آنحضرت را پس از ضربت خوردن از مسجد بخانه مى‏بردند نگاهى بمحل طلیعه فجر افکند و فرمود اى صبح تو شاهد باش که على را فقط اکنون(بحکم اجبار) دراز کشیده مى‏بینى!

ابن ابى الحدید گوید عبادت على علیه السلام بیشتر از عبادت همه کس بود زیرا او اغلب روزها روزه دار بود و تمام شبها مشغول نماز حتى هنگام جنگ نیز نمازش ترک نمیشد،او عالمى بود با عمل که نوافل و ادعیه و تهجد را بمردم آموخت.



خرید و دانلود تحقیق در مورد مفهوم شخصیت  22 ص


تحقیق؛ مفهوم عدالت در حقوق

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 26

 

مفهوم عدالت در حقوق

الف) مفهوم عدالت

تعریف عدالت

«عدالت» مفهومی است که بشر از آغاز تمدن خود می‌شناخته و برای استقرار آن کوشیده است.([۱]) مشاهده طبیعت و تاریخ رویدادها، و اندیشه در خلقت، از دیرباز انسان را متوجه ساخت که آفرینش جهان بیهوده نبوده و هدفی را دنبال می‌کند.([۲]) انسان نیز در این مجموعه منظم و با هدف قرار گرفته و با آن همگام و سازگار است. بنابراین، هر چیزی که در راستای این نظم طبیعی باشد، درست و عادلانه است.حقوق نیز از این قاعده بیرون نبوده و مبنای آن در مشاهده موجودات و اجتماع‌های گوناگون است. پس، از ملاحظه «آنچه هست» می‌توان به جوهر «آنچه باید باشد» دست یافت. به بیان دیگر، در شیوه ارسطویی جستجوی عدالت، واقع‌گرایی و پایه آن مشاهده و تجربه است. ([۳])

این مقاله جای تفصیل برای ملاحظه سیر تاریخی عقاید نیست، ولی تعریف‌های مهمی از عدالت را بیان می‌کند.

افلاطون و عدالت اجتماعی

افلاطون در کتاب «جمهوری» به تفصیل از عدالت سخن می‌گوید. ([۴]) به نظر او عدالت آرمانی است که تنها تربیت‌یافتگانِ دامان فلسفه به آن دسترسی دارند و به یاری تجربه و حس نمی‌توان به آن رسید. عدالت اجتماعی در صورتی برقرار می‌شود که «هر کس به کاری دست زند که شایستگی و استعداد آن را دارد، و از مداخله در کار دیگران بپرهیزد». پس، اگر تاجری به سپاهی‌گری بپردازد، یا یک فرد سپاهی، حکومت را به دست گیرد، نظمی که لازمه بقا و سعادت اجتماع است به هم خواهد ریخت و ظلم جانشین عدل‌خواهی شد.

حکومت، شایسته دانایان و خردمندان و حکیمان است و عدل آن است که هر کسی بر موضع خود قرار گیرد و، به جای پول و زور، خرد بر جامعه حکومت داشته باشد.

بی گمان، مقصود افلاطون طبقاتی کردن جامعه به شیوه خوان‌سالاران نبوده. زیرا، در جامعه آرمانی او اوصاف سپاهی‌گری، حکمت و تجارت اکتسابی است نه ارثی، و معیار توصیف اشخاص، زمان اشتغال است نه ولادت. با وجود این، بر او خرده گرفته‌اند که چرا وضع شغل و معلومات شخص، او را به حکم طبیعت، تنها سزاوار کاری معین می‌کند، چندان که تجاوز از آن ستمگری باشد. وانگهی، تقسیم میان آزادمردان و بردگان نیز در این طبقه‌بندی می‌گنجد: چنان که ارسطو بر همین پایه ادعا کرد که بعضی از مردم به حکم طبیعت، برده‌اند و باید در همین وضع باقی بمانند.([۵])

