لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 13
تاریخچه یهود
دین یهود یک آئین توحیدی و یکتاپرستی است که حدود سال 1350 م. توسط موسیبنعمران که از نژاد بنیاسرائیل (حضرت یعقوب) بود، به جهانیان عرضه گردید. گرچه اساس این آئین بر پایه ی توحید استوار میباشد، ولی در اثر تحولات و دگرگونیهایی که در طول تاریخ بدان راه یافته و بهویژه، تحریفات و دستکاریهایی که در متن تورات (کتاب حضرت موسی) داده شده است، انسان را نسبت به توحیدی ماندن آن دچار شکّ و تردید مینماید.«پیروان این آئین را یهودی مینامند که اغلب، آنها را با لقب «بنیاسرائیل» معرفی مینمایند. بنیاسرائیل در شهر «کنعان» که از اراضی فلسطین میباشد، اقامت داشتند.» بعد از اینکه حضرت یوسف فرمانروای مصر شد، قوم بنیاسرائیل به مصر مهاجرت نمودند و علاوه بر اینکه جمعیّت آنها رو به افزایش گذاشت، در علوم و فنون نیز به پیشرفتهای قابل توجّهی دست یافتند و همین امر موجب نگرانی مصریان شد که مبادا این قوم با نیروی خود، زمام امور را به دست گیرند. از این رو، یکی از فراعنه تصمیم گرفت از جمعیّت آنها بکاهد؛ لذا دستور کشتن نوزادان پسر بنیاسرائیل را صادر نمود.«در باب دوّم سفر خروج تورات آمده است که در آن ایام زنی از بنیاسرائیل فرزند پسری به دنیا آورد و به منظور نجات وی از چنگال مأموران فرعون، او را به مدت سه ماه پنهان نمود.» از آنجایی که مخفی نگه داشتن کودک برای همیشه ممکن نبود، صندوقی را تهیه کرد و کودک را در آن نهاد و در نیزارهای رود نیل رها کرد؛ همین که صندوق به نزدیکیهای قصر فرعون رسید، به دستور همسر فرعون از آب گرفته شد و با وساطت وی کودک از خطر مرگ جان سالم به در برد؛ این کودک، موسی بود.«حضرت موسی (ع) در دامن دشمن سرسخت بنیاسرائیل، یعنی فرعون پرورش یافت.» آن حضرت به جهت مخالفتهایی که با عقاید فرعوننمود، جان خویش را در خطر دید و برای حفظ جان خود و فرار از خشم فرعون و فرعونیان از مصر خارج شد و به «مدین» وطن حضرت شعیب (ع) پناه برد. او پس از هشت یا ده سالی که در خدمت حضرت شعیب (ع) بود، مدین را به قصد زادگاه خودش (مصر) ترک کرد و در بین راه مدین و مصر، به پیامبری مبعوث و برای دعوت فرعون، با همرامی برادرش هارون به سوی مصر رهسپار شد.حضرت موسی (ع) یکی از پیامبران «اولوالعزم» و صاحب شریعت مستقلمیباشد که در زمان سلطنت یکی از فراعنه ی مصر به نام «مفتاح، فرزند رامسس دوّم، در حدود 1350 قبل میلاد مسیح به پیامبری مبعوث گردید. داستان بعثت حضرت موسی (ع) و کیفیت تبلیغ و چگونگی دعوت آن حضرت، از پرماجراترین حوادثی است که در تاریخ بشریت به وقوع پیوسته و قرآن کریم نیز در سورههای متعدد، در ضمن آیات فراوانی، از چگونی برخورد حضرت موسی با فرعون و درگیریهای او با امتش، یعنی بنیاسرائیل، سخن گفته است.تورات (کتاب حضرت موسی) در سفر خروج، باب سوّم، عدد 13، ابتدای بعثت موسی (ع) را چنین به تصویر میکشد. موسی به خدا گفت:اینک من میروم نزد بنیاسرائیل و چون به ایشان بگویم، خدای پدران شما، مرا به سوی شما گسیل داشته است، پس اگر از من پرسیدند که نام او چیست، من در جواب ایشان چه بگویم؟ خدا به موسی گفت «آهیة الذی آهیة» هستم آنکه هستم، تو به بنیاسرائیل بگو «آهیة» مرا به نزد شما فرستاده است. دوباره خدا به موسی گفت: به بنیاسرائیل چنین بگو: یَهُوَه، خدای پدران شما، خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب، مرا به سوی شما فرستاده است؛ ایننام من است تا ابد و همین است یادگار من نسلی بعد از نسل.مسلم این است که دعوت حضرت موسی (ع) به سوی توحید و یکتاپرستی بوده است. او علاوه بر توحید، مردم را از ستمکاری منع و در مقابل ظلم و بیدادگری، آنها را بسیج مینموده است. خدایی که حضرت موسی، مردم را به آن دعوت میکرده، خدایی واحد و این دعوت برای عموم جهانیان بوده است و هرگز خدای اختصاصی که تنها طرفدار یهود باشد، مدنظر آن حضرت نبوده؛ امّا ملّت یهود طبق برداشتی که از تورات فعلی و مخصوصاً از کتاب «تلمود» مینمایند، خودشان را بهترین نژادها و عزیزترین امّتها نزد خدا میدانند و خدا را تنها به خودشان اختصاصداده و او را تنها، حامی یهود قلمداد میکنند.