لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 6
خلاصه داستان رومئو و ژولیت - ویلیام شکسپیر
رومئو و ژولیت از دو تا خانوادهی کله گنده! بودن که از قدیمالایام با هم دشمنی داشتن و عمراً کنار نمیومدن با هم. هر وقت هم بین اینا درگیری میشد، کلی تلفات میداد.
رومئو عاشق یه دختری بود به اسم رزالین و خودش رو میکشت واسه دختره ولی رزالین اصلاً عین خیالش نبود و این موضوع خیلی رومئو رو اذیت میکرد. یه روز دوستجونِ رومئو برای اینکه یه کم تفریح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالین فکر نکنه، بهش خبر میده که خانوادهی فلانی - خانوادهی ژولیت اینا در واقع! البته اون موقع، رومئو نمیدونسته که اصولاً ژولیتی وجود داره - یه مهمونی بزرگ قراره برگزار کنن و کلی دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالین و اگه بیای با هم بریم، میتونی کلی رزالین رو دید بزنی. رومئو میگه نه، اونا من رو میشناسن. بعد اگه اونجا ببینن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونیشون، فکر میکنن قصدم مسخره کردنشون بوده، بعد دعوا راه میفته. ولش کن اصلاً. دوستجونش میگه خب میتونی ماسک بزنی. کسی نمیشناسدت، چیز غیر متداولی هم نیست. خلاصه انقدر اصرار میکنه تا رومئو از رو میره و قبول میکنه.
روز جشن، رومئو و دوستش میرن توی مراسم شرکت میکنن و کلی همه رو دید میزنن و اینا تا اینکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژولیت رو میبینه و یک دل نه، صد دل عاشقش میشه. آخر سر طاقت نمیاره و میره جلو با ژولیت حرف میزنه و آمارش رو میگیره و می فهمه خانوادهش کین و اینا و تاااازه دوزاریش میفته که عاشق دختر خانوادهای شده که شدیداً دشمن خانوادهی خودش محسوب میشن ولی بازم از رو نمیره. (جزئیات مکالمات رو ننوشته بود توی یه وجب کتاب که!) وقتی رومئو داشته با ژولیت صحبت میکرده، یکی از اطرافیان صدا ش رو میشناسه و به پدر ژولیت خبر میده که رومئو بدون دعوت با یه ماسک روی صورتش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بیاین سریعاً حالش رو بگیریم. پدر ژولیت برای اینکه مراسم به هم نخوره قبول نمیکنه و میگه الان نه، بذارش برای یک فرصت مناسب.
شب از دیوار باغ ژولیت اینا میره بالا و توی باغ میره و میره تا میرسه زیر پنجرهی اتاق ژولیت. همون موقع ژولیت میاد توی ایوون و شروع میکنه توی دلش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلی به عشقش اعتراف میکنه و هی رومئو رو ناز میده و اینا. رومئو خان هم که توی تاریکی نشسته بود و همه رو گوش میکرد، یهویی میاد بیرون و شروع میکنه قربون صدقهی ژولیت رفتن و همون جا این دو نفر بر اساس شناخت عمیقی که از هم پیدا کرده بودن، به هم قول میدن که با هم ازدواج کنن و قرار میشه هر وقت ژولیت آمادگیش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون میاد خونه. فردا صبح کلهی سحر، رومئو میره دنبال یکی از دوستانش که آدم مذهبیای بوده که جریان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژولیت هم یکی رو میفرسته که خبر بده آمادهس برای ازدواج. خلاصه مراسم انجام میشه و ژولیت بدو بدو برمیگرده خونه. همه چیز گل و بلبل بوده تا اینکه یه روز رومئو داشته برای خودش راه میرفته که میبینه دوستش با اون یارو! که توی مهمونی صدای رومئو رو شناخته درگیر شدن و کار به توهین و کتککاری و بزن بزن میکشه و دوست رومئو کشته میشه. تا اون زمان رومئو سعی میکرده مشکل رو مسالمتآمیز حل کنه ولی وقتی میبینه اینطوری شد، اون رو ش بالا میاد و میزنه طرف رو میکشه. بعد تازه فکر میکنه که این چه کاری بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر میشه با این اتفاقها و دیگه اصلاً جرات نمیکنن ماجرای ازدواجشون رو علنی کنن. اون آقایی که مراسم ازدواج رو برای رومئو انجام داده بود، بهش میگه برو از ژولیت خداحافظی کن و یه مدت برو یه شهر دیگه، همون جا بمون تا آبا از آسیاب بیفته. بعد من خودم مارجای ازدواج شما رو به خانوادههاتون میگم. شاید این جریان باعث شه اینا دشمنی دیرینهشون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از دیوار باغ میره بالا، از پنجره میره توی اتاق ژولیت، طی مراسمی ازش خداحافظی میکنه و صبح زود از همون راهی که اومده بود، میره بیرون و عازم سفر میشه. (مراسمش هم به کسی مربوط نیست!(
