لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 19
فیلمنامه:
لحظه تنهایی...
نویسنده و کارگردان:
ابوالفضل جاویدپور
بسم الله الحمن الرحیم
فیلمنامه «لحظه تنهایی...»
نمای کلی شهر/روز/خارجی.
نمای کلی شهر، آپارتمانهای محو شده در دود و آلودگی، در گوشه ای از شهر درگیری بین دو نفر به چشم می خورد، در گوشه ای دیگر بچه ای مشغول واکس زدن می باشد. ازدحام جمعیت برای سوار شدن تاکسی و اتوبوسهای شرکت واحد. دوربین کم کم حرکت می کند. نمایی از یک مدرسه – رفته رفته دوربین از یک پنجره وارد کلاس میشود. همینطور که دوربین تصاویر گوناگون شهر را به تصویر می کشد. صدای خواندن انشاء پسربچه ای (نرشین) برروی تصاویر اجرا میشود.
- صدای دانش آموز: این ما هستیم – اینجا پایین دست شما – دوست داریم بین شما باشیم – می خواهیم حرف بزنیم – همانطور که به حرفهای شما گوش می دهیم... شما هم حرفهای ما رو بشنوید – صدای ما رو – که وقتی از مدرسه میایم خونه و دلمون می خواد درد و دل کنیم: از مدرسه – دوستامون – نمره ها و زنگ تفریح بگیم،
تورو خدا حرفهامون رو بشنوین – بعد اومدن از مدرسه به امید خنده ای از شما هستیم – یا تعطیلی های آخر هفته با رفتن به پارک نزدیک خونه راضیمون میکنه – منم، مامان – بابا – فرزند دلبند شما!
نمای داخل کلاس / روز / داخلی.
شروین دفتر انشای خود را می بندد.
- شروین: اجازه – تمام شد.
خانم معلم سرش را به سمت شروین چرخانده و دفتر را از او می گیرد و نمره ای به او می دهد (داخل دفتر شروین)
- خانم معلم (رو به دانش آموزان): بچه ها شروین رو تشویق کنید و شروین لبخند به لب به سمت نیمکت خود رفته و می نشیند.
صدای همهمة بچه ها بلند میشود.
- خانم معلم: بچه ها ساکت.
سکوت کلاس را فرا میگیرد.
خانم معلم: حالا که انشاءها خونده شد من کارنامه های نوبت دوم شما رو آورده ام، قبل از اینکه اونها را بدم نمایندة کلاس که بینتون توزیع کنه چند تا نکته هست که باید بدونید. کارنامه هاتون رو به اولیای خود، پدر یا مادرتون بدهید که حتماً امضاء کنند. نظر خود را آنجا بنویسند. باید سعی کنید تا دو روز دیگه آنها را بدست ما برسانید و چیزی توی کارنامه ها ننویسید، چیزی روش نریزید – نقاشی نکنید – خط خوردگی نداشته باشه – و صحیح و سالم به ما برگردونید – کسایی هستن که نمرة تک گرفتن و اون بچه هایی که ضعیف هستن و نمرة مناسبی نگرفتن حتماً باید اولیاءشون بیان دفتر مدرسه و یا با ما در تماس باشن.
یکی از دانش آموزان: اگر پدرمون نبود کی امضاء کنه...
خانم معلم: اگر پدر یا مادر عذر موجهی داشته باشند مثلاً مریض باشند یا مسافر باشند سواد نداشته باشند یا مسئله خاصی هستش، بیاد دم دفتر با ما صحبت کنن مسئله شون رو با ما مطرح کنند – مشکل خاصی نیست.
دانش آموز: کارنامه ها رو کی بیاوریم.
خانم معلم: عرض کردم فردا یا پس فردا – رضایی کارنامه ها رو بگیر و به بچه ها بده. نمایندة کلاس به طرف معلم آمده، خانم معلم کارنامه ها را به او داده و او شروع به توزیع کارنامه ها می کند. دانش آموزان پس از دریافت کارنامه ها و مرور نمره های خود کارنامه ها را به یکدیگر نشان می دهند.