یهودیها معتقدند: دنیا و آنچه در آن میباشد و حتی افراد بشر، همه برای بنیاسرائیل و به خاطر آنها آفریده شده است. یهودیها روی این پندار، به خودشان حق میدهند تا به هر نحوی که بتوانند از همه ی مواهب آفرینش بهرهگیری نموده و حتی، انسانها را نیز به استخدام خودشان درآورند. ملّت یهود معتقد است که از نژاد برتر آفریده شده و آسمانیمنش میباشد. این است که این ملّت در جمعآوری ثروت، بسیار حریص هستند و همیشه در صدد بسط نفوذ خود بوده و خواهان تصرف جمیع کشورهای دنیا میباشند.حضرت موسی (ع) رسالت یافت تا فرعون و فرعونیان را از گمراهی نجات دهد. خداوند به وی قدرت داد تا در مسابقهای که فرعون با جمع کردن جادوگران و ساحران برای مقابله با حضرت موسی (ع) ترتیب داده بود، با اژدها شدن عصای آن حضرت و بلعیدن مارها و آلات و ادوات ساحران، پیروز گردد و تعداد کثیری به او ایمان بیاورند. فرعون با شکست در مقابل حضرت موسی (ع) در زمینههای مختلف، برای حفظ تخت و تاج خود، تصمیم به نابودی او گرفت و لذا با لشکر خود به تعقیب آن حضرت که به سمت رود نیل، عزیمت نموده بود پرداخت؛ امّا قبل از رسیدن لشکر فرعون به اردوگاه آن حضرت، به امر خدا، حضرت موسی و یارانش از رود نیل گذشتند و با وارد شدن فرعون و لشکریان به رود نیل، همه ی آنها به هلاکت رسیدند.«حضرت موسی و یارانش با عبور از رود نیل وارد صحرای سینا شدند. در همین ایام «یَهُوَه» خدای بنیاسرائیل، موسی را به بالای کوه طور فرا خواند و اصول دین یهود را به وی وحی فرمود.» «چنانچه در تورات آمده است، موسی آن احکام را برد و بر لوح سنگی نوشت و برای مژده نزد بنیاسرائیل آورد که از جمله آن احکام، به شرح زیر میباشد:»1 ـ مَن «یَهُوَه» خدای تو هستم و جز من، تو خدای دیگری نخواهی داشت.2 ـ تو نباید نام مرا به باطل ببری، زیرا مرتکب گناه خواهی شد.3 ـ روز «شباط» (شنبه) را برای روز قربانی و تقدیس قرار بده، شش روز کار کن، ولی روز هفتم روز استراحت و وقف خدای تو است.4 ـ به پدر و مادر خود احترام کن، تا عمری دراز در روی زمین داشته باشی.5 ـ قتل، زنا و دزدی مکن.6 ـ علیه همسایه خود شهادت دروغ مده.7 ـ به اموال و ناموس همسایه طمع نورزید.9 ـ به بت سجده نکنید.حضرت موسی (ع) چهل سال با قوم خود در صحرای سینا که آن را «تیه» گفتهاند، سرگردان بود و در این مدّت از دست قوم بنیاسرائیل رنجها کشید. بنیاسرائیل با بهانههای گوناگون آن حضرت را مورد آزار و اذیّت قرار دادند. از جمله، وقتی که موسی (ع) برای مناجات به کوه طور رفت و هارون را جانشین خود قرار داد، بنیاسرائیل از زیورآلات زنان، گوسالهای زرّین ساخته و به عبادت آن پرداختند. چون اینکار به دست شخصی به
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 25
تاریخچه اسماعیلیه
تلخیص از دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 8، ص 681
اسماعیلیه، یکى از فرق شیعه که در اواسط قرن 2ق/8م پدیدار گشت و سپس به شاخهها و گروههایى چند منقسم شد. اسماعیلیان، همچون شیعیان امامى، امامت را به نص مىدانستند، اما درباره سلسله امامان پس از امام صادق (ع) ، با دیگر پیروان آن امام دچار اختلاف گشتند. این فرقه نام خود را از اسماعیل فرزند امام جعفر صادق (ع) گرفته است.
اسماعیلیان و نخستین تشکلهاى فرقهاى: با رحلت امام صادق (ع) در 148ق/765م، پیروان آن حضرت از میان شیعیان امامى به گروههایى منقسم شدند که دو گروه از آنها را مىتوان به عنوان نخستین گروههاى اسماعیلى شناخت. طبق برخى روایات، امام صادق (ع) ابتدا فرزند ارشد خود اسماعیل را به جانشینى برگزیده، و نص امامت را بر او قرار داده بود، ولى طبق روایت اکثر منابع، اسماعیل چند سال قبل از پدر، وفات یافته بوده است.
یکى از دو گروه مورد بحث، مرگ اسماعیل را انکار کردند و در انتظار رجعت او به عنوان امام قائم و مهدى موعود باقى ماندند. این گروه را اسماعیلیه خالصه یا واقفه نامیدهاند .
