لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 146
دانشگاه آزاد اسلامی
واحد شهر ری
رشته: الکترونیک
گزارش کارآموزی:
نصب و راه اندازی آسانسور
محل کارآموزی:
آسانسورسازی برج پیما
استاد راهنما
آقای امیر احمدی نژاد
دانشجو:
هادی عجمی
سال تحصیلی:
(بهمن 87-88)
تاریخچه محل کارآموزی
محل کارآموزی شرکت آسانسورسازی برج پیما که تأسیس کننده آن عبدالمجیدکرمی است که در سال 1380 تأسیس گردیده است که شماره ثبت شرکت 181737میباشد که کار اصلی شرکت نصب و راه اندازی آسانسور و تعمیرات و سرویسآسانسور است که این شرکت دارای 9 اکیپ کاری است که هرکدام یک کار مخصوصی راانجام میدهند. که برخی کار آهنکاری و برخی کارهای ریلی عدهای کار مکانیکی و عدهایکار نصب راه اندازی را انجام میدهند که نصب راه اندازی یک آسانسور را در دو هفته بهاتمام میرسانند. این شرکت با کارخانههای بزرگی از قبیل شرکت تابلوسازی آرمان فرازعبدداقی - ارسی - شرکت در اتوماتیک بیابانی همکاری میکند و تمامی آسانسورها رابعد از کار استاندارد تا یکسال گارانتی میکنند.
حمد و سپساس ایزد منان را که با الطاف بیکران خود این توفیق را به ما ارزانیداشت تا بتوانیم در راه دانش و فرهنگ این مرز و بوم گامهایی هرچند کوچک برداشته ودر انجام رسالتی که برعهده داریم مؤثر واقع شویم. گستردگی علوم برقی و توسعهروزافزون آن شرایطی را به وجود آورده هر روز شاهد تحولات اساسی چشمگیر درسطوح جهانی هستیم. در اینجا از مربیان کارآموزی بنامهای آقای حسین جهانی و آقایسعید نصیری و استاد گرامی خود استاد امیر احمدی نژاد تشکر و قدردانی میکنم.
آسانسور Elevator
تاریخچه آسانسور:
آدمی همواره کوشیده است برخی شیوههای ساده برای بلندکردن خود و موادمورد استعمال و بازخود را بالا ببرد. یکی از نخستین آسان اختراع آن ثبت شده به وسیلهریاضیدان پرآوازه. ارشمیدس در حدود 253 ق .م. بود. آسانسور وی یک بلندکن دستیبود که برای حمل یک شده بود. در مصر باستان احتمالاً نمونهای از نیروی بلندکردن بهوسیله بردگان برای ساختمان اهرام استفاده میکردند.
آوردهاند که چنگیزخان مغول برای رفتن به طبقات بالای یک ساختمان از آسانسوراستفاده میکرد اما این آسانسور را نیروی بردگان و اسیران میبرد. اما تا زمانی که آدمیساختمانهای خیلی بلند نساخته بود نیازی به آسانسور نداشت و از وقتی آسانسورموردنیاز احساس گشت ایجاد بناهای بلند آغاز گردید.
بعدها به فکر ساختن آسانسوری افتادند که با نیروی باد، آب، برق و غیره کار کند وسرانجام در سال 1850 آسانسور آبی با هیدرو ساختمانهای سه، چهار طبقه ساخته شد.در این روزگار آسانسورهای
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 156
به نام خدا
گل مریم
وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی . . .
در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم . پدرم کارمند ساده دریک ادارة دولتی بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند . برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم . پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند . روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود . صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایة دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّة ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد . خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد . آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست . او به سمت من آمد و سلام کرد . پاک ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
با دستپاچگی گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت . دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش . این اوّلین پیوند من و ارسلان بود . گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود . درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست . امیر پسر خجالتی و محجوب بود . جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحة تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد . هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد . کارنامه ام خیس ، خیس شده بود . ارسلانم خیس خیس شده بود . چشمانم که به کارنامة خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم . ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم . ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود . من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم . مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامة خیس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .
شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .
ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند . هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .
بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد . من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم . مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی . مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازة ذوب یک قالب یخ کوتاه بود . خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد . او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی . من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم . ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند . امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند . من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 156
به نام خدا
گل مریم
وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی . . .
در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم . پدرم کارمند ساده دریک ادارة دولتی بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند . برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم . پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند . روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود . صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایة دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّة ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد . خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد . آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست . او به سمت من آمد و سلام کرد . پاک ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
با دستپاچگی گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت . دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش . این اوّلین پیوند من و ارسلان بود . گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود . درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست . امیر پسر خجالتی و محجوب بود . جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحة تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد . هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد . کارنامه ام خیس ، خیس شده بود . ارسلانم خیس خیس شده بود . چشمانم که به کارنامة خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم . ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم . ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود . من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم . مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامة خیس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .
شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .
ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند . هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .
بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد . من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم . مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی . مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازة ذوب یک قالب یخ کوتاه بود . خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد . او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی . من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم . ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند . امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند . من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 134
دانشگاه آزاد اسلامی
واحد شهر ری
رشته: الکترونیک
گزارش کارآموزی:
نصب و راه اندازی آسانسور
محل کارآموزی:
آسانسورسازی برج پیما
استاد راهنما
آقای امیر احمدی نژاد
دانشجو:
هادی عجمی
سال تحصیلی:
(بهمن 87-88)
تاریخچه محل کارآموزی
محل کارآموزی شرکت آسانسورسازی برج پیما که تأسیس کننده آن عبدالمجیدکرمی است که در سال 1380 تأسیس گردیده است که شماره ثبت شرکت 181737میباشد که کار اصلی شرکت نصب و راه اندازی آسانسور و تعمیرات و سرویسآسانسور است که این شرکت دارای 9 اکیپ کاری است که هرکدام یک کار مخصوصی راانجام میدهند. که برخی کار آهنکاری و برخی کارهای ریلی عدهای کار مکانیکی و عدهایکار نصب راه اندازی را انجام میدهند که نصب راه اندازی یک آسانسور را در دو هفته بهاتمام میرسانند. این شرکت با کارخانههای بزرگی از قبیل شرکت تابلوسازی آرمان فرازعبدداقی - ارسی - شرکت در اتوماتیک بیابانی همکاری میکند و تمامی آسانسورها رابعد از کار استاندارد تا یکسال گارانتی میکنند.
حمد و سپساس ایزد منان را که با الطاف بیکران خود این توفیق را به ما ارزانیداشت تا بتوانیم در راه دانش و فرهنگ این مرز و بوم گامهایی هرچند کوچک برداشته ودر انجام رسالتی که برعهده داریم مؤثر واقع شویم. گستردگی علوم برقی و توسعهروزافزون آن شرایطی را به وجود آورده هر روز شاهد تحولات اساسی چشمگیر درسطوح جهانی هستیم. در اینجا از مربیان کارآموزی بنامهای آقای حسین جهانی و آقایسعید نصیری و استاد گرامی خود استاد امیر احمدی نژاد تشکر و قدردانی میکنم.
آسانسور Elevator
تاریخچه آسانسور:
آدمی همواره کوشیده است برخی شیوههای ساده برای بلندکردن خود و موادمورد استعمال و بازخود را بالا ببرد. یکی از نخستین آسان اختراع آن ثبت شده به وسیلهریاضیدان پرآوازه. ارشمیدس در حدود 253 ق .م. بود. آسانسور وی یک بلندکن دستیبود که برای حمل یک شده بود. در مصر باستان احتمالاً نمونهای از نیروی بلندکردن بهوسیله بردگان برای ساختمان اهرام استفاده میکردند.
آوردهاند که چنگیزخان مغول برای رفتن به طبقات بالای یک ساختمان از آسانسوراستفاده میکرد اما این آسانسور را نیروی بردگان و اسیران میبرد. اما تا زمانی که آدمیساختمانهای خیلی بلند نساخته بود نیازی به آسانسور نداشت و از وقتی آسانسورموردنیاز احساس گشت ایجاد بناهای بلند آغاز گردید.
بعدها به فکر ساختن آسانسوری افتادند که با نیروی باد، آب، برق و غیره کار کند وسرانجام در سال 1850 آسانسور آبی با هیدرو ساختمانهای سه، چهار طبقه ساخته شد.در این روزگار آسانسورهای زمختی برای حمل بار
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 124
عنوان رساله
بررسی عنصر بصری خط
تقدیم به :
مادر و پدر عزیزم که نگاه امیدوارشان همواره هستیبخش لحظات پرتلاش و پر ثمرم بوده است.
با سپاس فراوان از :
استاد گرانقدرم خانم اکرم محمودی که پیوسته در برداشتن گامهای استوار، یاری و تشویقم نمودهاند و همچنین با قدردانی از زحمات بیوقفه اساتید ارجمندم آقایان سیدعلی سیدانی، حسن رزمخواه، مهرداد صدقی ، آرمان یعقوب پور و سیدعلی بیگی که با دلسوزیهای فراوان، همواره کوشیدهاند تا پلههای ترقی را یک به یک طی کنم.
و با تشکر از دوست عزیزم علیرضا حاج محمد که در تنظیم این رساله همراهیم نمود.