نفس آدمی نیز به عدالت نیازمند است، و هنگامی این فضیلت به دست می‌اید که هر یک از قوا در جای خود قرار گیرند و نظمی خاص بر روابط آنها حکمفرما باشد. تمام قوای انسانی، مانند خشم و شهوت، باید زیر فرمان عقل قرار گیرند و هر کدام عهده‌دار وظیفه خود شوند. ([۶]) مانند این مضمون را در ادبیات و حکمت و فقه نیز فراوان می‌توان دید، که نشانه نفوذ افکار حکیم دانای یونانی است. از جمله در مثنوی مولوی می‌خوانیم: عدل چه بود وضع اندر موضعش ظلم چه بود وضع در ناموقعش نیست باطل هر چه یزدان آفرید از غضب و زحلم و زنضج و مکید خیر مطلق نیست زینهار هیچ چیز شر مطلق نیست زینها هیچ چیز نفع و ضر هر یکی از موضع است علم از این رو واجبست و نافعست([۷]) همچنین از شیخ طوسی از کتاب مبسوط نقل شده است که : «ان العدل فی اللغه، ان یکون الانسان متعادل الاحوال متساویا»([۸]) در تفسیر «المیزان» (ج ۱، ص ۳۷۱) عدالت با این عبارت تعریف شده است: «و هی اعطاء کل ذی حق من القوی حقه، و وضعه فی موضعه الذی ینبغی له» و این مضمون‌ها نفوذ اندیشه‌های افلاطون را در این زمینه نشان می‌دهد. چنان که گفته شد، افلاطون، که مفهوم عدالت را در جامعه‌ای با فضیلت جستجو می‌کند، عدالت اجتماعی را در حاکمیت دانشمندان و خردمندان می‌بیند و تجاوز از آن را ظلم می‌شمارد. ارسطو و اعطای حق به سزاوار آن به نظر ارسطو، عدالت دارای دو معنی خاص و عام است: ([۹]) عدالت به معنی عام شامل تمام فضایل است. زیرا هر کس به کار ناشایسته‌ای دست زند، ستم کرده است. سعادت واقعی از آن کسی است که با فضیلت باشد و از دستورهای عقل اطاعت کند. فضیلت انسان دو آفت بزرگ دارد: افراط و تفریط، که بایستی از هر دو پرهیز کرد. میانه‌روی و اعتدال، میزان تشخیص رذایل از فضایل است؛ پس تهور و ترس هر دو مذموم و حد وسط بین آنها یعنی شجاعت فضیلت است؛ همچنان که سخاوت میانه بخل و تبذیر، و مناعت و تواضع، اعتدال میان تکبر و زبونی است. در آخرین تحلیل، می‌توان گفت: عدالت به معنی عام، «تقوای اجتماعی» است. ([۱۰]) در نظر ارسطو انسان، به حکم طبیعت، نه خواهان فضیلت و کمال است، نه گریزان از آن. فطرت انسان بسیط است و فضیلت و عدالت اکتسابی؛ منتها، طبیعت او به گونه‌ای است که می‌تواند خود را با آنچه کسب کرده سازگار کند و با خو کردن به آن، به کمال یابد. این مفهوم عدالت نیز در اخلاق و حکمت اسلامی نفوذ کرده است: از جمله در کتاب اخلاق عالم آرا (محسنی) می‌خوانیم که: «عدالت جامع فضایل است و مانع رذایل» و در توجیه آن می‌نویسد: «به جهت وحدت تناسبی است که در میان اجرای متباینه به هم می‌رسد و کثرت را به صورت وحدانی جلوه می‌دهد و آنجا که حضرت خیر الانام به کلام معجز نظام (خیر الامور اوسطها) به خیریت اوساط تصریح فرموده، شرف عدالت را بر وجهی ابلغ بیان نموده....» (ص ۳۴) . خواجه نصیر الدین طوسی نیز در کتاب اخلاق ناصری می‌نویسد: «اما انواعی که در تحت جنس عدالت است دوازده است: اول صداق، دوم الفت، سوم وفا، چهارم شفقت، پنجم صله رحم، ششم مکافات، هفتم حسن شرکت، هشتم حسن قضا، نهم تودد، دهم تسلیم، یازدهم توکل، دوازدهم عبادت...». ([۱۱]) عدالت، به معنی خاص کلمه، برابر داشتن اشخاص و اشیاء است. هدف عدالت همیشه تامین تساوی ریاضی نیست. مهم این است که بین سود و زیان و تکالیف و حقوق اشخاص، تناسب و اعتدال رعایت شود. پس، در تعریف عدالت می‌توان گفت: «فضیلتی است که به موجب آن باید به هر کس آنچه را که حق اوست داد.» ارسطو عدالت را به معاوضی و توزیعی تقسیم می‌کند: مقصود از عدالت معاوضی، تعادل میان دو عوض در معامله است، به گونه‌ای که یکی از دو طرف قرارداد نتواند به بهای فقر دیگری، ثروتمند شود یا هر دو عوض را به دست آورد. این مفهوم عدالت خود به خود در قرارداد به دست می‌اید، ولی ضمانت اجرای آن، جبران خساراتی است که زیان دیده را به وضع متعادل بازگرداند و برابری را تامین کند. بر عکس، عدالت توزیعی، مربوط به تقسیم ثروت و مناصب اجتماعی و ناظر به زندگی عمومی و نقش دولت است.