محوطة مدرسه / خیابان مقابل مدرسه / روز / خارجی.
نمای اینسرت از زنگ مدرسه – که صدایش شنیده می شود.
بچه ها کارنامه ها را در دست دارند از کلاس خارج شده به سمت راهرو می روند و کارنامه ها را به هم نشان می دهند.
اشکان همراه دوستش علی به طرف درختی در گوشه ای از حیاط مدرسه رفته و منتظر سرویس می باشند. علی در حالیکه به درخت تکیه داده رو به اشکان کرده و می گوید:
- علی: ببین نمره هام رو همش بیسته.
- اشکان: نمره های منم بیست شده.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 37
فیلمنامه:
بایسیکلران
داستان این فیلمنامه، واقعی است و نویسنده در اواخر دهه چهل، طرحی از همین داستان را، در ورزشگاهی واقع در میدان خراسان تهران شاهد بوده است. این واقعه به اشکال دیگر در شهرهای مختلف، چون دزفول و اراک نیز به وقوع پیوسته است.
بیمارستان اول، روز.
نقره، زن افغانی در حال جان دادن است. به سختی نفس میکشد. جمعه، پسر کوچک او مضطرب است و او را باد میزند. گاهی توی دهان مادرش فوت میکند (تنفس مصنوعی غلط و ناقص). نسیم، مرد افغانی مهاجر، برای زنش دکتر میآورد. دکتر اول، گوشی را روی سینة نقره میگذارد.
دکتر اول: زنت کلکسیون مرضه. (نقره، زیر گوشی تکان تکان میخورد. جمعه و نسیم او را سخت نگه میدارند.) این مریضیها ناشناخته است. مال دورة بی پولیه. یه مدت که زیاد گشنه بمونی، همه جور میکربی امکان رشد پیدا میکنه. ببرش یه بیمارستان مجهز. فقط یه جا هست که شاید دردتو دوا کنند. (روی نسخه آدرس آن جا را نوشته است.) پول و پله داری؟ اگه نداری نرو.
تفریحگاه عمومی، روز.
درون یک بنای استوانهای شکل (دیوار مرگ)، یک موتورسوار، با موتوری که چراغش روشن است، به شکل خطرناکی میچرخد. از دید مردمی که بالای گودال به تماشا ایستادهاند، به آتشگردانی شبیه است. تماشاچیان برای او پول میریزند.
بیمارستان دوم، روز.
دکتر دوم، فشار خون نقره را اندازه میگیرد. موتورسوار و نسیم و جمعه نیز حضور دارند. نقره، گویی در حال جان دادن است.
دکتر دوم: من از خدا میخوام روی زنت تحقیق کنم. ولی اگر مُرد، من جوابگو نیستم. این مرض ناشناخته است اینجا رو امضا کن!
نسیم، خودنویس دکتر دوّم را میگیرد و اسمش را مینویسد: «نسیم دوچرخهسوار» و خطی زیر اسم میکشد که امضای اوست. عنوان فیلم، همان نوشتة بدخط اوست. حالا نسیم و دوست موتورسوارش جلوی حسابداری بیمارستانند.
حسابدار: شبی هزار تومن پول تخته، به تو تخفیف دادیم، شد شبی پونصد تومن. شبی سیصد تومن پول سرویس و اکسیژنه. پول آزمایش و عمل و ویزیتم سوا نوشته میشه. پول هر شبم پیش پیش میگیریم. چقدر بیعانه میدین؟
(نسیم به زنش در انتهای راهرو نگاه میکند. نقره بال بال میزند. جمعه پسرش توی دهان او فوت میکند و دستهایش را بالا و پایین میبرد. دوست نسیم از جیبش مشتی اسکناس تاکرده درمیآورد. نسیم نیز از هر جیبش مقداری پول افغانی درمیآورد. حسابدار پول های او را با تعجب نگاه میکند. هر چند برگ از اسکناسها مربوط به یک دوره از دولت های مستعجل افغانستان است.) اینا دیگه چیه؟
نسیم: هزار و دوصد افغانی و پنجاه پوله.