اوضاع تقریباً خوب بوده تا اینکه پدر ژولیت براش یک عدد همسر با شخصیت انتخاب میکنه و میگه فلان روز مراسم ازدواجه. خودت رو آماده کن. ژولیت هم داشته سکته میکرده که حالا چی کار کنه؟! کلی عذر و بهانه میاره که ما هنوز عزاداریم و از این حرفا ولی پدرش قبول نمیکنه. وقتی میبینه دیگه چارهای نداره، میره پیش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود دیگه - و میگه به نظرت من چی کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کردهم.
دوست رومئو میگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً ادای آدمای خوشحال رو دربیار و عادی رفتار کن. من یه دارو بهت میدم که باید شب قبل از عروسی بخوریش. این دارو باعث میشه ۴۲ ساعت - شایدم اشتباه چاپی بوده و اصلش ۲۴ ساعته! نمیدونم - بخوابی و بدنت سرد بشه کاملاً.
صبح وقتی میان دنبالت می بینندت که مُردی! و می برندت به مقبره ی خانوادگیتون. من به رومئو نامه مینویسم و ماجرا رو بهش میگم. اون میاد و از مقبره درت میاره. فقط نباید بترسی. مطمئن باش طوریت نمیشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توی مقبره بیدار شدی، نباید بترسی. چارهش همینه فقط.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 6
خلاصه داستان رومئو و ژولیت - ویلیام شکسپیر
رومئو و ژولیت از دو تا خانوادهی کله گنده! بودن که از قدیمالایام با هم دشمنی داشتن و عمراً کنار نمیومدن با هم. هر وقت هم بین اینا درگیری میشد، کلی تلفات میداد.
رومئو عاشق یه دختری بود به اسم رزالین و خودش رو میکشت واسه دختره ولی رزالین اصلاً عین خیالش نبود و این موضوع خیلی رومئو رو اذیت میکرد. یه روز دوستجونِ رومئو برای اینکه یه کم تفریح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالین فکر نکنه، بهش خبر میده که خانوادهی فلانی - خانوادهی ژولیت اینا در واقع! البته اون موقع، رومئو نمیدونسته که اصولاً ژولیتی وجود داره - یه مهمونی بزرگ قراره برگزار کنن و کلی دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالین و اگه بیای با هم بریم، میتونی کلی رزالین رو دید بزنی. رومئو میگه نه، اونا من رو میشناسن. بعد اگه اونجا ببینن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونیشون، فکر میکنن قصدم مسخره کردنشون بوده، بعد دعوا راه میفته. ولش کن اصلاً. دوستجونش میگه خب میتونی ماسک بزنی. کسی نمیشناسدت، چیز غیر متداولی هم نیست. خلاصه انقدر اصرار میکنه تا رومئو از رو میره و قبول میکنه.
روز جشن، رومئو و دوستش میرن توی مراسم شرکت میکنن و کلی همه رو دید میزنن و اینا تا اینکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژولیت رو میبینه و یک دل نه، صد دل عاشقش میشه. آخر سر طاقت نمیاره و میره جلو با ژولیت حرف میزنه و آمارش رو میگیره و می فهمه خانوادهش کین و اینا و تاااازه دوزاریش میفته که عاشق دختر خانوادهای شده که شدیداً دشمن خانوادهی خودش محسوب میشن ولی بازم از رو نمیره. (جزئیات مکالمات رو ننوشته بود توی یه وجب کتاب که!) وقتی رومئو داشته با ژولیت صحبت میکرده، یکی از اطرافیان صدا ش رو میشناسه و به پدر ژولیت خبر میده که رومئو بدون دعوت با یه ماسک روی صورتش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بیاین سریعاً حالش رو بگیریم. پدر ژولیت برای اینکه مراسم به هم نخوره قبول نمیکنه و میگه الان نه، بذارش برای یک فرصت مناسب.