خرید و دانلود تحقیق؛ مفهوم عدالت در حقوق


تحقیق درباره؛ مفهوم ضمان درک 13 ص

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 13

 

مقدمه

یکى از شرایط لازم براى صحت عقد بیع این است که بایع ،مالک مبیع و یا نماینده در فروش آن باشد؛ در غیر این صورت اگر شخص اقدام به فروش مال غیر بنماید و مالک، قرارداد فضولى را که غیر نافذ بوده، رد نماید؛ علاوه بر اینکه از لحاظ کیفرى به موجب ماده (1) قانون راجع به انتقال مال غیر، انتقال دهنده کلاهبردار محسوب مى شود، از لحاظ حقوقى نیز به خاطر بطلان معامله انجام شده اگر مشترى ثمن را به بایع ادا نکرده باشد؛ ملزم به تأدیه آن نمى باشد؛ زیرا دلیلى براى پرداخت آن وجود ندارد و در صورتى که ثمن تأدیه شده باشد بایع باید ثمنى را که اخذ نموده مسترد نماید و در صورت جهل مشترى به وجود فساد بیع، بایع باید علاوه بر رد ثمن از عهده غرامات وارده به مشترى نیز برآید که چنین ضمانی به ضمان درک مشهور می باشد.

واژگان کلیدى: ضمان درک، مستحق للغیر، خسارات، بطلان، ثمن، مبیع.

گفتار اول - مفهوم ضمان درک

واژه درک در کتاب های لغت به معنای قعر شی ئ و لحوق (ضمیمه شدن یا تابع گردیدن )آمده است ولی در اصطلاح حقوق مقصود از درک مبیع این است که مورد معامله متعلق به شخص دیگری غیر از فروشنده درآید کلمه ی ضمان نیز در این ترکیب به معنی ((ضمان معاوضی )) است بدین مفهوم که هرگاه مبیع از آن دیگرى باشد، فروشنده ضامن است پولى که بابت ثمن چنین کالایى گرفته به خریدار بازگرداند و درصورت جهل مشترى به باطل بودن معامله، فروشنده باید از عهده خسارات وارده به مشترى برآید؛ چنان که ماده (391) قانون مدنى مقرر مى دارد در صورت مستحق للغیر درآمدن کل یا بعض از مبیع، بایع باید ثمن مبیع را مسترد دارد و در صورت جهل مشترى به وجود فساد، بایع باید از عهده غرامات وارده بر مشترى نیز برآید.

گفتار دوم - مفاد ضمان درک

بند اول : رابطه خریدار و فروشنده

چگونگى این ضمان را باید در صورتى که مشترى از بطلان معامله مطلع بوده و موردى که مورد معامله را ملک بایع مى پندارد، به صورت جداگانه بررسى نمود:

1 - در صورت نخست که مشترى از بطلان معامله آگاه بوده و می داند ملک شخص دیگرى را از فروشنده ای که نمایندگى در فروش ندارد، مى خرد اگر مالک معامله فضولى را رد نموده و مورد معامله را از مشترى بگیرد، او تنها مى تواند آ نچه را به عنوان ثمن معامله به فروشنده پرداخته، باز پس گیرد اما چون زیانى که مشترى در نتیجه بر هم خوردن معامله تقبل نموده به دلیل اقدام خویش و نتیجه کار نامشروع خودش می باشد وى در این مورد حق رجوع به فروشنده را ندارد.

در موردى که بخشى از مبیع از آن دیگرى باشد عقد بیع نسبت به همان بخش باطل است و نسبت به بقیه مبیع صحیح بوده و حق فسخ بیع را نسبت به قسمت صحیح ندارد و فقط حق تقسیط ثمن را دارد که در این صورت با توجه به ماده( 442) قانون مدنى که مقرر مى دارد ((در مورد تبعّض صفقه قسمتى از ثمن که باید به مشترى برگردد به طریق ذیل حساب مى شود: آن قسمت از مبیع که به ملکیت مشترى قرار گرفته منفرداً قیمت مى شود و هر نسبتى که بین قیمت مزبور و قیمتى که مجموع مبیع در حال اجتماع دارد پیدا شود و به همان نسبت از ثمن را بایع نگاه داشته و بقیه را باید به مشترى رد نماید )) فروشنده باید ثمنى را که بدون حق از مشترى گرفته به وى پس دهد.

2 - در صورت دوم، که خریدار مورد معامله را ملک فروشنده مى پندارد و او چنین وانمود کرده که با مال خود معامله مى کند و حتى در صورتى که شخص فروشنده نیز از فساد معامله آگاهى نداشته است؛ محدود ساختن خریدار به پس گرفتن ثمن امکان ندارد؛ زیرا اگر در نتیجه رجوع مالک به خریدار زیانى به او برسد، فروشنده مسبب آن بوده و باید جبران کند.خریدار نه تنها بابت خرید مورد معامله پولى را به فروشنده پرداخته است، بلکه امکان دارد براى تنظیم سند رسمى و دستمزد دلال و نگهدارى مبیع و هزینه دادرسى خساراتى را به دوش کشیده باشد و همچنین ممکن است از تاریخ وقوع معامله تا زمان استرداد ثمن، قدرت خرید مشترى با همان ثمن کاهش یافته و به اصطلاح ،ارزش همان ثمن نسبت به زمان وقوع معامله کم شده باشد که باید به وسیله مسبب آن -که همانا فروشنده است - جبران گردد.

به اضافه چون فرض این است که خریدار واقع را نمى دانسته و به این گمان که تمام مبیع را از راه مشروع به دست می آورد حاضر به معامله شده است، هرگاه بخشى از مبیع به دیگرى تعلق داشته باشد، علاوه بر تقسیط ثمن حق دارد تمام بیع را فسخ کند.

لازم به ذکر است هرگاه در زمان رجوع خریدار به فروشنده قیمت مبیع کمتر از زمان معامله باشد، این کمبود از ضمان فروشنده نمى کاهد و فروشنده باید در هر صورت پولى را که بابت ثمن معامله اخذ کرده، پس دهد و علم و جهل مشترى به بطلان معامله در این ضمان بى اثر است.

بند دوم : رابطه خریدار و مالک

اجراى ضمان درک در رابطه خریدار و مالک هنگامى مطرح مى شود که در اثر کار خریدار، قیمت مورد معامله افزوده شده باشد و مالک با رجوع بخواهد آن را بگیرد. پس، این پرسشها را باید پاسخ گفت : (( آیا این کار ارزش حقوقى ندارد و چون بر مال دیگرى انجام شده محترم نیست؟ آیا باید میان کسى که مال غیر را با حسن نیت و بدین گمان که فروشنده مالک واقعى است، خریده، با آ نکه در تصرف نامشروع با فروشنده تبانی کرده است، تفاوت گذارد یا به دیده قانون هر دو یکسانند و هیچ حسن نیتى نمى تواند به حق مالکیت زیان برساند .))



خرید و دانلود تحقیق درباره؛ مفهوم ضمان درک 13 ص


تحقیق درباره مفهوم امامت

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 51

 

 

 

مقدماتی درباره مساله امامت

نویسنده: شهید مرتضی مطهری

بحث ما درباره امامت است.مى‏دانیم که در میان ما شیعیان مساله امامت اهمیت فوق‏العاده‏اى دارد و در میان سایر فرق اسلامى آن قدر براى این مساله اهمیت قائل نیستند.سر مطلب این است که مفهوم امامت در نزد شیعه با مفهوم امامت در نزد سایر فرق اسلامى متفاوت است.البته جهات مشترکى در کار هست ولى یک جهات اختصاصى هم در معتقدات شیعه در باب امامت هست که به همین جهت مساله امامت اهمیت فوق‏العاده‏اى پیدا مى‏کند.مثلا ما شیعیان وقتى که مى‏خواهیم اصول دین را بر طبق مذهب شیعه بیان کنیم مى‏گوییم اصول دین توحید است و نبوت و عدل و امامت و معاد، امامت را جزء اصول دین مى‏شماریم.اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساسا منکر امامت به یک معنا نیستند، امامت را به شکل دیگرى قائل‏اند ولى به آن شکلى که قائل هستند، از نظر آنها جزء اصول دین نیست بلکه جزء فروع دین است.

بالاخره ما در مساله امامت اختلاف داریم، آنها قائل به نوعى امامت‏اند و ما قائل به نوعى دیگر.چطور شده است که شیعه امامت را جزء اصول دین مى‏شمارد ولى اهل تسنن از فروع دین مى‏شمارند؟علتش همان است که عرض کردم: مفهوم امامت در شیعه با آنچه که در اهل تسنن هست، متفاوت است.