حسابدار: تبدیلش کن بیار! (پول های دوست او را میشمارد.) این مال امشب. یه خردهام اضافهتره. فعلاً بستریش میکنم تا پولو بیاری.
نقره را با برانکار به تختی میرسانند. نسیم و موتورسوار و جمعه به دنبال او هستند. پرستاران به بینی نقره ماسک اکسیژن وصل میکنند. نقره، رفته رفته آرامتر میشود. این عمل به چشم نسیم معجزهای است. روی دعا به آسمان میبرد.
تفریحگاه عمومی، ظهر.
موتورسوار پیاده میشود. تماشاچیان از بالکن گودال پایین میآیند. بچة یکی از تماشاچیان هنوز پول خرد به گودال پرتاب میکند. موتورسوار با موتورش از دریچة کف استوانه بیرون میآید. نسیم و جمعه بر ترکِ موتور سوار میشوند.
موتورسوار: نریزین بابا! اگه برای منه که حقوقم ثابته. (به نسیم) دیروز یکیش خورد توی سرم، هنوز درد میکنه.
جلوی یک قهوهخانه، روز.
از راه میرسند. موتورسوار موتور را روی جک میزند. نسیم و جمعه به موتور تکیه میدهند.
موتورسوار: وایسین اومدم. میرم پولها رو تبدیل کنم، نشونی ایازم بگیرم.
نسیم: زود برگرد! چاه رو باید تا شب تحویل بدم.
موتورسوار میرود. چند مشتری از قهوهخانه خارج میشوند.حاشیة خیابان مملو از تریلی است. آن سوی خیابان مردی ریزنقش سرش را زیر چرخ یک تریلیِ پارک کرده میگذارد. پسربچهای که همراه اوست، کمی از تریلی فاصله میگیرد و مراقب اطراف میشود. حواس نسیم و جمعه به مرد و بچه جلب میشود. رانندة تریلی سر میرسد و سوار ماشین میشود. نسیم از جا نیمخیز میشود. راننده، ماشین را روشن میکند. پسربچة همراه مرد، هنوز عکس العملی نشان نمیدهد. شاگرد رانندة تریلی، دوان دوان خود را به ماشین میرساند و سوار میشود. رانندة تریلی چراغ راهنمایش را میزند که راه بیفتد. نسیم و جمعه از بهت چشمهایشان باز مانده است. نسیم، ناخودآگاه جیغ میزند. اما قبل از او پسربچه خود را جلو تریلی میاندازد و دست تکان میدهد و به زیر چرخها اشاره میکند. شاگرد راننده سرش را از شیشه بیرون میکند، چیزی نمیبیند. در را باز میکند و پایین میآید. پسربچه مردِ زیر چرخ را به شاگرد راننده نشان میدهد. موتورسوار از قهوهخانه بیرون میآید.
موتورسوار: پولو تبدیل کردم. نشونی ایازم برای شب گرفتم.
نسیم هنوز بهت زده است و با دست، مرد ریزنقشِ زیر تریلی را به او نشان میدهد. شاگرد راننده و راننده، او را از زیر ماشین بیرون میکشند. راننده نیز به کمک او میآید. شاگرد راننده داد و فریاد میکند و به گوش مرد میزند. عدهای از رانندهها و مشتریان قهوهخانه دور آنها جمع میشوند.
راننده: مرد حسابی جا قحطیه؟
مرد ریزنقش: بدبختم. بیچارهام. زنم داره میمیره. ولم کنین! بذارین خودمو بکشم راحت شم.
