لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 36
کازانتزاکیس، جوینده جای پای خدا بر خاک
مقدمه: آیا آثار داستانی نیکوس کازانتزاکیس(1) را می توان، دینی خواند؟ و او را نویسنده ای دینی دانست؟
برای پاسخ دقیق به این سؤال باید ابتدا پرسش های زیر را جواب داد: 1. منظور از دین چیست؟ 2. داستان معنوی و دینی کدام است؟(در الهیات و کلام جدید به نظر برخی صاحبنظران دیانت و معنویت دو واژه مترادف نیستند، بلکه به قول اهل منطق رابطه عموم و خصوص من وجه دارند.) تعابیر از دین معمولاً به واژه دین در متون مختلف دو رویکرد زیر وجود دارد: الف) دین در معنای لغوی (عام) در رویکرد عام، دین به هرگونه آئین و مسلک و کیش اطلاق می گردد(2).
ب) دین در معنای خاص
از دین در معنای خاص، سه گونه برداشت می شود:
§ گاهی مراد مجموعه متون مقدس ادیان و مذاهبی است که در جهان وجود دارند.
§ گاهی هم مجموع شروح و تفاسیر و بیانها و تبیینهایی که از کتب مقدس دینی و مذهبی شده است.
§ گاه نیز مراد مجموعه کارهایی است که پیروان یکی از ادیان در طول تاریخ انجام داده اند، به انضمام آثار و نتایجی که بر این کارها مترتّب شده است.
مراد از دین، گاه یکی از این سه یا ترکیبی از این هاست.
معنویت(sperituality)
معنویت یعنی دین عقلانیت یافته و عقلانی شده که غیر تعبدی و غیر شهودی است، می توان آن را نوعی تجربه گرایی دینی برای دستیابی به آرامش، شادی، امید، رضایت باطنی در همین دنیا دانست. به عبارت دیگر می توان معنویت را نوعی دیانت دانست که بار متا فیزیکی اش به کمترین حد ممکن رسیده است. (3).
انسان ها از منظر اعتقادی
انسانها را به طور کلی از نظر اعتقادی به سه دسته می توان تقسیم کرد:
1. بی باوران به وجود خدا و معنی دار بودن هستی
2. باورمندان به خدایی غیر از خدای متشخص ادیان ابراهیمی (یهود، مسیحیت، اسلام)
3. دین داران و معتقدان به خدای شخصی و متشخص ادیان ابراهیمی
این سه گروه به سؤالات بنیادینی چون، وجود خدا، منشأ آفرینش، و زندگی پس از مرگ،... پاسخ های متفاوتی ارائه می کنند. در این میان نوع پاسخگویی دسته سوم به این سؤالات را می توان متکی به تفسیر آیات متون مقدسی دانست که باورمندان به آنها قائلند که آن آیات از سوی خدا بر رسولان نازل شده است.
انسان متدین
بر اساس آنچه گذشت می توان دینی بودن یک فرد به مفهوم خاص را در پاسخ به سؤال زیر جستجو کرد:
آیا فرد به وجود خدای متشخص باورمند است؟
منظور از این خدای متشخص قدرت مقدسی است که فوق عالم است و در عالم تأثیر می کند. به طور اسرار آمیزی در وجود ما حاضر است و گه گاه در وقایع خاص تاریخی به صورت وحی یا معجزه جلوه ای ویژه دارد. این خدا انسان وار است. یعنی آگاه است، خبیر است، مرید است و اوصافی چون دانستن و باور داشتن و اراده کردن را می توان به او نسبت داد؛ هر چند که از عواطف و آرزوها خالی است. شخصی است که ازلاً مختار است، قادر مطلق است، منشأ تکالیف اخلاقی است. دارای نوعی الوهیت(deity) است که او را شایسته پرستش می کند. او در عین حال که کار حفظ(conservation) جهان را بر عهده دارد از جهان بی نیاز و مستقل(endependent) است. لازمه الوهیت او، بی نهایت بودن، قید نداشتن و نیز انسان وار بودن و در عین حال غیر متغیر و غیر منفعل بودن او است.(4)
داستان دینی و معنوی؛ دو اصطلاح مترادف؟ یا مجزا؟
بر اساس تفکیک دیانت از معنویت باید داستان دینی و معنوی را نیز از هم مجزا کرد.
داستان معنوی
داستانی که شخصیت های آن در چارچوبی عقلایی نگاهی تأویل گرا به جهان دارند و قایل به ابعاد و سطوح پنهانی و باطنی برای هستی و حادثه های زندگی در جهان هستند.