امامت، استمرار نبوّت و همچون پیامبرى ، لطفى از جانب خداى متعال است. امامت جز با تصریح خداوندى تحقق نمى پذیرد و مردم در تعیین امام معصوم نقشى ندارند. امامت یکى از اصول بنیادى دین است و ایمان راستین جز با باور داشتن به بایستگى آن شکل نمى گیرد. امام کسى است که خداوند متعال او را ، پس از پیامبر به عنوان هدایتگر بشر برگزیده و باید از هر گناه و ناراستى پاک و معصوم ، و به اذن خدا، از جهان غیب آگاه باشد. امام نمونه کامل انسان و داراى برترین درجه کمال و فضیلت است و از آن جا که به یارى حق، همه گفتارها و رفتارهاى او نشان از راهى خدایى دارد، بر همه مردم پیروى از وى لازم و بایسته است.

معنى امام

کلمه «امام‏» یعنى پیشوا، کلمه «پیشوا» در فارسى، درست ترجمه تحت اللفظى کلمه «امام‏» است در عربى.خود کلمه «امام‏» یا «پیشوا» مفهوم مقدسى ندارد.پیشوا یعنى کسى که پیشرو است، عده‏اى تابع و پیرو او هستند اعم از آنکه آن پیشوا عادل و راه یافته و درست رو باشد یا باطل و گمراه باشد.قرآن هم کلمه امام را در هر دو مورد اطلاق کرده است.در یک جا مى‏فرماید: «و جعلنا هم ائمة یهدون بامرنا» (1) ما آنها را پیشوایان هادى به امر خودمان قرار دادیم.در جاى دیگر مى‏گوید: «ائمة یدعون الى النار» (2) پیشوایانى که مردم را به سوى آتش مى‏خوانند.یا مثلا درباره فرعون کلمه‏اى نظیر کلمه امام را اطلاق کرده است: «یقدم قومه یوم القیامة‏» (3) که روز قیامت هم پیشاپیش قومش حرکت مى‏کند.پس کلمه امام یعنى پیشوا.ما به پیشواى باطل فعلا کارى نداریم، مفهوم پیشوا را عرض مى‏کنیم.

پیشوایى در چند مورد است که در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پیشوایى و امامت هستند ولى در کیفیت و شخصش با ما اختلاف دارند.اما در بعضى از مفاهیم امامت، اصلا آنها منکر چنین امامتى هستند نه اینکه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند.امامتى که مورد قبول آنها هم هست ولى در کیفیت و شکل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است که به همین تعبیر و نظیر همین تعبیر از قدیم در کتب متکلمین آمده است.خواجه نصیر الدین طوسى در تجرید امامت را این طور تعریف مى‏کند: «ریاسة عامة‏» یعنى ریاست عمومى.[در اینجا ذکر یک مطلب لازم به نظر مى‏رسد: ]

مشروعیت حکومت امام معصوم (ع)

در نظر شهید مطهری مدل مطلوب حکومت از نظر شیعه، امامت است، اما امامت دارای مفهوم، گستره و ابعاد چند گانه‌ای است که زعامت سیاسی و حکومت یکی از وجوه آن است. امامت در نزد مطهری تالی تلو نبوت است.(مطهری ،1374،ج4،ص841) ایشان برای پیامبر سه شأن قائل است که هر سه را خداوند به او عطاء کرده است. شأن اول، شأن ابلاغ وحی و پیامبری است.(مطهری،1374،ج4،ص843) در این زمینه پیامبر هیچ اختیاری ندارد، بلکه پیغمبر باید بی کم و کاست دستور و پیام الهی را ابلاغ کند، شأن دوم قضاوت است. (مطهری ،1374،ج4،ص843) این شأن پیامبر ناشی از اهمیت عدل در اسلام است، زیرا قضاوت حکم به عدل است. شأن سوم پیامبر، شأن ریاست عام است. پیامبر براساس این شأن رئیس و رهبر اجتماع مسلمین است. (مطهری، 1374،ج4،ص843) مطهری معتقد است که هر سه شان را خداوند به پیامبر اعطا کرده است و حکومت هم به عنوان یکی از این شئون الهی برعهده پیامبر بوده است. به نظر شهید مطهری در هیچ یک از شئون، مردم دخالتی ندارند و درامر حکومت نیز پیامبر به خواست مردم مدیریت اجتماعی جامعة اسلامی را برعهده نگرفت. پیامبر اکرم (ص) به حکم نبوت، مقام زعامت سیاسی را هم داراست، و این مسأله را نمی‌توان به شورا و یا رأی مردم سپرد. (مطهری،1374،ج4،ص865) اگر پیامبر در زمینة ابلاغ وحی هیچ اختیاری نداشت، اما در حوزة زعامت سیاسی دارای اختیار است. در شأن سوم پیغمبر به موجب این که رهبر اجتماع است، اگر فرمانی بدهد غیر از فرمانی است که طی آن وحی خدا را ابلاغ می‌کند. خدا به او اختیار چنین رهبری را داده و این حق را به او واگذار کرده است. لذا پیامبر در احکام حکومتی با اصحاب خود مشورت می‌کند. (مطهری ،1374،ج4،ص844) شهید مطهری امامت را تالی تلو نبوت می‌داند و معتقد است که هر سه شأن پیامبر ـ یعنی تبیین دین (منهای دریافت وحی) قضاوت و حکومت ـ به امامان منتقل می‌شود.

