لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 7
خاطرات رضوانه میرزا دباغ
وجود مادرم مرا آرام می کرد
خبرگزاری فارس: بازجوی من شخصی به نام منوچهری بود که همواره به من شوک الکتریکی میداد. یادآوری صحنههای شکنجه مادرم برایم بسیار سخت و دردآور است. به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگه داشته بودند و
اجازه نمیدادند لحظهای بنشیند و یا به او بیخوابی میدادند که گاهی48 ساعت و بیشتر طول میکشید.درآغازین سالیان نوجوانی با مکتب فکری و مبارزاتی مادر آشنا شد و دل در گرو آن نهاد، و آنگاه که در چنگ بدترین مردمان زمانه گرفتار آمد و پذیرای دردناکترین شکنجهها شد، بهگونهای که تا امروز نیز بهای آن را با دست و پنجه نرم کردن با بیماریهای گوناگون میپردازد. خانم رضوانه میرزا دباغ با واحد فرهنگی و انتشاراتی موزه عبرت ایران به گفت و گو نشسته و نتیجه آن در کتاب«آن روزهای نامهربان» از سوی آن موزه به تاریخپژوهان عرضه شده است.
چهارده سال بیشتر نداشتم و در دبیرستان رفاه تحصیل میکردم. مادرم نه تنها به عنوان یک مادر، بلکه خطدهنده زندگی من بود و جهت را برای من مشخص کرده بود. همه چیز الهی بود و این لطف خدا بود و همراه بودن پدر و مادرم، راه نورانیای را برای من ترسیم کرده بود. سمت و سوی فعالیتهای ما در مسائل فرهنگی و سیاسی و الهی بود و من همواره در جلساتی که مادرم داشت، شرکت میجستم و جان تشنه خود را از کلام او سیراب میکردم. مادرم مرا در مدرسهای ثبت نام کرده بود که عزیزانی نظیر آیتالله شهید بهشتی و محمدعلی رجایی از گردانندگان اصلی آن بودند و فرزندان خود آنان نیز در همان جا فعالیت میکردند. وقتی فعالیتها و زحمات مادرم را میدیدم، بر آن می شدم تا من هم کاری بکنم. با یکی از دوستان به نام خانم حداد عادل(1)بر آن شدیم که حرکتی را آغاز کنیم. شبانه رادیو را روشن میکردم و از رادیو عراق اعلامیهها و به پیامهای حضرت امام خمینی گوش میدادم و بهدقت مینوشتم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم، با استفاده از کاربن اعلامیهها را رونویسی میکردم و صبح به مدرسه میبردم و قبل از اینکه بچهها به مدرسه بیایند، با کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل میز بچهها میگذاشتیم. زمانی که مامورین ساواک وحشیانه به منزل ما ریختند و مسائل ما برایشان رو شد، مرا دستگیر کردند. ابتدا زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار کردم. خداوند لطف کرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواک بر آن شد تا نمونههای خطم را چک کند و متوجه شد که نوشتن اعلامیهها کار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسایلی خریده بودیم که همه را داخل چمدانی گذاشته بودم. به خیال خودم اعلامیهها را لابلای آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پیدا نکند، اما ساواکیها همه جا را به هم ریختند و اشیائی را که داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسایل عروس را با خود بردند و پارچههایی را که تا شده بود، به طول پارچه با سیگار در مقابل چشمانم سوزاندند. آنها سیگار را داخل پارچهها فشار میدادند و میسوزاندند. بالاخره هم به مدارک پنهان شده رسیدند. پدرم از آنان خواست که او را به جای من ببرند و با ناراحتی میگفت او بچه است مرا ببرید. آنها هم در پاسخ گفتند شما خیالت راحت باشد و پیش بچههایت بمان. چشمانم را بستند. وقتی داخل کوچه شدم از زیر چشمبند، دو دستگاه اتومبیل را دیدم. به خیال خودم لباس پوشیدهای در زیر چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشیدند، باحجاب باشم. متاسفانه وقتی به ساواک رسیدیم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتکها و شکنجهها آغاز شد. یونیفورم مخصوص زندان که شامل یک تونیک و شلوار بود، به من تحویل شد و برای پوشش سر از پتو استفاده کردم. زمانی که مرا به کمیته آوردند، روانه سلولی شدم که مادرم در همان سلول بود و این برای من بسیار ارزشمند بود. در اتاق افسرنگهبان، فردی به نام آقای اکرمی را که از دوستان خانوادگی ما بودند، دیدم که آن چنان به ایشان سیلی زده بودند که فکشان کاملا از جا درآمده بود. درباره من از او سئوال میکردند و او گفت نمیدانم. برخورد ساواک با همه زندانیان مشخص بود، زیرا مسلما کسی را برای نوازش کردن به بازداشتگاه ساواک نمیبردند. متاسفانه بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی، بسیاری از مسائل را به یاد نمیآورم و باقی را هم با کمک خواهرم راضیه به یاد میآورم. نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کردند و با اطو سوزاندند و اذیت کردند. البته ایشان قبل از من دستگیر شده بود. یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما، 12 نفر را دستگیر کرده بودند. هیچ وقت لحظه دستگیریام را فراموش نمیکنم. واقعا بهطرز وحشیانهای برخورد کردند. ساواکیها فکر میکردند با یک گروه طرف شدهاند. آن چنان داد و فریاد میکردند که کسی جرئت نداشت نفس بکشد.