شب از دیوار باغ ژولیت اینا میره بالا و توی باغ میره و میره تا میرسه زیر پنجرهی اتاق ژولیت. همون موقع ژولیت میاد توی ایوون و شروع میکنه توی دلش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلی به عشقش اعتراف میکنه و هی رومئو رو ناز میده و اینا. رومئو خان هم که توی تاریکی نشسته بود و همه رو گوش میکرد، یهویی میاد بیرون و شروع میکنه قربون صدقهی ژولیت رفتن و همون جا این دو نفر بر اساس شناخت عمیقی که از هم پیدا کرده بودن، به هم قول میدن که با هم ازدواج کنن و قرار میشه هر وقت ژولیت آمادگیش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون میاد خونه. فردا صبح کلهی سحر، رومئو میره دنبال یکی از دوستانش که آدم مذهبیای بوده که جریان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژولیت هم یکی رو میفرسته که خبر بده آمادهس برای ازدواج. خلاصه مراسم انجام میشه و ژولیت بدو بدو برمیگرده خونه. همه چیز گل و بلبل بوده تا اینکه یه روز رومئو داشته برای خودش راه میرفته که میبینه دوستش با اون یارو! که توی مهمونی صدای رومئو رو شناخته درگیر شدن و کار به توهین و کتککاری و بزن بزن میکشه و دوست رومئو کشته میشه. تا اون زمان رومئو سعی میکرده مشکل رو مسالمتآمیز حل کنه ولی وقتی میبینه اینطوری شد، اون رو ش بالا میاد و میزنه طرف رو میکشه. بعد تازه فکر میکنه که این چه کاری بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر میشه با این اتفاقها و دیگه اصلاً جرات نمیکنن ماجرای ازدواجشون رو علنی کنن. اون آقایی که مراسم ازدواج رو برای رومئو انجام داده بود، بهش میگه برو از ژولیت خداحافظی کن و یه مدت برو یه شهر دیگه، همون جا بمون تا آبا از آسیاب بیفته. بعد من خودم مارجای ازدواج شما رو به خانوادههاتون میگم. شاید این جریان باعث شه اینا دشمنی دیرینهشون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از دیوار باغ میره بالا، از پنجره میره توی اتاق ژولیت، طی مراسمی ازش خداحافظی میکنه و صبح زود از همون راهی که اومده بود، میره بیرون و عازم سفر میشه. (مراسمش هم به کسی مربوط نیست!(
اوضاع تقریباً خوب بوده تا اینکه پدر ژولیت براش یک عدد همسر با شخصیت انتخاب میکنه و میگه فلان روز مراسم ازدواجه. خودت رو آماده کن. ژولیت هم داشته سکته میکرده که حالا چی کار کنه؟! کلی عذر و بهانه میاره که ما هنوز عزاداریم و از این حرفا ولی پدرش قبول نمیکنه. وقتی میبینه دیگه چارهای نداره، میره پیش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود دیگه - و میگه به نظرت من چی کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کردهم.
دوست رومئو میگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً ادای آدمای خوشحال رو دربیار و عادی رفتار کن. من یه دارو بهت میدم که باید شب قبل از عروسی بخوریش. این دارو باعث میشه ۴۲ ساعت - شایدم اشتباه چاپی بوده و اصلش ۲۴ ساعته! نمیدونم - بخوابی و بدنت سرد بشه کاملاً.
صبح وقتی میان دنبالت می بینندت که مُردی! و می برندت به مقبره ی خانوادگیتون. من به رومئو نامه مینویسم و ماجرا رو بهش میگم. اون میاد و از مقبره درت میاره. فقط نباید بترسی. مطمئن باش طوریت نمیشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توی مقبره بیدار شدی، نباید بترسی. چارهش همینه فقط.