شؤون رسول اکرم

پیغمبر اکرم به واسطه آن خصوصیتى که در دین اسلام بود، در زمان خودشان به

حکم قرآن و به حکم سیره خودشان داراى شؤون متعددى بودند، یعنى در آن واحد چند کار داشتند و چند پست را اداره مى‏کردند، اولین پستى که پیغمبر اکرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود، همین بود که پیغامبر بود یعنى احکام و دستورات الهى را بیان مى‏کرد.آیه قرآن مى‏گوید: «ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا» (1) آنچه پیغمبر برایتان آورده بگیرید و آنچه نهى کرده[رها کنید]، یعنى آنچه پیغمبر از احکام و دستورها مى‏گوید، از جانب خدا مى‏گوید. پیغمبر از این نظر فقط بیان کننده آن چیزى است که به او وحى شده.منصب دیگرى که پیغمبر اکرم متصدى آن بود، منصب قضاست، او قاضى میان مسلمین بود، چون قضا هم از نظر اسلام یک امر گتره‏اى نیست که هر دو نفرى اختلاف پیدا کردند، یک نفر مى‏تواند قاضى باشد.قضاوت از نظر اسلام یک شان الهى است، زیرا حکم به عدل است و قاضى آن کسى است که در مخاصمات و اختلافات مى‏خواهد به عدل حکم کند.این منصب هم به نص قرآن که مى‏گوید: «فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (2) به پیغمبر تفویض شده و رسول اکرم از جانب خدا حق داشت که در اختلافات میان مردم قضاوت کند.این نیز یک منصب الهى است نه یک منصب عادى.عملا هم پیغمبر قاضى بود.منصب سومى که پیغمبر اکرم رسما داشت و هم به او تفویض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهده‏دار آن بود، همین ریاست عامه است.او رئیس و رهبر اجتماع مسلمین بود و به تعبیر دیگر سائس مسلمین بود، مدیر اجتماع مسلمین بود.گفته‏اند آیه: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم‏» (3) ناظر به این جهت است که او رئیس و رهبر اجتماع شماست، هر فرمانى که به شما مى‏دهد بپذیرید.

قهرا اینکه مى‏گوییم سه شان، به اصطلاح تشریفات نیست بلکه اساسا آنچه از پیغمبر رسیده سه گونه است.یک سخن پیغمبر فقط وحى الهى است.در اینجا پیغمبر هیچ اختیارى از خود ندارد، دستورى از جانب خدا رسیده، پیغمبر فقط واسطه ابلاغ است.

است، مثل آنجا که دستورات دینى را مى‏گوید: نماز چنین بخوانید، روزه چنان بگیرید و...آنجا که میان مردم قضاوت مى‏کند، دیگر قضاوتش نمى‏تواند وحى باشد.

دو نفر اختلاف مى‏کنند، پیغمبر طبق موازین اسلامى بین آنها حکومت مى‏کند و مى‏گوید حق با این است‏یا با آن.اینجا دیگر اینطور نیست که جبرئیل به پیغمبر وحى مى‏کند که در اینجا بگو حق با این هست‏یا نیست.حالا اگر یک مورد استثنائى باشد مطلب دیگرى است ولى به طور کلى قضاوتهاى پیغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى که دیگران قضاوت مى‏کنند، منتها در سطح خیلى بهتر و بالاتر.خودش هم فرمود من مامورم که به ظاهر حکم کنم، یعنى مدعى و منکرى پیدا مى‏شوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد، پیغمبر بر اساس همین مدرک حکم مى‏کند.این حکمى است که پیغمبر کرده[نه اینکه به او وحى شده باشد].