گروه دوم از اسماعیلیان نخستین، مرگ اسماعیل بن جعفر در زمان پدرش را پذیرفته بودند و پس از وفات امام صادق (ع) ، فرزند ارشد اسماعیل، محمد را به امامت شناختند. این گروه به «مبارکیه» معروف شدند.
معاصران اسماعیلیان نخستین، غالبا آنان را باطنیه یا ملاحده یا قرامطه خطاب مىکردند، ولى خود اسماعیلیان نخستین نهضتشان را «دعوت» یا «دعوت هادیه» مىنامیدند.
اسماعیل و محمد بن اسماعیل: اطلاعات موجود درباره اسماعیل بسیار محدود است. منابع اسماعیلى مطالب مشروح و دقیقى درباره شرح حال او ذکر نمىکنند. از سوى دیگر، منابع اثنا عشرى که به اسماعیل اشاره دارند، به علت جانبدارى از امامت حضرت موسى کاظم (ع) ، نسبت به اسماعیل، منابعى بىطرف شناخته نمىشوند.
تاریخ ولادت اسماعیل نامعلوم است، ولى گفته شده که وى حدود 25 سال از برادر ناتنیش امام موسى کاظم (ع) بزرگتر بوده است. تاریخ وفات اسماعیل نیز روشن نیست؛ مىتوان گفت که وفات او بین سالهاى 132ـ145ق اتفاق افتاده است.
درباره محمد بن اسماعیل، هفتمین امام اسماعیلیه، نیز اطلاعات چندانى در دست نیست. محمد فرزند ارشد اسماعیل بوده که بنا بر روایات، هنگام فوت پدر 26 سال داشته است و تولد او به احتمال قوى باید در حدود سال 120ق/738م واقع شده باشد. وى اندکى پس از 148ق/765م که اکثر شیعیان امامى حضرت موسى کاظم (ع) را به امامت شناختند، از محل سکناى خانوادگى خود مدینه به عراق مهاجرت کرد و زندگى پنهانى خود را آغاز نمود و به همین سبب به «مکتوم» اشتهار یافت. این مهاجرت مبدأ «دوره ستر» در تاریخ اسماعیلیان نخستین است که تا هنگام تأسیس خلافت فاطمیان و ظهور امام اسماعیلى به طول انجامیده است.
سلسله امامان نزد اسماعیلیان نخستین: به نظر مىرسد که با وفات محمد بن اسماعیل، مبارکیه به دو شاخه منشعب شدهاند و تنها گروه بسیار کوچکى تداوم امامت را در اخلاف محمد بن اسماعیل پذیرفتند. گروه دیگر، شامل اکثر مبارکیه، مرگ محمد بن اسماعیل را انکار کردند و در انتظار رجعت وى به عنوان امام قائم و مهدى موعود باقى ماندند. این گروه بعدها به طور اخص به نام قرامطه شهرت یافتند.
در فهرست امامان که بعدا مورد قبول اسماعیلیان فاطمى قرار گرفت، حضرت على (ع) مقام مهمترى به عنوان «اساس الامامه» یافت و در نتیجه، فهرست با نام امام حسن (ع) آغاز مىگردید و نام اسماعیل بن جعفر نیز همواره به عنوان ششمین امام در فهرست جاى داشت. این ترتیب براى شمارش نخستین امامان اسماعیلیه، هنوز مورد قبول اسماعیلیان مستعلوى است، حال آنکه اسماعیلیان نزارى که معتقد به برابرى و یکسان بودن مقام تمام امامان هستند، فهرست خود را با نام حضرت على (ع) آغاز مىکنند و سپس امام حسین (ع) را به عنوان دومین امام خود مىآورند. نزاریان نام امام حسن (ع) را در فهرست خود ذکر نمىکنند.
از تاریخ بعدى این گروههاى اسماعیلى نخستین که مرکزشان در کوفه بود و اعضاى معدودى داشتند، تا زمانى که اسماعیلیان با برپایى نهضت واحد اندکى پس از اواسط قرن 3 ق/9م ناگهان در صحنه تاریخ اسلام ظاهر گردیدند، اطلاعات قابل ملاحظهاى در دست نیست. به نظر مىرسد که طى این یک قرن، رهبرانى در خفا و به استمرار براى ایجاد یک نهضت واحد و پویا در میان گروههاى اسماعیلى نخستین فعالیت داشتهاند. این رهبران احتمالا امامان همان دستهاى بودهاند که با مرگ محمد بن اسماعیل از مبارکیه منشعب شده، و تداوم امامت را پذیرفته بودند.
