لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 28
عبادت و پرستش، نیاز ثابت انسان»
«فلو لا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعواالیهم». (1) به طورى کلى براى هر انسانى لازم است که داراى فکر نقادى باشد. قوهنقادى و انتقادکردن به معناى عیبگرفتن نیست. معناى انتقاد، یک شىء رادر محک قرار دادن و به وسیله محکزدن به آن، سالم و ناسالم را تشخیصدادن است. مثلا انتقاد از یک کتاب معنایش این نیست که حتما باید معایبآن کتاب نمودار بشود بلکه باید هر چه از معایب و محاسن داشته باشدآشکار بشود. انسان باید در هر چیزى که از دیگران مىشنود نقاد باشد یعنىآن را بررسى و تجزیه و تحلیل بکند. صرف اینکه یک حرفى در میان مردمشهرت پیدا مىکند خصوصا که با یک بیان زبیا و قشنگ باشد دلیل بر ایننیست که انسان حتما باید آن را بپذیرد و قبول بکند. به ویژه در امر دین وآنچه که مربوط به دین است، انسان باید نقاد باشد آنچه که در شبهاى گذشته راجع به احادیث بحث مىکردیم که پیغمبر فرمودآنچه را که از من مىشنوید به قرآن عرضه بدارید اگر موافق است بپذیرید واگر مخالف است نه، خود نوعى نقادى است. حدیثى است که من عینعبارات آن یادم نیست ولى مضمون آن یادم است که ائمه ما آن را از حضرتعیسى مسیح نقل کردهاند. تقریبا مضمونش اینست: شما که علم را فرا مىگیرید،اساس کار اینست که نقاد باشید یعنى قدرت انتقاد در شما باشد، کورکورانهتسلیم نشوید، خواه گوینده صالح باشد و خواه ناصالح در بین حدیث دارد: «کونوا نقادا». حدیث دیگر که فىالجمله از آن یادم هست راجع به اصحابکهف است که داستان آنها در قرآن آمده است: «انهم فتیة ءامنوا بربهم و زدناهمهدى و ربطنا على قلوبهم» (2) ... معروف است که اینها صراف بودهاند،صیرفى بودهاند. این سخن را به این معنى گرفتهاند که کار آنها صرافى بودهاست. ائمه ما فرمودهاند که در این نسبت که گفتهاند اینها صراف طلا و نقرهبودهاند، اشتباه شده است. نه، «کانوا صیارفة الکلام» صراف سخن بودند نهصراف طلا و نقره، یعنى مردمان حکیمى بودهاند، مردمان دانائى بودهاند وچون حکیم بودهاند وقتى حرفى به آنها عرضه مىشد، آن حرف رامىسنجیدند. تفقه در دین که در این آیه ذکر شده است:«فلو لا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فی الدین»مستلزم این است که انسان واقعا نقاد باشد و کار نقادى او به آنجا کشیده شودکه هر چیزى را که گفته مىشود و با امر دین تماس دارد بتواند تجزیه وتحلیل بکند. همین جملهاى که من دیشب نقل کردم و گفتم اخیرا معروفشده است و به حضرت امیرالمؤمنین نسبت دادهاند: «لا تؤدبوا اولادکم...» ازباب تعبیر لفظى خیلى زیبا و قشنگ است، خیلى سازگار است روى همینجهت مىبینید یک مقبولیتى در میان افراد پیدا کرده است و هر کس در هرجائى این جمله را مىگوید. الآن حکایتى یادم آمد: من در سنین چهاردهپانزده سالگى بودم که مقدمات کمى از عربى خوانده بودم بعد از واقعهمعروف خراسان بود و حوزه علمیه مشهد به کلى از بین رفته بود و هر کسآن وضع را مىدید مىگفت دیگر اساسا از روحانیتخبرى نخواهد بود.جریانى پیش آمده بود که احتیاج به نویسندگى داشت از من دعوت کردهبودند. مقالهاى را من نوشتم. مردى بود که در آن محل ریاست مهمى داشت.وقتى آن مقاله را دید، یک نگاهى به سر و وضع من انداخت، حیفش آمد،دید که من هنوز پابند عالم آخوندى هستم شرحى گفت، نصیحت کرد کهدیگر گذشت آن موقعى که مردم به نجف یا قم مىرفتند و به مقامات عالیهمىرسیدند. آن دوره از بین رفت، حضرت امیر فرموده است بچهتان رامطابق زمان تربیت کنید. و بعد گفت آیا دیگران که پشت این میزها نشستهاندشش تا انگشت دارند؟ و حرفهائى زد که من آن فکرها را از مغزم بیرونمىکنم. البته من به حرف او گوش نکردم. بعد رفتم به قم و مدت اقامتم در قمپانزده سال طول کشید. بعد که به تهران آمدم، اولین اثر علمىاى که منتشرکردم کتاباصول فلسفه بود. آن شخص هم بعد به نمایندگى مجلس رسید و مردى باهوش و چیزفهم بود و در سنین جوانى احوال خوبى نداشت ولى بعد تغییرحالى در او پیدا شد. تقریبا در حدود هجده سال از آن قضیه گذشته بود کهاصول فلسفه منتشر شد و یک نسخه از آن به دستش رسید و او یادش رفتهبود که قبلا مرا نصیحت کرده بود که دنبال این حرفها نرو. بعد شنیدم که هرجا نشسته بود به یک طرز مبالغهآمیزى تعریف کرده بود. حتى یکبار درحضور خودم گفت که شما چنینید، چنانید. همانجا در دلم خطور کرد که توهمان کسى هستى که هجده سال پیش مرا نصیحت مىکردى که دنبال اینحرفها نرو. من اگر آن موقع حرف ترا گوش مىکردم الآن یک میرزابنویسىپشت میز ادارهاى بودم در حالى که تو الآن اینقدر تعریف مىکنى. غرض اینجهت است که یک جملههائى است که به ذائقهها شیرین مىآید و مانندبرق رواج پیدا مىکند. اصلا همان طورى که بعضیها به وسائل مختلفبرایشان پیش آمدهاى خوبى بروز مىکند و بعضیها هم بدشانس و بدبختمىباشند، اگر ملاحظه کرده باشید جملهها هم اینطور است. بعضى جملههایک جملات خوششانسى هستند. این جملات بدون اینکه ارزش داشتهباشند مثل برق در میان مردم رواج پیدا مىکنند و حال آنکه جملههائىهست صد درجه از اینها باارزشتر، و حسن شهرت پیدا نمىکنند. این جمله«لا تؤدبوا اولادکم باخلاقکم» جزء جملات خوششانس دنیا است و شانسبیخودى پیدا کرده است. در مراد این جمله من دیشب اینطور عرض کردم:گو اینکه این جمله به اینمعنى و مفهومى که امروزیها استعمال مىکنند غلط است ولى یک معنا ومفهوم صحیحى مىتواند داشته باشد که غیر از چیزى است که امروزیها ازآن قصد مىکنند، و فرقى گذاشتم میان آداب و اخلاق که آداب غیر از اخلاقاست. آن وقت آداب را دو گونه ذکر کردیم. ممکن است مقصود از آدابامورى باشد که در واقع امروز به آنها فنون مىگویند. علاوه بر اخلاق، علاوهبر صفات خاص روحى، علاوه بر نظمى که انسان باید به قواى روحى هرکس لازم و واجب است که یک سلسله فنون را یاد بگیرد، البته آنهم اندازهدارد یعنى فنى را باید بیاموزد که از آن فن یک اثر براى بشریت در جهتخیربرخیزد و ضمنا زندگى او را هم اداره بکند. در فنون است که انسان باید تابعزمان باشد. اگر «لا تؤدبوا اولادکم بآدابکم» بگوئیم درست است، یا «لا تؤدبوا اولادکم بفنونکم» حرف درستى است چون زندگى متغیر است،انسان نباید در اینجور چیزها جمود به خرج بدهد و همیشه بخواهد به اولادخودش آن فنى را بیاموزد که خودش داشته است در صورتى که ممکن استهمان فن به شکل بهتر و کاملتر در زمان جدید پدید آمده باشد. مسالهدیگرى که گفتم و بعد، از سؤالات آقایان معلوم شد که احتیاج به توضیحبیشترى دارد مساله آداب و رسوم است. آداب و رسوم هم بر دو قسم است.بعضى از آنها از نظر شرعى سنن نامیده مىشود یعنى شارع روى آنها نظردارد. شارع، آن آداب را به صورت یک مستحب توضیح داده است و نظر به اینکه اسلامهیچ دستورى را گزاف نمىدهد، امورى را که اسلام سنت کرده است ما بایدبه صورت یک اصل حفظ کنیم. مثلا دیشب در جواب سؤال یکى از آقایانعرض کردم اسلام براى غذاخوردن آدابى ذکر کرده است اسلام دینتشریفاتى نیست بلکه اگر آدابى را ذکر کرده، حساب نموده است. مثلا اگرمىگوید مستحب است «اطالة الجلوس عند المائدة» یعنى طولدادن نشستنبر سر سفره، مستحب است انسان غذا را زیاد بجود مستحب است بسم اللهبگوید، مستحب است الحمدلله بگوید، مستحب است دست را قبل و بعداز غذا بشوید،