در شان سوم هم پیغمبر به موجب اینکه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غیر از فرمانى است که طى آن وحى خدا را ابلاغ مى‏کند.خدا به او اختیار چنین رهبرى را داده و این حق را به او واگذار کرده است.او هم به حکم اینکه رهبر است کار مى‏کند و لهذا احیانا مشورت مى‏نماید.ما مى‏بینیم در جنگهاى احد، بدر و در خیلى جاهاى دیگر پیغمبر اکرم با اصحابش مشورت کرد.در حکم خدا نمى‏شود مشورت کرد.آیا هیچ گاه پیغمبر با اصحابش مشورت کرد که نماز مغرب را اینطور بخوانیم یا آنطور؟بلکه مسائلى پیش مى‏آمد که وقتى درباره آنها با او سخن مى‏گفتند، مى‏فرمود این مسائل به من مربوط نیست، «من جانب الله‏» چنین است و غیر از این هم نمى‏تواند باشد.ولى در این گونه مسائل[یعنى در غیر حکم خدا] احیانا پیغمبر مشورت مى‏کند و از دیگران نظر مى‏خواهد.پس اگر در موردى پیغمبر اکرم فرمان داد چنین بکنید، این به حکم اختیارى است که خدا به او داده است.اگر هم در یک مورد بالخصوص وحیى شده باشد، یک امر استثنائى است و جنبه استثنائى دارد نه اینکه در تمام کارها و جزئیاتى که پیغمبر به عنوان رئیس اجتماع در اداره اجتماع انجام مى‏داد، به او وحى مى‏شد که در اینجا چنین کن و در آنجا چنان، و در این گونه مسائل هم پیغمبر فقط پیام‏رسان باشد.پس پیغمبر اکرم مسلما داراى این شؤون متعدد بوده است در آن واحد.

امامت به معنى رهبرى اجتماع

مساله‏امامت به معنى اولى که عرض کردم، همین ریاست عامه است، یعنى‏پیغمبر که از دنیا مى‏رود، یکى از شؤون او که بلا تکلیف مى‏ماند رهبرى اجتماع است.

اجتماع زعیم مى‏خواهد و هیچ کس در این‏جهت تردید ندارد.زعیم اجتماع بعد از پیغمبر کیست؟این است مساله‏اى که اصل آن را، هم شیعه قبول دارد و هم سنى، هم شیعه قبول‏دارد که اجتماع نیازمند به یک زعیم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى، و در همین جاست که مساله‏خلافت به آن شکل مطرح است.شیعه مى‏گوید پیغمبر(ص)رهبر و زعیم بعد از خودش را تعیین کرد و گفت بعد از من زمام‏امور مسلمین باید به دست على(ع)باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى که دارند، این مطلب را لااقل به شکلى که شیعه قبول داردقبول ندارند و مى‏گویند در این جهت پیغمبر شخص معینى را تعیین نکرد و وظیفه خود مسلمین بوده است که رهبر رابعد از پیغمبر انتخاب کنند.پس آنها هم اصل امامت و پیشوایى را - که مسلمین باید پیشوا داشته باشند - قبول دارند منتها آنهامى‏گویند پیشوا به آن شکل تعیین مى‏شود و شیعه مى‏گوید خیر، به آن‏شکل تعیین شد، پیشوا را خود پیغمبر اکرم به وحى الهى تعیین کرد.



خرید و دانلود تحقیق درباره مفهوم امامت


تحقیق درباره معنا و مفهوم تربیت

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 33

 

معنا و مفهوم تربیت

تربیت از مفاهیم و پدیده هایی است که در خصوص معنا و مفهوم آن توافق فلسفی و وحدت دیدگاه کمتر وجود دارد. به این لحاظ که هر مکتب، متکی بر مبانی فلسفی خود، تعریف ویژه ای برای تربیت ارائه می کند. شاید بتوان قدیمی ترین و در عین حال روانترین و ساده ترین تعریف را به افلاطون نسبت داد. وی می گوید :

(( تربیت، زیباترین چیزی است که در بهترین انسانها آشکار می شود.))

در رویکرد تربیتی اسلام، بیشترین تعاریف، ناظر بر مفهوم شکوفایی استعدادها و بالفعل نمودن آنهاست و در تکمیل چنین برداشتی از مقوله تربیت، علمای اخلاق به کسب عادات و رفتارها و رونی ساختن آنها توجه خاص دارند. لذا می توان نتیجه گرفت که در چنین رویکردی، انسان موجودی است مشحون از قابلیتها و تواناییهایی نهفته و درونی که باید در جریان تربیت آشکار شود و به ظهور و بروز برسد. از سوی دیگر، بسیاری از خلقیات و صفات مطلوب باید از طریق الگوگرایی و همانند سازی، در وجود وی ایجاد شود و او را به کمال برساند.