کوششهاى پنهانى این رهبران، عاقبت پس از نزدیک به یک قرن در حدود سال 260ق/874م به نتیجه رسید و از همان موقع شبکهاى از داعیان اسماعیلى ناگهان در بلاد مختلف اسلامى پدیدار گشتند و فعالیت گستردهاى را براى بسط دعوت اسماعیلیه آغاز کردند. در آن تاریخ دعوت اسماعیلیه همچنان تحت هدایت رهبرى مرکزى مستقر در سلمیه قرار داشته، و هویت واقعى این رهبران نیز هنوز به گونههاى مختلف کتمان مىشده است. براى جلب حمایت بیشترین شمار از اسماعیلیان نخستین، رهبران مرکزى اسماعیلیه تا مدتها به نام محمد بن اسماعیل دعوت مىکردند که اعتقاد به امامت و مهدویت وى نظریه اصلى مبارکیه و مهمترین گروه منشعب از آنها بوده است. به عبارت دیگر، نظر به اینکه اکثر اسماعیلیان نخستین در انتظار رجعت محمد بن اسماعیل به عنوان مهدى و گسترش حکومت عدل او بودهاند، رهبران مرکزى نیز بر همین نظریه تأکید داشته، و نهضت واحد اسماعیلیه را در قرن 3ق بر اساس همین نظریه درباره امامت استوار کرده بودند.
گسترش سریع دعوت در سده 3ق/9م: بر اساس منابع، نکات اصلى دعوت اسماعیلیه در قرن 3ق را مىتوان بدین شرح خلاصه کرد: در 261ق/875م، حمدان قرمط فرزند اشعث که از اهالى سواد کوفه بوده، دعوت اسماعیلیه را در نواحى اطراف کوفه و سایر نقاط جنوب عراق آغاز، و سازماندهى کرده، و داعیانى نیز براى نواحى مهم آن منطقه معین کرده است. حمدان به زودى پیروان زیادى پیدا کرد که به قرامطه (جمع قرمطى، منسوب به قرمط) اشتهار یافتهاند. در اندک مدتى واژه قرامطه به گروههاى اسماعیلى دیگر بلاد نیز که ارتباطى با حمدان قرمط نداشتهاند، اطلاق شد.
اندکى بعد، معتضد خلیفه عباسى، سیاست قاطعترى در مقابل اسماعیلیان اتخاذ کرد و با سرکوبى شدید شورشهاى بعدى آنان در طول سالهاى 287ـ289ق/900ـ902م از پیروزى احتمالى قیام اسماعیلیه در عراق جلوگیرى کرد.
دعوت در یمن که همواره یکى از پایگاههاى مهم اسماعیلیه بوده، و از ابتدا ارتباطات نزدیکى با رهبران مرکزى نهضت داشته است، توسط دو داعى به نامهاى ابن حوشب، معروف به منصور الیمن و على بن فضل بنیان گذارده شد که از 270ق دعوت اسماعیلیه را به طور علنى در آنجا ترویج نمودند.
دعوت به تدریج از یمن به مناطق مجاور، مانند یمامه، در شبه جزیره عربستان نیز بسط یافت . دعوت اسماعیلیه در سرزمین بربرهاى شمال افریقا نیز اشاعه پیدا کرد و مقدمات تأسیس خلافت فاطمیان فراهم گردید. در حدود سال 281ق/894م دعوت اسماعیلیه در منطقه بحرین در شرق عربستان آغاز گردید و ابو سعید جنابى از جانب حمدان به بحرین فرستاده شد تا دعوت را در آنجا سازماندهى و رهبرى کند. ابو سعید سرانجام موفق شد که تا 286ق/899م، قسمت اعظم بحرین را تحت نفوذ خود در آورد و دولت مستقلى را در آنجا بنیان نهد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 30
« بسمه تعالی »
تحقیق تاریخ
محققان
منبع: کتاب قلههای قدرت
تمام نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را ورق و دفتری و دیوانی است
هویدا و وزیرانش
در اواخر سال 1968 میلادی (1347 شمسی) پیشبینی افکار عمومی در کشور چنین بود که (هویدا) به زودی از صحنه سیاسی کنارگذارده خواهد شد، زیرا ناسازگاریهایی که به تدریج در داخل هیئت دولت و همچنین در خارج از آن ریشه بسته بود ظاهر میشد.
از همه مهمتر آن که چند وزیر حاضر در دولت هم به رقابت با یکدیگر و نیز با نخستوزیر برخاسته بودند و با وجود آنکه دوست هویدا بودند ولی خود را کاندیدای نخستوزیری کرده و هر کدام هم تکرویهایی داشتند.
در کتاب ابوالهول پارسی که به زبان انگلیسی تالیف گردیده، دکتر عباس میلانی با استناد به مدارک و اسناد و مصاحبههایی که در اختیار داشته در صفحه 242 مینویسد:
دو وزیر حاضر در کابینهی هویدا که داوطلب پست نخستوزیری بودند و از هیچ کوششی در رسیدن به آن مقام فروگذاری نداشتند عبارت بودند از:
اول- جمشید آموزگار که خود سالها در کابینهی هویدا وزیر بود.
دوم- هوشنگ انصاری که کوشش فراوانی میکرد تا راه نخستوزیریش را هموار نماید.