شاگرد راننده دوباره میخواهد او را بزند که راننده مانع میشود و یک اسکناس به او میدهد.
راننده: برو سراغ یه کار آبرودار! برو امیدوار باش!
شاگر راننده: شانس آوردی گیر یه آدم خداشناس افتادی والا من میدونستم و تو.
نسیم و جمعه که بر ترک موتور نشستهاند از آنجا دور میشوند.
بیمارستان دوم، روز.
جمعه در کنار تخت مادرش است. نقره به سر او دست میکشد. هنوز بدحال است. نسیم و موتورسوار کنار حسابداری ایستادهاند. حسابدار پول ها را میشمارد.
حسابدار: دیگه داشتن زنتو جواب میکردن. دکتر گفته اگه تا چند روز دیگه پول نیاری وجراحی نشه، مردنش حتمیه. (نسیم اشک از چشم پاک میکند.) فعلاً با آمپول نیگرش داشتن. اینکه دوباره کمه! (روی کاغذ حساب میکند.) پول سه روز تخت و اکسیژنه.
نسیم: هنوز یه کار خوب گیر نیاوردم.
موتورسوار: تازه مهاجره. نابلده. دنبال یه کار میگرده.
حسابدار: تا دو روز دیگه جور کردی که کردی، والا من بیتقصیرم. میذارنش دم در.
نسیم: دیروز شش متر چاه کندم. زمینش سنگیه. متری پنجاه تومن بیشتر به افغانیها نمیدن. (رو به دوستش) با چاه کنی گذارم نمیشه.
موتورسوار: بریم تا شب.
ساختمانی نیمه تمام، روز.
از موتور پیاده میشوند. نسیم با طناب، خود را میبندد. جمعه به دست های تاول زدهاش تف میاندازد و با
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 52
نام فیلمنامه: آسمان
نویسنده: وحیدرضا وحدتی
تلفن: 77529099-09124971695
این داستان به صورت طنز و در رابطه با شجاعت افراد مومن و همچنین ترس افراد غیر مومن در جنگ میباشد.
حمید یک آدم کوتوله است که به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را ندارد که یک پیرمردی هم به علت سن بالا شرایط مشابه او را دارد و این دو به علت عشق به جبهه رفتن با ترفند موفق میشوند به جبهه بروند همچنین بیژن که یک آدم لاتی بوده با یک دختر پولدار رابطه برقرار کرده که وقتی پدر دختر که سرهنگ ارتش بوده متوجه این رابطه میشود بیژن مجبور میشود از ترس پدر دختر و همچنین چشم داشتن به پول آنها خود را خواستگار دختر معرفی کند و چون پدر دختر شرط کارت پایان خدمت میگذارد ناخواسته به سربازی میرود.
خلاصه فشرده داستان
حمید و پیرمرد به بسیج منطقه میروند. پیرمرد چون آنها اجازه به جبهه رفتن را به او نمیدهند با آنها دعوایش میشود و به حمید هم به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را نمیدهند. حمید به مغازة لباس سربازی فروشی میرود و اجباراً به علت هیکل کوچکش یک لباس رسمی با درجه سرهنگ دومی میخرد و از درب پادگان داخل میرود که دژبان در حال استعمال مواد مخدر بوده است دیر متوجه میشود و سرهنگ هم او را میبیند و دنبال او میکنند که در همین هنگام هواپیماهای دشمن میآیند و بیژن که پشت توپ و توپچی بوده از ترس از پشت توپ فرار میکند و حمید و سرهنگ میروند پشت توپ و هواپیمای دشمن را میزنند و فراری میدهند. حمید با کمک سرهنگ به جبهه میرود و بیژن هم به علت خشم سرهنگ تنبیه شده و به خط مقدم میرود پیرمرد هم با کلک زدن به راننده ای که قرار بود حمید را به خط ببرد پشت ماشین مخفیانه سوار شده و به خط میروند. ستون پنجم دشمن در غذای نیروهای ایرانی پودر لباسشویی میریزد و حمید و پیرمرد با جانفشانی و زدن تانکهای دشمن اجازه عقب نشینی به نیروهای ایرانی را میدهند ولی خود اسیر میشوند و بیژن هم که با هماهنگی فرمانده جبهه و خواهش منتظر ماشین بود که به عقب برگردد به صورت تصادفی اسیر میشود. حمید با قد کوتاهش موفق به فرار و آزادی بیژن و پیرمرد میگردد. حمید و پیرمرد باعث به هم خوردگی در جبهة دشمن میشوند و بیژن هم به سمت جبهة خودی و خانه فرار میکند که بر سر سانحه رانندگی در شهر کشته میشود. حمید سر نجات دادن جان یک نوزاد شهید میشود و پیرمرد هم باعث پیروزی نیروهای ایرانی و همچنین به دام انداختن ستون پنجم دشمن میشود.