داستان دینی
اگر دین را پای بندی به هر گونه آیین بدانیم هرگونه داستانی را باید دینی خواند، زیرا هر داستانی به گونه ای متأثر از نظام فکری و اعتقادی است که یک نویسنده متعلق به آن است. در چنین حالتی مؤلفه های متمایزکننده و ویژه ای را برای دینی بودن داستان نمی توان مطرح کرد.
ال. بی سیبک دیدگاههای اصلی درباره تحلیل ادبیات داستانی را در سه گروه شناختی (معرفتی)، زیبایی شناختی و اکتشافی جای می دهد و جی. سی. پرادو آنها را به سه دسته منطقی، زیبایی شناختی و اخلاقی تقسیم می کند.(5) بر این اساس
با رویکردی خاص به دین می توان داستان دینی را به زعم نگارنده به شرح زیر معنا کرد:
داستانی که اندیشه ها، رفتارها و گفتگوهای شخصیت ها ی آن در فرازهای گوناگون ناظر بر ابعاد شناختی و زیبایی شناسانه برآمده ازآیات ، باید و نبایدهای( احکام) مطرح شده در متون مقدس ، و تفاسیر آنها باشد.
کازانتزاکیس نویسنده ای دینی؟
کازانتزاکیس که در ابتدای جوانی شاگرد هانری برگسون(6) فیلسوف فرانسوی بود، فیلسوفی که می گفت:«من اگر به جای خدا بودم و می دیدم که نتیجه موجودیت دنیا وجود تنها یک نفر دوزخی است، یعنی وجود تنها یک آدم محکوم به مرگ ابدی، هرگز دست به چنین کاری نمی زدم، و به این اکتفا می کردم که سرتاسر ابدیت را بخوابم»
کازانتزاکیس در ابتدای عمر بسیار معتقد به نظریه نیروی حیاتی(7) برگسون بود، نظریه ای که قائل به وجود خدایی مستقل از هستی نبود و بر این نکته محوری تأکید داشت که باید ماده را به روح تبدیل کرد. و در واقع کتاب منجیان خدا را در 1927 بر اساس همین فلسفه و اموزه های بودا نوشت.
کازانتزاکیس اعتقاد داشت که افراد بشر سه نوعند: دسته ای که هدفشان، به طوری که خود می گویند، خوردن، نوشیدن، عشق ورزیدن، ثروتمند شدن و معروف شدن است. دسته دوم، گروهی که هدفشان توجه به زندگی خودشان نیست. بلکه با زندگی کلیه افراد بشر بستگی
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 10
صدای پای آب
هشت کتاب سهراب سپهری
صدای پای آب
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجادة من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو.
من نمازم را، پی «تکبیره الاحرام» علف می خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبه ام بر لب آب،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم.
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک «سیلک».
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایة دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایرة سبز سعادت بود.
میوة کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فوارة خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر، بازی می کرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچة سنجاقک ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلة مذهب بالا.
تا ته کوچة شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید.
ظهر در سفرة آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسة داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوستة خربزه می برد نماز.
بره ای را دیدم، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال«.
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت.
من قطاری دیدم، که سیاست می برد (و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشة آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچة تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روز چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانة شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابة الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطرة شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هستة زردآلو را، روی سجادة بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از «خزر» نقشة جغرافی، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود: سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچة زن.
بوی تنهایی در کوچة فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 35
تفسیـر و توضیح شعر صـدای پای آب
اهل کاشانم روزگارم بد نیست شعر با معرفی شاعر آغاز می شود:
شروع انشاء بسیار ساده و روان و بی تقصیر است و با صمیمیت ادامه می دهد.
تکه نانی دارم خرده هوشی سرسوزن ذوقی مادری دارم بهتر از برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان
برگ درخت نیمی از هستی درخت است و این جا نیمی از هستی سهراب همان عنصری است از گیاه که از خورشید انرژی می گیرد و کلروفیل می سازد و به درخت سرسبزی و شادابی می دهد, نیم دیگر ریشه است که آب و املاح جذب می کند و به بالا به انتهای ترین بخش درخت می فرستد و بهترین تفسیر سپهری برای مادرش.