قبل از اینکه مادر را دستگیر کنند، ساواکیها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادی را از همه ما سلب کرد و حتی اگر میخواستیم برادر کوچکم را برای خرید به بیرون از منزل بفرستیم، تا تفتیش نمیکردند، اجازه نمیدادند که از منزل خارج شود. ساواکیها در حالی که ادعا میکردند خیلی زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدایت فکری مادر در همین اوضاع سخت هم به کمک ما آمد و از بقال محل کمک گرفتیم. بقال محله ما مرد بزرگواری به نام آقای بهاری بود که مغازه او بیشتر شبیه عطاری بود و در این جریان، کمک زیادی به ما کرد. او حتی شهادت آیتالله سعیدی را به ما اطلاع داد و کسانی که قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش کوچه بازگردانده میشدند. مادرم کاغذ کوچکی را نوشت و روی آن علامتی گذاشت و آن را به دست برادر کوچکم سپرد و مبلغی پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک، پشت یکی از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: "به آقای بهاری بگو به ما شکلات برساند. " همین پیام، آقای بهاری را متوجه مشکلات ما کرد. ایشان فرد متشرعی بود و نسبتا در جریان مسائل قرار داشت. ایشان یک بار نامزدم، آقای کمالی، را از سر کوچه برگرداند و به این وسیله مانع دستگیری ایشان شد. ساواک تلاش بسیاری کرد تا در طول مدتی که در خانه اقامت کرد، اسناد و مدارکی را به دست بیاورد. دو جعبه اعلامیه داخل خانه بود که با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زیر لباسچرکها پنهان کرده بودیم و با غفلت نگهبانها به داخل حمام رفتیم و با بلند کردن صدای آب، اعلامیهها را پاره کرده و داخل چاه ریختیم.
در طول مدتی که آنها در خانه اقامت داشتند، مادر برای آنها غذا تهیه میکرد و سعی داشت وانمود کند سواد ندارد و از هیچ چیز سر در نمیآورد، در حالی که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالین انقلابی بود. به هر حال دستگیر شدم و در کمیته مشترک مرا با دو دست به تختی زنجیر کردند. سلول ما در جایی قرار داشت که بسیار نمناک بود و هوایی هم برای نفس کشیدن نداشت. چشمانم بسته بود و چیزی را نمیدیدم و فقط صداها را میشنیدم. در سکوت، صدای شکنجهگران و افراد تحت شکنجه را با همه وجود لمس میکردم و جسم و روحم، حتی برای
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 27 صفحه
قسمتی از متن .doc :
* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!
* ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد. هم سن و سال من بود. سی را پر کرده بود. کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..
* صحبتها تمام شد و عبد الحسینی پیدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.
به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند. اما اینجا فرق می کرد. خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند. خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند. پسر و دختر آرام و عادی کنار هم راه می رفتند... خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...
* فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد. آن یکی نواری از پرچم های ایران را. لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است. معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند. مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر! هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم . هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند :
_ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم. خودش به من گفت...
می گویم کی به شما گفت؟آقا؟! سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .
_ خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...
چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر... حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟
* یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم! سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند. سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان. روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ... چه می بینم. کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...
نه...
اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می فهمم که نگران گم شدن اسلحه بوده است، البته او با آن اخلاق حسنه نگران چیزهای دیگر هم
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 75
گزیده أی از زندگی و خاطرات فروغ:
فروغ فرخزاد 12 سال پیش از درگذشتش اولین شعرش را به مجلة روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با شاعره أی آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت، و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی پروائی و دریدن پردة ریاکاران به حافظ تشبیه کرد و نوشت:« که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد، حافظ دیگری خواهیم داشت.»1
فروغ با آن موهای طلائی فرفری، با چشمهای درشتی که سپیدیش زیادتر از تیرگیش بود، و با آن لبهای درشتی که زیبائی خاصی داشت، در واقع همیشه دو نفر بود.