خلاصه داستان
حمید یک کوتوله و یک شاگرد مکانیک ولی بسیار وارد و از اوسای خود هم واردتر است. مشغول تعمیر یک مرسدس بنز است که اوسا با حیرت ایستاده و تعمیر حمید را تماشا میکند چون خودش بلد نبوده تعمیر کند. اخبار تلویزیون شروع میشود اخبار از جنگ میگوید و حمید ماشین را رها کرده و سمت تلویزیون میدود و مات اخبار جنگ میشود. زن حمید که او هم مانند پدر و مادر حمید کوتوله است باردار است ولی او و پدر و مادر حمید که علاقه حمید را به جبهه رفتن میبینند به او میگویند که به جبهه برود. حمید و پیرمرد در صف کسانی که جلوی بسیج منطقه برای ثبت نام و رفتن به جبهه ایستادهاند، بدون اینکه همدیگر را بشناسند در کنار هم هستند. پیرمرد با مسئول ثبت نام به علت اینکه سنش بالاست و او را ثبت نام نمیکنند دعوایش میشود و آنها اعصابشان خرد میشود و وقتی حمید داخل میرود و میفهمند که او هم که یک کوتوله است میخواهد ثبت نام کند سر او داد میزنند و او به بیرون میآید.
بیژن که در محل خود گنده لات است قاپ سارا –دختر سرهنگ ارتش- که یک خانوادة پولدار هستند را میدزدد و دارد تلفنی با سارا صحبت میکند که سرهنگ گوشی را بر میدارد و سرهنگ غیرتی میشود و آدرس بیژن را از سارا میگرد و به درب منزل بیژن میرود. بیژن که از او میترسد با مادرش صحبت میکند. و مادرش هم هنگامی که متوجه میشود آنها پولدار هستند میرود دم در و میگوید که ما آخر هفته به خواستگاری دخترتان میآییم. سرهنگ هم میگوید پسرتان باید کارت پایان خدمتش را در جلسه خواستگاری بیاورد. در جلسه خواستگاری معلوم میشود که بیژن هنوز خدمت نرفته و بیژن از ترس پدر سارا میگوید همین فردا میرود دفترچه خدمت میگیرم و به خدمت میروم.
حمید که موفق نشده بود به جبهه برود در پیشگاه خدا گریه میکند و از خدا میخواهد که به جبهه برود، جلوی درب مغازهای که حمید کار میکرده پادگان ارتش است و حمید متوجه میشود که پس فردا نوبت اعزام بعدی سربازان به جبهه است. حمید به مغازة لباس نظامی فروشی میرود که فقط یک لباس رسمی که مغازه دار برای بچه یکی از مشتریهای خود دوخته بود هم سایز او پیدا میشود و فقط یک درجه سرهنگ دومی هم در مغازه بوده است، که آن را میخرد و از مغازه بیرون میآید.