یکی از متفکران تربیتی به نام ((بروباخر)) تربیت را این گونه از پدیده سازگاری متمایز می کند : تعرف اول : ((تربیت را نباید همچون فرایند سازگاری متقابل آدمی با طبیعت، خویشتن و غایت های هستی است. ))

و او در جنبه اثباتی می گوید :

تعریف دوم : ((تربیت، نظام بخشیدن به تجهیزات و توانائی های فیزیکی، فکری و اخلاقی آدمی برای بهره مندیهایی فردی و اجتماعی و نیز تمرکز بخشیدن به این فعالیت و خلاقیتهای آنان است تا به غایت مورد نظر برسد.))

تربیت را از حیث قلمرو و حوزه کار نیز می توان در دو معنای خاص و عام مورد توجه قرار داد. در اوتی، فرآیندهای ویژه ای همچون انتقال اندیشه و ایجاد صفات معین در محدوده سنی خاص مورد نظر است که معمولاً در مراکز و محیطهای آموزشی صورت می گیرد و غالباً به آن ((تربیت رسمی)) نیز اطلاق می شود.

تربیت عام، زمینه ساز نگرشها و روشهای تحول بخشی است که در تمام مراحل زندگی جریان دارد و منشاء تاخیر آن خواص و یا عوامل خارج از وجود است و به لحاظ گستردگی دامنه آن به تربیت غیر رسمی نیز منسوب است. با این ملاحظه تربیت انبیاء و اولیای الهی و جانشینان آنها در زیر تربیت عام قرار می گیرد. چنین تربیتی، از جنبه پهناگری، مرزهای زمان و مکان را درهم می خورد و از جنبه ژرفانگری و به لحاظ همخوانی نظری، بر مخاطبانش تاثیر عمیق تری می گذارد و در این مجموعه، تربیت عمدتاً از جنبه عام مورد نظر است.

منزلت تربیت :

نسبت تربیت و ارزشها چیست و علاوه بر آن نسبت تربیت و انسان چگونه تبیین می شود؟ پاسخ به این سوال سه مقدمه نیازمند است :

انسان، منظور تنهایی جهان خلقت است.

عامل ارزشمندی وجود آدمی، پایبندی و التزام او به ارزشهاست.

پدیده ای که او را عارف به ارزشها و عامل بدانها می سازد، تربیت است.

در کلام امام خمینی (س) چنین آمده است :

در اساس عالم بر تربیت انسان است. انسان عصار ه همه موجودات است و ....... تمام عالم است. و انبیاء آمده اند برای اینکه این عصاره بالقوه را بالفعل کنند و انسان یک موجودی الهی شود که این موجود الهی، تمام صفات حق تعالی در اوست و جلوه گاه نور مقدس حق تعالی است.))

برای پی بردن به منزلت تربیت، می توان انسانهای واجد و فاقد تربیت را با هم مقایسه کرد.

ایشان در این زمینه می فرمایند :

(( آن قدر که انسان غیر تربیت شده بصیر است به جوامع، هیچ شیطانی و هیچ حیوانی و هیچ موجودی، آن قدر مضر نیست و آن قدر که انسان تربیت شده مفید است برای جوامع، هیچ ملائکه ای و هیچ موجودی آن قدر مفید نیست.))

به منظور بین منزلت تربیت اسلامی در میان سایر مکاتب می توان به رابطه فیزیک و متافیزیک از دیدگاه ایشان توجه کرد.

در اسلام است که می تواند اینان را از زیر مرتبه طبیعت تا مرتبه روحانیت، تافوق روحانیت تربیت کند، غیر اسلام و غیر مکتبهای توحید اصلاً کاری به باور اندارند، عقلشان هم به ماورای طبیعت نمی رسد، علمشان هم با ماورای طبیعت نمی رسد.

آنجاکه علمش به ماورای طبیعت می رسد آنجا است که ادراکش، ادارک متصل به فرضی باشد و آن انبیا هستند.

قابلیت تربیت

سررهای تربیت پذیری انسان چگونه تبیین و تحدید می شود؟ دبیران تأثیرپذیری او از پرورش صحیح تا چه اندازه است و آیا عواملی یافت می شوند که حد تربیت را تعیین کنند؟

اگر یکی از مفاهیم تربیت را تحول انسان موجود به انسان مطلوب بدانیم. تحول پذیری انسان از دیدگاه اسلام مقدور و تعریف شده خواهد بود و چنانچه تغییر بینش و منش انسان طالع به انسان



خرید و دانلود تحقیق درباره معنا و مفهوم تربیت