در کتاب «سرآمدان یا نخبگان ایران و تقسیم قدرت قبل و بعد از انقلاب ایران» که وسیلهی مقامات آمریکا تهیه گردیده و براساس گزارشهای «سیا» تنظیم شده زیر کد نمرهی 3510 آمده است:
«آموزگار مردی بود سرد و گرم چشیده، سالها در مقامات مختلف به خدمت دولتی اشتغال داشت و در محافل سیاسی و اقتصادی شخصیت موجهی بود، پادشاه هم با دیدی دگرگونه به او نگاه میکرد، شخصیتی بود جدی، پرکار، اقتصاددان، ولی تندخو و عصبی.
انصاری به عنوان تکنوکرات شناخته شده بود، با استعدادی که در زمینههای مختلف از خود بروز میداد خیلی زود راه ترقی خویش را باز کرد، به ویژه در مسائل نفت که مورد علاقهی پادشاه بود گزارشهای روشنی تهیه مینمود که وسیلهی تثبیتش در مقام وزارت و سپس مدیریت عامل شرکت ملی نفت ایران گردید.»
توضیح: آموزگار همچنان که در کتاب نخبگان ایران آمده سالها مراتب اداری را در زمینههای مختلف طی کرده بود و استعداد خویش را به ویژه در امور اقتصادی نشان میداد و مهمترین امری که آموزگار را در بین رجال عصر پهلوی کاملاً ممتاز و مشخص میکرد آنکه با وجود دوران طولانی که در مقامات مختلف بود، ظاهراً هیچ شائبهی آلودگی مالی پیدا ننمود.
هوشنگ انصاری در یک برخورد و تصادف، در زمانی که در ژاپن ماموریت داشت مورد توجه پارهای از مقامات قرار میگیرد، بدون ان که سلسله مراتبی را در خدمات دولتی طی کرده باشد به سرعت به وزارت رسید و شایعاتی هم دربارهی ترک خدمتش از شرکت ملی نفت در روزهای بحرانی کشور بر سر زبانهاست که هنوز روشن نشده است.
هویدا بین این دو وزیر با سایر وزرا فرق بسیار میگذاشت، به طوری که بین مردم آن دو نفر به «سوپر وزیر» معروف شده بودند.
دکتر میلانی در صفحهی 243 کتاب ابوالهول پارسی مینویسد: «آن دو نفر نخستین وزرایی بودند که بیاعتنا به مسئولیت نخستوزیر و نقش مسئولیت مشترک وزرا مستقیماً به نزد شاه میرفتند و گزارشهای خویش را ارائه مینمودند»، که متأسفانه سهلانگاری شخص نخستوزیر دربارهی رفتار ان دو به اصطلاح سوپروزیر سایر وزرا را هم وادار به چنان اقدامی مینمود، یعنی ویروس قدرتطلبی از راه ناصحیح به سایرین هم سرایت کرد و موجب شد تا هر یک از وزرا به محض آنکه فرصتی مییافت گزارش ویژهای را بهانه قرار میداد و خود را به دربار میرساند و پس از آنکه فرصتی مییافت گزارش ویژهای را بهانه قرار میداد و خود را به دربار میرساند و پس از آنکه نظر موافق پادشاه را به گزارشش جلب مینمود، فرمان یا دستوری را که لازم بود مستقیماً دریافت میکرد و آن وقت برای ان که موقعیتش را به رخ سایرین بکشد قضیه را در نشست هیئت دولت طرح میکرد و پس از خواندن گزارشش نظریهی پادشاه را نیز اعلام مینمود که با چنین وضعی دیگر مطرح شدن مسئله در هیئت دولت به عنوان یک امر جدی و قابل بررسی به کلی منتفی میگردید، زیرا هیچ یک از وزرا یا کارشناسان قدرت و جرأت نمییافتند که با چنان طرحی مخالفت کنند و یا نظری ولو با عنوان کارشناس خلاف دستور پادشاه بیان نمایند، زیرا در آن سالها تجربه نشان داده بود که سخن گفتن برخلاف نظر و عقیدهی پادشاه چه عواقبی در پی دارد که «حداقل مجازاتش خانهنشینی بود».