آب روان مظهر زندگی, پویایی و روشنی است. چه خرمی می بخشد دوستان که مثل آب روان هستند (و خدای که در این نزدیکی است لای این شب بوها پای آن کاج بلند روی گاهی آب, روی قانون گیاه)
چه تعبیر زیبایی برای خدا که سپهری می خواهد بگوید همه جا هست و پوزخند بزند به آنها که او را فقط در کعبه جستجو می کنند و زحمت این راه را به خود می دهند و حواسشان هم به خدا نیست اول حواسشان این است که زیردست و یا له نشوند, دوم حواسشان به این است که باری به هر جهت مراسم تمام شود بروند بازار و تا دلشان می خواهد و پولشان که به آشکار و پنهان آورده اند کفاف می کند جنس بخرند, مقداری البته برای سوغات و بیشترش برای فروختن و سود کردن و دست مایه ای که از آن به بعد به او بگوید حاجی و او هم به راست و دروغ از آن پس به آن قسم بخورد. سپهری اعتراف می کند که مسلمان است, اما ببینید اجزاء مسلمانی او را چه ها تشکیل می دهند.
قبله ای یک گل سرخ جانمازم چشمه, مهرم نور دشت سجاده ی من
دست سجاده ی من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم جریان دارد ماه, جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است. و چه زیباست اوقات نمازگذاردنش
من نماز را وقتی می خوانم که اذانش را باد, گفته باشد سر گلدسته می سرود
من نمازم را پی ((تکبیره الاحرام)) علف می خوانم پی ((قدقامت)) موج
و دقت کنید آن کعبه ی سراسر بازار و جای خرید و فروش و قسم خوردن و چانه زدن و بارکردن اشیاء فروختنی برای این شاعر نکته سنج باهوش کجاست. کعبه ام بر لب آب کعبه ای زیر اتاقی هاست کعبه ای مثل نسیم, می رود باغ به باغ, می رود شهر به شهر
این همان تعبیر سپهری است از پاک بودن کعبه اش چون آب و زنده بودن و سرسبز بودن و شادابت بودنش چون اقاقی ها و کعبه اش یعنی خانهی خدایش و یعنی در حقیقت خدایش همه جا هست.
باغ به باغ و شهر به شهر و حتماً خانه به خانه :
کتاب نگاهی به سپرهی اثر دکتر سیروس شمیا تفسیر این بیت را این گونه داریم :
کعبه در بیابان است. اما کعبه ی آمال شاعر کنار آب و زیر اقاقی هاست. اقاقیا از درخت هایی است که در شعر نو برخلاف شعر کهن از آن زیاد نام برده شده است. گل هایی خوشه یی سفید یا صورتی رنگ خوشبویی دارد. شاید فقط جنبه ی زیبایی آن مطرح باشد.
حجرالاسود من روشنی باغچه است:
چرا به یک سنگ سجده کند, سنگ بیجان و بی روح است. و چرا به سیاهی سجده کند او به یک باغچه ی روشن سجده می کند که مظهر زندگی, سرسبزی و شادابی و طراوت است و کار و پیشه اش را چقدر زیبا معرفی می کند. اهل کاشانم. پیشه ام نقاشی است. گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما, تا به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهایی تان تازه شود.
قفسی که می سازد یک تابلو نقاشی است که هرچه در آن ترسیم شده زندانی هستند, قدرت فرار از آن پرده را ندارند, زندانی ابدند, ماندگارند, از جمله شقایقی که در آن است, آواز ذهنی و تخیلی آن شقایق که می گوید من هم هستم, ما را از تنهایی در می آورد و خرسند می کند, چقدر آرام و بی دغدغه پیش رفته ایم, چه جاده ای صاف و باصفایی.
دکتر شمیسا در تفسیر این بیت به نکته ای دیگر اشاره کرده او می گوید:
سپهری چند جا به نقاش بودن خود در شعرهایش اشاره کرده است. و معمولاً از نقاشی یک مرغ سخن می گوید: درشعر ((پرهای زمزمه)) می گوید: بهتر آن است که برخیزم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم و در شعر ((ساده رنگ)) می گوید: طرح ریزم, سنگی, مرغی, ابری در این جا می خواهد شقایقی را بکشد که بتواند آواز بخواند. اما در این نقاشی ممکن نیست فقط در قلمرو شعر امکان پذیر است. این غبطه نقاش است که از عهده چنین تصویری برآید. پیکاسو می گوید: ((می خواهم قوطی کبریتی بکشد که هم قوطی کبریت باشد و هم خفاش)) دلی درنقاشی برای این کار ابزار کافی نداریم. از این روست که می گوید: چه خیالی , چه خیالی.... اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر برای این کار ابزار کافی وجود دارد.
چه خیالی ... چه خیالی پرده ام بی جان است خوب می دانم, حوض نقاشی من بی ماهی است.
