لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 25 صفحه
قسمتی از متن .doc :
بند خالدار
ماجرای هلن
در زمان (وقوع) این داستان، هنوز در آپارتمان شرلوک هولمز در خیابان بیکر لندن زندگی می کردم.
یک روز صبح خیلی زود، خانم جوانی با لباس مشکی به یددن ما آمد.
خسته و ناراحت به نظر می رسید و چهره اش بسیار سفید (رنگ پریده) بود.
با صدای بلند گفت «من می ترسم! از مرگ می ترسم آقای هولمز»
«لطفاً کمکم کن! هنوز سی سالم نشده اما موهای سفیدم را نگاه کن! من خیلی می ترسم!»
هولمز با مهربانی گفت، «فقط بنشین و ماجرایت را برای ما تعریف کن،
(حرفش را) چنین شروع کرد «اسمم هلن استونر است و با ناپدری ام، دکتر کرمسبی رویلوت، در نزدیکی یک آبادی در حومة شهر زندگی می کنم.
خانوادة او زمانی ثروتمند بود اما وقتی ناپدری ام به دنیا آمد دیگر پولی در بساط نداشتند.
بنابراین برای پزشک شدن درس خواند، و به هند رفت.
آنجا مادرم را می بیند و با او ازدواج می کند. آن موقع من و خواهرم جولیا خیلی کوچک بودیم.
همانطور که می بینید، پدرمان مرده بود.
شرلوک هولمز پرسید، «احتمالاً مادرتان مقداری سرمایه داشت؟»
«اُ. بلی، مادرم پول زیادی داشت بنابراین ناپدری ام دیگر بی پول نبود.»
هولمز گفت، «خانم استونر، در باره ایشان، بیشتر بگویید.»
یکبار در هند از خدمتگذار هندی اش عصبانی شد و او را کشت.
بخاطر این کار به زندان افتاد و ما همگی به انگلستان برگشتیم.
مادرم هشت سال پیش در یک تصادف مرد.
و ناپدری ام همة ثروت او را تصاحب کرد، اما اگر من یا جولیا ازدواج کنیم باید سالیانه 250 پوند به ما بدهد.
هولمز گفت، «و حاا شما با او در حومة شهر زندگی می کنید.»
هلن استونر پاسخ داد، بلی، آقای هولمز، اما در خانه می نشیند و هرگز کسی را نمی بیند.
الان بیش از پیش عصبی و خشن شده است و بعضی وقتها با مردم آبادی درگیر می شود.
الان همه از او می ترسند و هر وقت او را می بینند فرار می کنند.
آنها از حیوانات وحضی هندی اش که آزادانه در باغ پرسه می زنند می ترسند.
یک دوست آنها را از هند برایش می فرستد.
حیوانات تنها موجودات وحشی باغ نیستند کولی ها هم هستند.
ناپدری ام این آدمهای وحشی را دوست دارد و آنها هرجا که دوست داشته باشند می توانند رفت و آمد کنند.
بیچاره من و جولیا زندگی بسیار ناگواری داشتیم.
خدمتکار نداشتیم.
آنها به علت ترسی که از ناپدری ام داشتند همیشه در می رفتند و ما مجور بودیم همة کارهای خانه را انجام بدهیم.
جولیا فقط سی سالش بود که مرد. موهایش مثل الان من سفید شده بود.
شرلوک هولمز پرسید «کی مرد»؟
دو سال پیش مرد. و به همین دلیل الان من ایجا هستم.
ما هرگز در دهکده با کسی رفت و آمد نداریم. اما بعضی وقتها به چندتایی از فامیل که نزدیک لندن زندگی می کنند سر می زنیم.
همانجا جولیا با پسر جوانی برخورد داشت که از خواهرم خواست با او ازدواج کند.
ناپدری ام موافقت کرد، اما چیزی نگذشت که او مرد.
شرلوک هولمز با چشمان بسته گوش می داد، اما اکنون چشمانش را باز کرد و به هلن استونر نگریست.
و گفت: «در بارة مرگ او همه چیز را بگو.»
هلن جواب داد «همه چیز را خیلی خوب می توانم به خاطر بیاورم.
لحظة بسیار بدی بود!
اتاق خواب هر سة ما طبقه پایین است.
اول اتاق خواب ناپدری ام است.
اتاق جولیا بعد از اتاق او و اتاق من بعد از اتاق جولیاست.
اتاقها پنجره هایی دارند که همگی رو به باغ هستند و درها هم به راهرو باز می شوند.
یک روز عصر ناپدری ام در اتاقش سیگار تند هندی اش را دود می کرد.
جولیا نمی توانست بخوابد چون در اتاقش بوی آنها را استنشاق می کرد، بنابراین به اتاقم آمد تا با من صحبت کند.
قبل از آنکه برگردد و بخوابد به من گفت، «هلن صدای سوتی که در نیمه های شب می آید شنیده ای؟
تعجب کردم، بعد گفتم: «نه»
گفت، «عجیب است»
بعضی وقتها صدای سوت به گوشم می رسد، اما نمی دانم از کجا می آید.
تو چرا آن را نمی شنوی؟