دکتر میلانی مینویسد: هویدا غالباً از چنین وضعی که پیش آمده بود مکدر و مغموم میشد اما «دیگر نه کاری از او بر میآمد و نه قادر بود به پادشاه متذکر بشود که چنین
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 23
اوضاع سیاسی ایران در زمان رژیم پهلوی :
هنگامی که نظام پهلوی در سایهی استبداد و خفقان، به اوج مستی خود رسیده بود، جامعهی ایرانی واکنشهایی خاص در این دوران بهنمایش گذاشت که این واکنشها از چشم درباریان مخفی نماند.بروز نارضایتی، شکلگیری انقلاب اسلامی و شکست سلسلهی پهلوی، حلقهی نهایی اوضاع سیاسی جاری در زمان حکومت پهلوی بود. نشانههای انحطاط از اواسط دههی 50 شمسی به چشم میخورد و حتی نزدیکان به دربار آن را احساس میکردند. مینو صمیمی از جملهی این درباریان بود:«تقریباً هر روز به قضایایی برمیخوردم که از گسستگی بیش از پیش پیوند مردم و رژیم حاکم حکایت داشت. روند امور به جایی رسیده بود که بعضی افراد، بیباکانه، در حضور دیگران از رژیم بد میگفتند و به انتقاد از فساد مالی و رفتار غیراخلاقی خانوادهی شاه میپرداختند.» و همین مطلب از زبان پرویز راجی:«تا مدتی، من و امثال من، تبلیغاتی را که در مملکت رواج داشت، باور میکردیم و تصورمان و یا شاید آرزویمان این بود که دفعتاً معجزهای خواهد شد و یک شبه همه چیز تغییر خواهد کرد. ولی حالا احساس میکنیم که تمام آن تصورات و آرزوها، خواب و خیالی بیش نبوده و تبدیل ایران به «پنجمین قدرت صنعتی جهان!» نیز بیش از حد مسخره به نظر میرسد. حقیقت این است که ما دارای کشوری عقب مانده و مردمی بیتمدن هستیم.» و تدوام همین امر در ساختار نیروهای مسلح در نوشتههای عباس قره باغی:«مهمترین عامل نارضایی در نیروهای مسلح شاهنشاهی در سالهای اخیر، دو موضوع سوء جریانات مالی و عدم رعایت قانون و عدالت، در امور پرسنلی و مسائل رفاهی و اجتماعی بود.» واکنش مردم در قبال عملکردهای حکومت پهلوی، در خاطرات فریدون هویدا، به خوبی قابل مشاهده است:«ولی مردم طبقهی پایین هرگز نمیتوانستند، برای اقدامات رژیمی ارزش قائل باشند که در رأس آن شاه، دوستان و بستگانش را آزاد گذارده بود تا با اطمینان خاطر، کلیهی امور تجارتی کشور را به خود اختصاص دهند و صرفاً، به فکر پرکردن جیبهایشان باشند. در این مورد، حتی طبقات مرفه نیز اکثراً از رفتار شاه و مواضع سیاسی وی، آشکارا انتقاد میکردند و روی هم رفته وضع به جایی رسیده بود که با گسترش سایهی دیکتاتوری بر تمام شئون جامعه؛ هر مسألهی نامطلوبی؛ در هرجا به چشم میخورد، همگی آن را به شاه نسبت میدادند و همین نکته است که میتواند علت اصلی نفرت عمومی ایرانیان را از شاه در سال 1357به خوبی آشکار سازد.» باز هم توصیفاتی از همین دست به قلم پرویز راجی:«(11آبان 57): جهشهای سریع اجتماعی و اقتصادی دو دههی اخیر، این امید را در ما به وجود آورد که به زودی، در جامعهی ایران، شاهد پیدایش عوامل ثبات و برانگیختن احساس مسئولیت در مردم خواهیم بود. ولی همراه با اعلام سیاست فضای بازسیاسی، چون مسئلهی بروز آثار ناشی از نارضایتیهای مردم آن قدرها مورد توجه قرار نگرفت، به همین جهت نیز تشکیلات سیاسی ایران از استحکام چندانی برخوردار نبود، ]جامعه[ دچار ضایعات و صدمات شدیدی شد.» عبدالمجید مجیدی نیز دیدگاههایی مشابه راجی، اما در عرصههایی دیگر دارد:«گرفتاری ما این بود که نهادهای مملکت، درست کار نمیکرد. بنیاد حکومت مشروطه درست کار نمیکرد. یعنی مجلس، یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند، نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آنطور که به اصطلاح قانون اساسی، مستقلاً و با قدرت عمل بکند، نبود. دولتمان که قوهی مجریه بود، آن طوری که باید و شاید، قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این ساختار سیاسی، این نهادی که میبایست درست عمل بکند، وجود نداشت. در نتیجه آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد، وجود نداشت. در نتیجه آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد، گاهگداری یک گروهی بروند، گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم، میبایست به دستگاهها داشته باشند که وقتی وکیل مجلس صحبت میکند، حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که پروندهی شخصی میرفت به دادگستری میبایست اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، این اعتماد وجود نداشت.» فریدون هویدا با صراحت بیشتری به توصیف آخرین سالهای حکومت پهلوی نشسته است:«در سفر ایران، هر جا رفتم و با هر کس؛ اعم از آشنا یا بیگانه؛ صحبت کردم، همه به نحوی از اوضاع