فروغ شیطانی که از در و دیوار بالا می رفت. مثل پسرها روی نوک درختها می نشست و مثل شیطانک ها با کارهایش دیگران را به خنده می انداخت.2
فروغ بسیار پر حرکت و شیطان و بی آرام بود، عجیب آزار می داد.
در مدرسه هم که بود با بچه ها نمی جوشید. اغلب بچه ها با او بد بودند و می زدندش و او در مقابل، فریاد می کشید.
فضول بود و همه جا را باز می کرد. حتی توی کاغذها و کتابهای بابا هم سرک می کشید و جستجو می کرد و برای این کار کتک می خورد.
. . . آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبة سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشة صندوقخانه، در سکوت ظهر
گوئی جهانی بود.
تولدی دیگر، « آن روزها»، ص 12
فروغ یک چهرة دیگر هم داشت: فروغ غم زده. بهانه گیر، لجوج و حساسی که با کمترین بهانه، ساعتها با صدای بلند گریه می کرد و به قول مادر بزرگ، خانه را روی سرش می گذاشت.
عاشق قصه بود، مادر بزرگ فصه های قشنگی می دانست و فروغ یک لحظه مادر بزرگ را آرام نمی گذاشت، به قصه ها گوش می داد. دچار مالیخولیائی خاصی می شد.
این شخصیتهای دوگانه؛ درست مثل مهمانی که از در خانه وارد می شود؛ یک یا چند روز در آنجا می ماند و باز از همان در بیرون می رود؛ خودشان را نشان می دادند و بعد می رفتند.
اصلاً بهتر است همه چیز را از پدرم شروع کنم، چرا که او واقعاً همان نقطه اصلی و مبداءتمام پرسش ها است.
چهره اش همیشه از یک خشونت عجیب مردانه پر بود. او تلخ تلخ، سرد سرد و خشن خشن بود. یک سرباز واقعی با یک چهره قراردادی یا بهتر بگویم با یک ماسک فرار دهنده و همیشه همینطور بود. یادم می آید به محض اینکه صدای مهمیز چکمه هایش بلند می شد. همه ما از حالی که بودیم بیرون می آمدیم و مثل موشهایی که بوی گربه را شنیده باشند، خودمان را از دیدرس و دسترس او دور می کردیم. ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری می داد، گاه گاهی که به خود می آمد و ماسک از چهره اش فرو
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 1 صفحه
قسمتی از متن .doc :
خاطرات سیاسى امین الدوله
محمود فاضلى: کتاب ۲۸۸ صفحه اى «خاطرات سیاسى امین الدوله» به کوشش فرمانفرمائیان و زیر نظر ایرج افشار یکى از ارزشمندترین مجموعه هاى خاطرات سیاسى و از اسناد مهم تاریخ قاجاریه است. حضور مستقیم نویسنده در متن بسیارى از وقایع و اشراف وى به حوادث و مسائل درون نظام حکومتى ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و محمدعلى شاه به دلیل تصدى مشاغل حساس و مهم در عهد دو پادشاه نخست به او امکان داده است تا بتواند به بسیارى از مسائل پشت پرده زمانه خویش وقوف یابد. در خاطرات وى گزارش هایى درباره مسائل درونى دستگاه حاکم، خلق و خوى شاه، درباریان، رقابت هاى ایشان، برخى تشکیلات دولتى و پاره اى مسائل اقتصادى، فساد اخلاقى شاه و درباریان مورد توجه قرار گرفته است. خاطرات سیاسى امین الدوله به مانند آثارى از این قبیل، طبعاً آلوده به غرض ورزى ها، بى دقتى ها گاه حاوى جعلیات، ایراد تهمت و افترا به رقباى سیاسى و ستایش هم مسلکان و همراهان است. این اثر در کنار ضعف ها، حاوى گزارش ها و اطلاعات فراوان و منحصر به فردى است که آن را در کنار منابع دست اول دوره قاجاریه قرار مى دهد. زندگى و اندیشه میرزاملکم خان ناظم الدولهکتاب زندگى و اندیشه میرزاملکم خان ناظم الدوله، نوشته حجت الله اصیل در سال ۱۳۷۶ از سوى نشر نى انتشار یافته است. میرزاملکم خان ناظم الدوله سیاستمدار و اندیشمند و نویسنده روزگار قاجار شخصیتى متناقض و رفتارى پیچیده و بحث انگیز داشت. او پیشرو و مبلغ تجددخواهى بود و از اقتباس بى کم و کاست رها وردهاى تمدن غربى هوادارى مى کرد و خواهان دادن امتیاز به کشورهاى غرب بود و در اندیشه آزادیخواهى و حکومت قانون تاثیرى بى چون و چرا داشت. اندیشه افرادى چون ملکم خان مى تواند در درک و دریافت تاریخ اندیشه و سیر رویدادهاى کشور ما موثر باشد و خواننده نکته سنج را در ارزیابى گذشته و حال و آینده جامعه اش برپایه آرزوها و حرکت ها، دلبستگى ها و حتى کژروى ها یارى کند. کتاب ابتدا فراز و فرود زندگى ملکم خان و سپس جهان بینى و آثار وى را مورد بررسى قرار داده است و در نهایت ملکم را در ترازوى نقد تاریخ قرار داده است.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 11 صفحه
قسمتی از متن .doc :
فهرست مطالب
نام خاطره محور خاطره ـ شهیدان صفحه
دیباچه
فصل اول : همسفر با اهالی آسمان
سرباز امام زمان عج شهید حجت الاسلام شیخ احمد جعفریان 17
همسفر با اهالی آسمان سردار شهید جهانگیر مرادی 18
اسماعیل شهید اسماعیل لجم اورک 20
امر به معروف شهید اسماعیل لجم اورک 21
پرواز بر دوش برادر شهیدان بهادر مرادی و یارمحمد نوروزی 23
به خاطر بسپار
یادگار برای همیشه سردار شهید حاج یادگار اسکندری 26
مزد عبادت خالصانه شهید گنجعلی پورسعید 28
شهادتی در اسارت شهید سنجر کریمی 29
شهادت در غربت شهید نصیر بارزی 30
ذبیح الله شهید ذبیح الله لندی 31
درس عشق و ایثار شهید امرالله میرزا پور 32
نوزاد بهشتی شهید علی جمعه فرهادی 33
من باید شهید شوم شهید ابراهیم کیانی 34
کاش منهم شهید شوم شهید محمد علی باقری 35
با چشمانم شهید احمد کیانی 36
توکل شهید شنبه صیفی 37
من نمی توانم در شهر بمانم شهید سهراب صفایی پور 38
نام خاطره محور خاطره ـ شهیدان صفحه
کبوتر شهید سید احمد موسوی 39
مولود رمضان جاوید الاثر روز علی منصوری 41
فقط صلوات جاوید الاثر روز علی منصوری 42
امانت الهی شهید سید جهانگیر راسته 43
چفیه شهید سید جهانگیر راسته 44
همیشه با هم شهیدان خانلر مکی پور و علی اسدی 45
چشم انتظار شهید احمد داوودی 47
شمس شهید نادعلی کی شمس 49
پس از سالها شهید غلی یوسفی 50
آن روز شهید عبدالله مرادی 51
قربانی شهید عبدالله مرادی 52
نشانه تواضع شهید داریوش بندری گل نرگسی 53
به پدر شهیدش پیوست شهید داریوش بندری گل نرگسی 54
عشق والاتر شهید علی عسکر ولی پور 55
اهل خوزستانم شهید محمد رضا نوروزی 56
بزرگترین آرزویم شهید علی آقا بیگی 57
آستان دوست شهید نصرت الله کیانی 59
حال و هوایش شهید نصرالله موسوی 60
من دست او را می بوسیدم شهید عبدالحسین ابوالحسنی 61
او اهل مطالعه بود شهید مهدی بابادی 62
گفتم : « برو ؛ خدا به همرات شهید علی پناه حاتمی 63
در خیل شهدا شهید شنبه تقی پور 64
ریشه در خاک سر در آسمان شهید الله رحم قلی پور 65
نام خاطره محور خاطره ـ شهیدان صفحه
عاشق و بی قرار شهید عبدالحسین کیانی 66
دانشسرا 8 نفر از شهیدان 67
ره عشق شهید غفور مؤمنی 68
فرزند ارشد شهید ایوب نیکنام 70
به جای شیون شهید بهمن مردانی 71
مبادا بگذارید شهید قاضی کوبی 74
شهید رستم خدابخشی شهید رستم خدابخشی 75
این بار بر نمی گردم شهید حاجی مراد بندانی 76
شهادت انفتخار است شهید جهانگیر اسکندری 77
ارمغان شهید مراد علی بویری 78
دانش آموز انقلابی شهید فرج الله داوودی 79
اذان شهید ولی بهمنی 80
امام حسین در انتظار ماست شهید نبی الله محمودی 81
جوانی پاک و خودساخته شهید داوود معنایی 82
خدا او را شفا داد ! شهید اردشیر مرادی 83
پلاک شهید رحمان موسوی 84
دیگر نوبت من است شهید اکبر آغیلی 85
کدام دیار ؟! شهید علی محمدی 86
بی قرار سردار شهید علی محمدی 87