به طور کلی سپهری برای این که نقاشی های او هرچند هم که استادانه باشد باز زنده و جاندار نیست دریغ می خورد تا اینجا شاعر کلاً خود را معرفی کرد مثلاً دانستیم او نقاش است که نقاشی او را ارضاء نمی کند.
اهل کاشانم نسیم شاید برسد به گیاهی در هند, به سفالیته یی از خاک ((سیلک)) نسیم شاید, به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
از این جا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن می گوید. شعر دو سطح دارد, هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعی و تاریخی سخن می گوید. اولین انسان کیومرث بود به معنی زنده میرا. وقتی کیومرث مرد, پس از چهل سال از نطفه ی او دو ساقه ی به هم چسبیده ریباس رویید که یکی مشی و دیگری مشیانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. این اسطوره آریایی هاست که در هند و ایران معمول بود. از این رو می گوید: به گیاهی در هند و باید توجه داشت که کاشان شهر کاشی ها و نسالینه هاست. و مخصوصاً در دوره سلجوقیان هنرسفالگری در کاشان در اوج خود بود.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 10
صدای پای آب
هشت کتاب سهراب سپهری
صدای پای آب
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجادة من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو.
من نمازم را، پی «تکبیره الاحرام» علف می خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبه ام بر لب آب،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم.
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک «سیلک».
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایة دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطة برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایرة سبز سعادت بود.
میوة کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فوارة خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر، بازی می کرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچة سنجاقک ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلة مذهب بالا.
تا ته کوچة شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید.
ظهر در سفرة آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسة داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوستة خربزه می برد نماز.
بره ای را دیدم، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال«.
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت.
من قطاری دیدم، که سیاست می برد (و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشة آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچة تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روز چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانة شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابة الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطرة شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هستة زردآلو را، روی سجادة بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از «خزر» نقشة جغرافی، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود: سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچة زن.
بوی تنهایی در کوچة فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 35
تفسیـر و توضیح شعر صـدای پای آب
اهل کاشانم روزگارم بد نیست شعر با معرفی شاعر آغاز می شود:
شروع انشاء بسیار ساده و روان و بی تقصیر است و با صمیمیت ادامه می دهد.
تکه نانی دارم خرده هوشی سرسوزن ذوقی مادری دارم بهتر از برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان
برگ درخت نیمی از هستی درخت است و این جا نیمی از هستی سهراب همان عنصری است از گیاه که از خورشید انرژی می گیرد و کلروفیل می سازد و به درخت سرسبزی و شادابی می دهد, نیم دیگر ریشه است که آب و املاح جذب می کند و به بالا به انتهای ترین بخش درخت می فرستد و بهترین تفسیر سپهری برای مادرش.
آب روان مظهر زندگی, پویایی و روشنی است. چه خرمی می بخشد دوستان که مثل آب روان هستند (و خدای که در این نزدیکی است لای این شب بوها پای آن کاج بلند روی گاهی آب, روی قانون گیاه)
چه تعبیر زیبایی برای خدا که سپهری می خواهد بگوید همه جا هست و پوزخند بزند به آنها که او را فقط در کعبه جستجو می کنند و زحمت این راه را به خود می دهند و حواسشان هم به خدا نیست اول حواسشان این است که زیردست و یا له نشوند, دوم حواسشان به این است که باری به هر جهت مراسم تمام شود بروند بازار و تا دلشان می خواهد و پولشان که به آشکار و پنهان آورده اند کفاف می کند جنس بخرند, مقداری البته برای سوغات و بیشترش برای فروختن و سود کردن و دست مایه ای که از آن به بعد به او بگوید حاجی و او هم به راست و دروغ از آن پس به آن قسم بخورد. سپهری اعتراف می کند که مسلمان است, اما ببینید اجزاء مسلمانی او را چه ها تشکیل می دهند.
قبله ای یک گل سرخ جانمازم چشمه, مهرم نور دشت سجاده ی من
دست سجاده ی من من وضو با تپش پنجره ها می گیرم در نمازم جریان دارد ماه, جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است. و چه زیباست اوقات نمازگذاردنش
من نماز را وقتی می خوانم که اذانش را باد, گفته باشد سر گلدسته می سرود
من نمازم را پی ((تکبیره الاحرام)) علف می خوانم پی ((قدقامت)) موج
و دقت کنید آن کعبه ی سراسر بازار و جای خرید و فروش و قسم خوردن و چانه زدن و بارکردن اشیاء فروختنی برای این شاعر نکته سنج باهوش کجاست. کعبه ام بر لب آب کعبه ای زیر اتاقی هاست کعبه ای مثل نسیم, می رود باغ به باغ, می رود شهر به شهر
این همان تعبیر سپهری است از پاک بودن کعبه اش چون آب و زنده بودن و سرسبز بودن و شادابت بودنش چون اقاقی ها و کعبه اش یعنی خانهی خدایش و یعنی در حقیقت خدایش همه جا هست.