مملکت گله داشتند. در آن زمان، گرچه مردم هنوز شخص شاه را آشکارا هدف حمله قرار نمیدادند، ولی از انتقاد و بدگویی نسبت به خانوادهی او به هیچ وجه ابایی نداشتند. عبدالرضا اینکار را کرد، غلامرضا آن کار را کرد و مواردی شبیه آن (البته بدون القاب سلطنتی آنها)، ورد زبان مردم بود. ولی در این میان والاحضرت اشرف، خواهر دو قلوی شاه، جایگاه ویژهای داشت و حملات اصلی نیز اکثراً رو به سوی او هدفگیری میشد.» و البته اسدالله علم وقوع انقلاب اسلامی را زودتر از سایرین پیشبینی کرده بود:«هر اتفاقی ممکن است بیفتد. صحنهی داخلی آن قدرها هم آرام نیست. مردمان عمیقاً ناراضیاند. مردم، خواهان چیزی بیش از رفاه اقتصادی هستند. آنان خواهان عدالت، هماهنگی اجتماعی و حق اظهار نظر در امور سیاسی هستند.» و آخرین قسمت از پروندهی نظام پهلوی برپایی قیام همگانی در سراسر کشور بود. روایت درباریان از این خیزش خواندنی است. پرویز راجی در این باره چنین نوشته است:«(10 آذر 1357) امروز که ماه محرم در ایران آغاز شد، شورش مردم برای سرنگونی شاه نیز صورت جدیدی به خود گرفت. هزاران نفر در مقابله با مقررات منع رفت و آمد، از پشت بامها و داخل کوچهها، فریاد «الله اکبر» سردادند و مأمورین انتظامی نیز به سوی آنها آتش گشودند.» همین روایت، اما به قلم مینو صمیمی:«در آذرماه 1357 ]شمسی[، عظیمترین تظاهرات مردم ـ که هرگز نظیرش را از آغاز قیام انقلابی تا آن زمان ندیده بودم ـ برگزار شد. در این تظاهرات که به صورت راهپیمایی آرام در طول خیابان شاهرضا صورت گرفت، حدود یک میلیون نفر از طبقات مختلف جامعه شرکت داشتند که در بین آنها هزاران زن، اکثراً با پوشش چادر نیز به چشم میخورد. این جمعیت عظیم در حالی که ضمن راهپیمایی خود، آرامش و نظم را کاملاً رعایت میکردند، چند شعار را بیش از همه ]و[ پشت سر هم، فریاد میزدند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی»، «ما منتظر خمینی هستیم» و «حکومت اسلامی ایجاد باید گردد.» و ادامهی قیام به روایت پرویز راجی:«(20 آذر 57)، شب، موقعی که فیلم تظاهرات امروز تهران را در اخبار تلویزیون دیدم، به خودم گفتم: «تعداد شرکتکنندگان هرچقدر که باشد، اهمیت ندارد. چیزی که فعلاً مشهود است؛ اقیانوس خروشانی از مردم است که تا هرجا چشم میبیند، تمام طول و عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) را پوشانده است.»
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 23
اوضاع سیاسی ایران در زمان رژیم پهلوی :
هنگامی که نظام پهلوی در سایهی استبداد و خفقان، به اوج مستی خود رسیده بود، جامعهی ایرانی واکنشهایی خاص در این دوران بهنمایش گذاشت که این واکنشها از چشم درباریان مخفی نماند.بروز نارضایتی، شکلگیری انقلاب اسلامی و شکست سلسلهی پهلوی، حلقهی نهایی اوضاع سیاسی جاری در زمان حکومت پهلوی بود. نشانههای انحطاط از اواسط دههی 50 شمسی به چشم میخورد و حتی نزدیکان به دربار آن را احساس میکردند. مینو صمیمی از جملهی این درباریان بود:«تقریباً هر روز به قضایایی برمیخوردم که از گسستگی بیش از پیش پیوند مردم و رژیم حاکم حکایت داشت. روند امور به جایی رسیده بود که بعضی افراد، بیباکانه، در حضور دیگران از رژیم بد میگفتند و به انتقاد از فساد مالی و رفتار غیراخلاقی خانوادهی شاه میپرداختند.» و همین مطلب از زبان پرویز راجی:«تا مدتی، من و امثال من، تبلیغاتی را که در مملکت رواج داشت، باور میکردیم و تصورمان و یا شاید آرزویمان این بود که دفعتاً معجزهای خواهد شد و یک شبه همه چیز تغییر خواهد کرد. ولی حالا احساس میکنیم که تمام آن تصورات و آرزوها، خواب و خیالی بیش نبوده و تبدیل ایران به «پنجمین قدرت صنعتی جهان!» نیز بیش از حد مسخره به نظر میرسد. حقیقت این است که ما دارای کشوری عقب مانده و مردمی بیتمدن هستیم.» و تدوام همین امر در ساختار نیروهای مسلح در نوشتههای عباس قره باغی:«مهمترین عامل نارضایی در نیروهای مسلح شاهنشاهی در سالهای اخیر، دو موضوع سوء جریانات مالی و عدم رعایت قانون و عدالت، در امور پرسنلی و مسائل رفاهی و اجتماعی بود.» واکنش مردم در قبال عملکردهای حکومت پهلوی، در خاطرات فریدون هویدا، به خوبی قابل مشاهده است:«ولی مردم طبقهی پایین هرگز نمیتوانستند، برای اقدامات رژیمی ارزش قائل باشند که در رأس آن شاه، دوستان و بستگانش را آزاد گذارده بود تا با اطمینان خاطر، کلیهی امور تجارتی کشور را به خود اختصاص دهند و صرفاً، به فکر پرکردن جیبهایشان باشند. در این مورد، حتی طبقات مرفه نیز اکثراً از رفتار شاه و مواضع سیاسی وی، آشکارا انتقاد میکردند و روی هم رفته وضع