حمید لباس ارتشی با درجه را پوشیده و دارد کشیک نگهبان روی برجک را میکشد که نگهبان روی برجک میگیرد ومیخوابد و حمید از دیوار پادگان به داخل پادگان میپرد و داخل پادگان سگ داشته که حمید با حملة سگها مجبور میشود به خارج پادگان از دیوار دومرتبه بپرد و بگوید به جای نگهبان سگ گذاشتند. حمید لباس نظامی با درجه سرهنگ دومی را پوشیده و از درب دژبانی داخل میرود دژبان که سرباز بوده و دارد طریاک میکشد دیر متوجه حمید میشود و حمید به او احترام گذاشته بود دژبان جا میخورد و میگوید: آزاد وقتی چشمش به درجة حمید میافتد میترسد و میگوید: جناب سرهنگ غلط کردم، همه رو معرفی میکنم. حمید: کافیه، کاریت ندارم. فقط دفعه آخرت باشه. ببینم گفتی سرهنگ. دژبان : جناب سرهنگ ما باید احترام میذاشتیم. این کار اصلاً جرم داره. حمید به داخل پادگان میرود تا سرهنگ را میبیند میگوید (با خشونت) چرا احترام نمیگذاری دژبان که فهمیده بود حمید سرهنگ قلابی است دنبال او میکند و حمید فرار میکند در همین هنگام هواپیمای دشمن حمله میکنند و بیژن که کمک توپچی بوده میترسد و فرار میکند و سرهنگ میبیند. حمید به کمک توپچی میرود و توپچی زخمی میشود و سرهنگ پشت توپ مینشیند و موفق میشوند هواپیما را بزنند و فراری دهند. سرهنگ که به نیت حمید پی برده بود از حمید خوشش میآید و حمید را آموزش میدهد. روز اعزام سربازان به جنگ است که بیژن پهلوی سرهنگ میآید و میخواهد همان جا بماند که سرهنگ نمیگذارد. وقتی اتوبوس در حال حرکت است پیرمرد میخواهد سوار اتوبوس شود که راننده نمیگذارد و پیرمرد با راننده دعوایش میشود و به درب اتوبوس در حال حرکت میچسبد که راننده ترمز میکند و پیرمرد به زمین میخورد. و ماشین به راه خود ادامه میدهد. روز اعزام حمید میشود رانندة چاق با یک جیپ دم پادگان میایستد، پیرمرد کشیک میداده و به سمت راننده میآید و وقتی میفهمد ماشین به خط میرود با ترفند سوار ماشین میشود و با حمید به خط میرود. دو نفر از ستون پنجم دشمن در داخل غذای ایرانیها پودر لباسشویی میریزند. بسیجیها دارند غذا را میخورند و بیژن چون ترسیده بود اشتها نداشته و نمیخورد و پیش فرمانده جنگ میرود و خود را به عَق زدن میزند که فرمانده هم به او اجازه میدهد که برگردد عقب و او میرود قاطی بچه و پیرمردها و پیرزنانی که منتظر ماشین بودند تا به
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 37
فیلمنامه:
بایسیکلران
داستان این فیلمنامه، واقعی است و نویسنده در اواخر دهه چهل، طرحی از همین داستان را، در ورزشگاهی واقع در میدان خراسان تهران شاهد بوده است. این واقعه به اشکال دیگر در شهرهای مختلف، چون دزفول و اراک نیز به وقوع پیوسته است.
بیمارستان اول، روز.
نقره، زن افغانی در حال جان دادن است. به سختی نفس میکشد. جمعه، پسر کوچک او مضطرب است و او را باد میزند. گاهی توی دهان مادرش فوت میکند (تنفس مصنوعی غلط و ناقص). نسیم، مرد افغانی مهاجر، برای زنش دکتر میآورد. دکتر اول، گوشی را روی سینة نقره میگذارد.