باغ به باغ و شهر به شهر و حتماً خانه به خانه :
کتاب نگاهی به سپرهی اثر دکتر سیروس شمیا تفسیر این بیت را این گونه داریم :
کعبه در بیابان است. اما کعبه ی آمال شاعر کنار آب و زیر اقاقی هاست. اقاقیا از درخت هایی است که در شعر نو برخلاف شعر کهن از آن زیاد نام برده شده است. گل هایی خوشه یی سفید یا صورتی رنگ خوشبویی دارد. شاید فقط جنبه ی زیبایی آن مطرح باشد.
حجرالاسود من روشنی باغچه است:
چرا به یک سنگ سجده کند, سنگ بیجان و بی روح است. و چرا به سیاهی سجده کند او به یک باغچه ی روشن سجده می کند که مظهر زندگی, سرسبزی و شادابی و طراوت است و کار و پیشه اش را چقدر زیبا معرفی می کند. اهل کاشانم. پیشه ام نقاشی است. گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما, تا به آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهایی تان تازه شود.
قفسی که می سازد یک تابلو نقاشی است که هرچه در آن ترسیم شده زندانی هستند, قدرت فرار از آن پرده را ندارند, زندانی ابدند, ماندگارند, از جمله شقایقی که در آن است, آواز ذهنی و تخیلی آن شقایق که می گوید من هم هستم, ما را از تنهایی در می آورد و خرسند می کند, چقدر آرام و بی دغدغه پیش رفته ایم, چه جاده ای صاف و باصفایی.
دکتر شمیسا در تفسیر این بیت به نکته ای دیگر اشاره کرده او می گوید:
سپهری چند جا به نقاش بودن خود در شعرهایش اشاره کرده است. و معمولاً از نقاشی یک مرغ سخن می گوید: درشعر ((پرهای زمزمه)) می گوید: بهتر آن است که برخیزم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم و در شعر ((ساده رنگ)) می گوید: طرح ریزم, سنگی, مرغی, ابری در این جا می خواهد شقایقی را بکشد که بتواند آواز بخواند. اما در این نقاشی ممکن نیست فقط در قلمرو شعر امکان پذیر است. این غبطه نقاش است که از عهده چنین تصویری برآید. پیکاسو می گوید: ((می خواهم قوطی کبریتی بکشد که هم قوطی کبریت باشد و هم خفاش)) دلی درنقاشی برای این کار ابزار کافی نداریم. از این روست که می گوید: چه خیالی , چه خیالی.... اما خوشبختانه سهراب شاعر هم هست و در شعر برای این کار ابزار کافی وجود دارد.
چه خیالی ... چه خیالی پرده ام بی جان است خوب می دانم, حوض نقاشی من بی ماهی است.
به طور کلی سپهری برای این که نقاشی های او هرچند هم که استادانه باشد باز زنده و جاندار نیست دریغ می خورد تا اینجا شاعر کلاً خود را معرفی کرد مثلاً دانستیم او نقاش است که نقاشی او را ارضاء نمی کند.
اهل کاشانم نسیم شاید برسد به گیاهی در هند, به سفالیته یی از خاک ((سیلک)) نسیم شاید, به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
از این جا به بعد شاعر از نسب و حسب خود سخن می گوید. شعر دو سطح دارد, هم از پدر و مادر خود و هم از پدر و مادر انسان نوعی و تاریخی سخن می گوید. اولین انسان کیومرث بود به معنی زنده میرا. وقتی کیومرث مرد, پس از چهل سال از نطفه ی او دو ساقه ی به هم چسبیده ریباس رویید که یکی مشی و دیگری مشیانه (معادل آدم و حوا) شد و بشر از نسل آنان است. این اسطوره آریایی هاست که در هند و ایران معمول بود. از این رو می گوید: به گیاهی در هند و باید توجه داشت که کاشان شهر کاشی ها و نسالینه هاست. و مخصوصاً در دوره سلجوقیان هنرسفالگری در کاشان در اوج خود بود.