به جایی رسیده بود که با گسترش سایهی دیکتاتوری بر تمام شئون جامعه؛ هر مسألهی نامطلوبی؛ در هرجا به چشم میخورد، همگی آن را به شاه نسبت میدادند و همین نکته است که میتواند علت اصلی نفرت عمومی ایرانیان را از شاه در سال 1357به خوبی آشکار سازد.» باز هم توصیفاتی از همین دست به قلم پرویز راجی:«(11آبان 57): جهشهای سریع اجتماعی و اقتصادی دو دههی اخیر، این امید را در ما به وجود آورد که به زودی، در جامعهی ایران، شاهد پیدایش عوامل ثبات و برانگیختن احساس مسئولیت در مردم خواهیم بود. ولی همراه با اعلام سیاست فضای بازسیاسی، چون مسئلهی بروز آثار ناشی از نارضایتیهای مردم آن قدرها مورد توجه قرار نگرفت، به همین جهت نیز تشکیلات سیاسی ایران از استحکام چندانی برخوردار نبود، ]جامعه[ دچار ضایعات و صدمات شدیدی شد.» عبدالمجید مجیدی نیز دیدگاههایی مشابه راجی، اما در عرصههایی دیگر دارد:«گرفتاری ما این بود که نهادهای مملکت، درست کار نمیکرد. بنیاد حکومت مشروطه درست کار نمیکرد. یعنی مجلس، یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند، نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آنطور که به اصطلاح قانون اساسی، مستقلاً و با قدرت عمل بکند، نبود. دولتمان که قوهی مجریه بود، آن طوری که باید و شاید، قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این ساختار سیاسی، این نهادی که میبایست درست عمل بکند، وجود نداشت. در نتیجه آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد، وجود نداشت. در نتیجه آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد، گاهگداری یک گروهی بروند، گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم، میبایست به دستگاهها داشته باشند که وقتی وکیل مجلس صحبت میکند، حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که پروندهی شخصی میرفت به دادگستری میبایست اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، این اعتماد وجود نداشت.» فریدون هویدا با صراحت بیشتری به توصیف آخرین سالهای حکومت پهلوی نشسته است:«در سفر ایران، هر جا رفتم و با هر کس؛ اعم از آشنا یا بیگانه؛ صحبت کردم، همه به نحوی از اوضاع مملکت گله داشتند. در آن زمان، گرچه مردم هنوز شخص شاه را آشکارا هدف حمله قرار نمیدادند، ولی از انتقاد و بدگویی نسبت به خانوادهی او به هیچ وجه ابایی نداشتند. عبدالرضا اینکار را کرد، غلامرضا آن کار را کرد و مواردی شبیه آن (البته بدون القاب سلطنتی آنها)، ورد زبان مردم بود. ولی در این میان والاحضرت اشرف، خواهر دو قلوی شاه، جایگاه ویژهای داشت و حملات اصلی نیز اکثراً رو به سوی او هدفگیری میشد.» و البته اسدالله علم وقوع انقلاب اسلامی را زودتر از سایرین پیشبینی کرده بود:«هر اتفاقی ممکن است بیفتد. صحنهی داخلی آن قدرها هم آرام نیست. مردمان عمیقاً ناراضیاند. مردم، خواهان چیزی بیش از رفاه اقتصادی هستند. آنان خواهان عدالت، هماهنگی اجتماعی و حق اظهار نظر در امور سیاسی هستند.» و آخرین قسمت از پروندهی نظام پهلوی برپایی قیام همگانی در سراسر کشور بود. روایت درباریان از این خیزش خواندنی است. پرویز راجی در این باره چنین نوشته است:«(10 آذر 1357) امروز که ماه محرم در ایران آغاز شد، شورش مردم برای سرنگونی شاه نیز صورت جدیدی به خود گرفت. هزاران نفر در مقابله با مقررات منع رفت و آمد، از پشت بامها و داخل کوچهها، فریاد «الله اکبر» سردادند و مأمورین انتظامی نیز به سوی آنها آتش گشودند.» همین روایت، اما به قلم مینو صمیمی:«در آذرماه 1357 ]شمسی[، عظیمترین تظاهرات مردم ـ که هرگز نظیرش را از آغاز قیام انقلابی تا آن زمان ندیده بودم ـ برگزار شد. در این تظاهرات که به صورت راهپیمایی آرام در طول خیابان شاهرضا صورت گرفت، حدود یک میلیون نفر از طبقات مختلف جامعه شرکت داشتند که در بین آنها هزاران زن، اکثراً با پوشش چادر نیز به چشم میخورد. این جمعیت عظیم در حالی که ضمن راهپیمایی خود، آرامش و نظم را کاملاً رعایت میکردند، چند شعار را بیش از همه ]و[ پشت سر هم، فریاد میزدند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی»، «ما منتظر خمینی هستیم» و «حکومت اسلامی ایجاد باید گردد.» و ادامهی قیام به روایت پرویز راجی:«(20 آذر 57)، شب، موقعی که فیلم تظاهرات امروز تهران را در اخبار تلویزیون دیدم، به خودم گفتم: «تعداد شرکتکنندگان هرچقدر که باشد، اهمیت ندارد. چیزی که فعلاً مشهود است؛ اقیانوس خروشانی از مردم است که تا هرجا چشم میبیند، تمام طول و عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) را پوشانده است.»