دکتر اول: زنت کلکسیون مرضه. (نقره، زیر گوشی تکان تکان میخورد. جمعه و نسیم او را سخت نگه میدارند.) این مریضیها ناشناخته است. مال دورة بی پولیه. یه مدت که زیاد گشنه بمونی، همه جور میکربی امکان رشد پیدا میکنه. ببرش یه بیمارستان مجهز. فقط یه جا هست که شاید دردتو دوا کنند. (روی نسخه آدرس آن جا را نوشته است.) پول و پله داری؟ اگه نداری نرو.
تفریحگاه عمومی، روز.
درون یک بنای استوانهای شکل (دیوار مرگ)، یک موتورسوار، با موتوری که چراغش روشن است، به شکل خطرناکی میچرخد. از دید مردمی که بالای گودال به تماشا ایستادهاند، به آتشگردانی شبیه است. تماشاچیان برای او پول میریزند.
بیمارستان دوم، روز.
دکتر دوم، فشار خون نقره را اندازه میگیرد. موتورسوار و نسیم و جمعه نیز حضور دارند. نقره، گویی در حال جان دادن است.
دکتر دوم: من از خدا میخوام روی زنت تحقیق کنم. ولی اگر مُرد، من جوابگو نیستم. این مرض ناشناخته است اینجا رو امضا کن!
نسیم، خودنویس دکتر دوّم را میگیرد و اسمش را مینویسد: «نسیم دوچرخهسوار» و خطی زیر اسم میکشد که امضای اوست. عنوان فیلم، همان نوشتة بدخط اوست. حالا نسیم و دوست موتورسوارش جلوی حسابداری بیمارستانند.
حسابدار: شبی هزار تومن پول تخته، به تو تخفیف دادیم، شد شبی پونصد تومن. شبی سیصد تومن پول سرویس و اکسیژنه. پول آزمایش و عمل و ویزیتم سوا نوشته میشه. پول هر شبم پیش پیش میگیریم. چقدر بیعانه میدین؟
(نسیم به زنش در انتهای راهرو نگاه میکند. نقره بال بال میزند. جمعه پسرش توی دهان او فوت میکند و دستهایش را بالا و پایین میبرد. دوست نسیم از جیبش مشتی اسکناس تاکرده درمیآورد. نسیم نیز از هر جیبش مقداری پول افغانی درمیآورد. حسابدار پول های او را با تعجب نگاه میکند. هر چند برگ از اسکناسها مربوط به یک دوره از دولت های مستعجل افغانستان است.) اینا دیگه چیه؟
نسیم: هزار و دوصد افغانی و پنجاه پوله.
حسابدار: تبدیلش کن بیار! (پول های دوست او را میشمارد.) این مال امشب. یه خردهام اضافهتره. فعلاً بستریش میکنم تا پولو بیاری.
نقره را با برانکار به تختی میرسانند. نسیم و موتورسوار و جمعه به دنبال او هستند. پرستاران به بینی نقره ماسک اکسیژن وصل میکنند. نقره، رفته رفته آرامتر میشود. این عمل به چشم نسیم معجزهای است. روی دعا به آسمان میبرد.
تفریحگاه عمومی، ظهر.
موتورسوار پیاده میشود. تماشاچیان از بالکن گودال پایین میآیند. بچة یکی از تماشاچیان هنوز پول خرد به گودال پرتاب میکند. موتورسوار با موتورش از دریچة کف استوانه بیرون میآید. نسیم و جمعه بر ترکِ موتور سوار میشوند.
موتورسوار: نریزین بابا! اگه برای منه که حقوقم ثابته. (به نسیم) دیروز یکیش خورد توی سرم، هنوز درد میکنه.
جلوی یک قهوهخانه، روز.
از راه میرسند. موتورسوار موتور را روی جک میزند. نسیم و جمعه به موتور تکیه میدهند.
موتورسوار: وایسین اومدم. میرم پولها رو تبدیل کنم، نشونی ایازم بگیرم.
نسیم: زود برگرد! چاه رو باید تا شب تحویل بدم.
موتورسوار میرود. چند مشتری از قهوهخانه خارج میشوند.حاشیة خیابان مملو از تریلی است. آن سوی خیابان مردی ریزنقش سرش را زیر چرخ یک تریلیِ پارک کرده میگذارد. پسربچهای که همراه اوست، کمی از تریلی فاصله میگیرد و مراقب اطراف میشود. حواس نسیم و جمعه به مرد و بچه جلب میشود. رانندة تریلی سر میرسد و سوار ماشین میشود. نسیم از جا نیمخیز میشود. راننده، ماشین را روشن میکند. پسربچة همراه مرد، هنوز عکس العملی نشان نمیدهد. شاگرد رانندة تریلی، دوان دوان خود را به ماشین میرساند و سوار میشود. رانندة تریلی چراغ راهنمایش را میزند که راه بیفتد. نسیم و جمعه از بهت چشمهایشان باز مانده است. نسیم، ناخودآگاه جیغ میزند. اما قبل از او پسربچه خود را جلو تریلی میاندازد و دست تکان میدهد و به زیر چرخها اشاره میکند. شاگرد راننده سرش را از شیشه بیرون میکند، چیزی نمیبیند. در را باز میکند و پایین میآید. پسربچه مردِ زیر چرخ را به شاگرد راننده نشان میدهد. موتورسوار از قهوهخانه بیرون میآید.
موتورسوار: پولو تبدیل کردم. نشونی ایازم برای شب گرفتم.
نسیم هنوز بهت زده است و با دست، مرد ریزنقشِ زیر تریلی را به او نشان میدهد. شاگرد راننده و راننده، او را از زیر ماشین بیرون میکشند. راننده نیز به کمک او میآید. شاگرد راننده داد و فریاد میکند و به گوش مرد میزند. عدهای از رانندهها و مشتریان قهوهخانه دور آنها جمع میشوند.
راننده: مرد حسابی جا قحطیه؟
مرد ریزنقش: بدبختم. بیچارهام. زنم داره میمیره. ولم کنین! بذارین خودمو بکشم راحت شم.
شاگرد راننده دوباره میخواهد او را بزند که راننده مانع میشود و یک اسکناس به او میدهد.
راننده: برو سراغ یه کار آبرودار! برو امیدوار باش!
شاگر راننده: شانس آوردی گیر یه آدم خداشناس افتادی والا من میدونستم و تو.
نسیم و جمعه که بر ترک موتور نشستهاند از آنجا دور میشوند.
بیمارستان دوم، روز.
جمعه در کنار تخت مادرش است. نقره به سر او دست میکشد. هنوز بدحال است. نسیم و موتورسوار کنار حسابداری ایستادهاند. حسابدار پول ها را میشمارد.
حسابدار: دیگه داشتن زنتو جواب میکردن. دکتر گفته اگه تا چند روز دیگه پول نیاری وجراحی نشه، مردنش حتمیه. (نسیم اشک از چشم پاک میکند.) فعلاً با آمپول نیگرش داشتن. اینکه دوباره کمه! (روی کاغذ حساب میکند.) پول سه روز تخت و اکسیژنه.
نسیم: هنوز یه کار خوب گیر نیاوردم.
موتورسوار: تازه مهاجره. نابلده. دنبال یه کار میگرده.
حسابدار: تا دو روز دیگه جور کردی که کردی، والا من بیتقصیرم. میذارنش دم در.
نسیم: دیروز شش متر چاه کندم. زمینش سنگیه. متری پنجاه تومن بیشتر به افغانیها نمیدن. (رو به دوستش) با چاه کنی گذارم نمیشه.
موتورسوار: بریم تا شب.
ساختمانی نیمه تمام، روز.
از موتور پیاده میشوند. نسیم با طناب، خود را میبندد. جمعه به دست های تاول زدهاش تف میاندازد و با