لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 8 صفحه
قسمتی از متن .doc :
به نام خدا
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی شاعر شیرین سخن و بلندآوازه و باریکاندیش و سادهگوى اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم است. فرخى که در ۴۲۹ هجرى درگذشته است باید پس از سال ۳۷۰ پاى به جهان هستى نهاده باشد. مؤید این نظر آنکه پیوستن او به دربار چغانیان پس از دقیقى شاعر مدّاح آن خانواده بوده است و دقیقى در فاصلهٔ ۳۶۷ تا ۳۶۹ هجرى کشته شده است و امیر چغانى که فرخى مدح او گفته ، یعنى امیر ابوالمظفر احمدبن محمدبن محتاج چغانى پس از غلبه بر پسر عم خود ابو یحیى طاهربن فضل چغانی، در سال ۳۸۱ هجرى به امارت چغانیان رسیده و شاعر پس از ازدواج در زادگاه خود سیستان به چغانیان رفته است و سن ازدواج را طبق معمول زمان باید حدود 20سالگى فرض کنیم و باز شاعرى که چنان قصاید بلند در آغاز پیوستن خود به آن دربار بتواند بسراید ناچار باید سنینى از نوجوانى را صرف ممارست در شاعرى کرده باشد و آغاز این دوران لااقل همین حدود بیست سالگى باید باشد نه کمتر، پس وى در حدود سال ۳۹۰ هجرى یا یکى دو سال بیشتر از آن است که رهسپار دربار چغانیان شده است.
اما پیوستن او از دربار چغانیان به بارگاه محمود غزنوى به دبار سلطانى که در رسماً به سلطنت نشسته است یاپس از جنگ با ایللک خان نصر ویوسف قدرخان و امراء ترکستان یعنى جنگ کَتَر (در ۳۹۶) و تسلط کامل این شاه بر خراسان بزرگ باید باشد و یا به احتمال قوىتر پس از سال چهارصد هجرى ، زیراکه مدح احمدبن حسن میمندى رادر دورهٔ اول وزارت (۴۰۱ تا ۴۱۵هجرى) در دیوان او مىبینیم امّا از وزیر فضلدوست و ادب پرورى چون فضل بن احمد اسفراینى حامى فردوسى که پیش از او وزارت داشته است مدیحهاى در ضمن اشعار او نمىیابیم.
شاعر جز امیر چغانى، و کدخداى او امیر اسعد و سلطان محمود غزنوى و دو پسر او امیر محمد و امیر مسعود و برادر او یوسف بن ناصرالدین ، احمد بن منصور و حسنک وزیر و ابوبکر حصیرى ندیم و ابوسهل دبیر و طاهر دبیر و بوسهل عراقى و بوسهل حمدوى و ابوبکر قهستانى عارض سپاه و ایاز ایماق غلام محبوب محمود غزنوى وچند تن دیگر از بزرگان دربار غزنوى را مدح گفته است .
تاریخچه شاعری فرخی
فرخى از سیستان بود پسر جولوغ، غلام امیر خلف بانو. طبعى بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتى و چنگ تر زدى وخدمت دهقانى کردى از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منى غله دادى و صد درم سیم نوحى او را تمام بودى اما زنى خواست هم از موالى خلف وخرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل در افزود فرخى بىبرگ ماند و در سیستان کسى دیگر نبود مگر امرا ایشان. فرخى قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود. دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که: ”اینقدر از تو دریغ نیست و افزون ازین را روى نیست“. فرخى چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار مىکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحى شنود تا روى بدو آرد باشد که اصابتى یابد تا خبر کردند او را از امیرابوالمظفر چغانى به چغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همى دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیت قصیدهاى بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حُلّه برفتم ز سیستان با حُلّه تنیده ز دل بافته ز جان الحق نیکو قصیده ایست و درو وصف شعر کرده است در غیت نیکوئى و مدح خود بىنظیرست. پس برگى بساخت و روى به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید بهار گاه بود و امیر به داغگاه ، و شنیدم که هجده هزار مادیان زهى داشت هریکى را کرهاى در دنبال وهر سال برفتى و کرگان داغ فرمودى و عمید اسعد که کدخداى امیر بود به حضرت بود و نزلى راست مىکرد تا در پى امیر برد. فرخى به نزدیک او رفت و او را قصیدهاى خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردى فاضل بود وشاعردوست شعرفرخى را شعر دید تر و عذب ، خوش و استادانه ، فرخى را سگزئى دید بى اندام جبهاى پیش و پس چاک پوشیده و دستارى بزرگ سگزىوار در سر پاى و کفش بس ناخوش و شعرى در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزى را شاید بود، بر سبیل امتحان گفت: ”امیر به داغگاه است و من مىروم پیش او و ترا با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جائى است جهانى در جهانى سبزه بینى پر خیمه و شراع و ستاره، از هر یکى آواز رود مىآید و حریفان در هم نشسته و شراب همى نوشند و عشرت همى کنند و به درگاه امیر آتشى افروخته چند کوهى و کرگان را داغ همى کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب مىخورد و اسب مىبخشد، قصیدهاى گوى لایق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم“. فرخى آن شب برفت و قصیدهاى پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است: چون پرند نیلگون برروى پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فرو ماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود، جملهٔ کارها فروگذاشت و فرخى را برنشاند و روى به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ”اى خدا تو را شاعرى آوردهام که تا دقیقى روى در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است “ و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخى را بار داد، چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد وجاى نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دورى چند درگذشت فرخى برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخوابد که:
با کاروان حله برفتم ز سیستان ... چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتى، ازاین قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: اى خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخى خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستى امیر، پس برخاست وآن قصیده داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روى به فرخى آورد و گفت: ”هزار سر کوه آوردند همه روى سپید و چهار دست و پاى سپید ختّلى راه تو راست، تو مردى سگزى و عیارى چندان که بتوانى گرفت بگیر ترا باشد“.
فرخى شراب تمام دریافته بود اثر کرده و بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روى دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکى نتوانست گرفت آخرالامر رباطى ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند، فرخى بهغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالى در خواب شد از غایب مستى و ماندگی. کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتىها نمود و گفت: ”مردى مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید“. مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز به طلوع آفتاب فرخى برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخى را بنواخت و آن کرگان را به کسان او سپردند وفرخى را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنى و گستردنی، و کار فرخى در خدمت او عالى شد و تجملى تمام ساخت، پس به خدمت سلطان یمینالدوله محمود رفت و چون سلطان محمود را متجمل دید به همان چشم درو نگریست و کار او بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندى
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 2 صفحه
قسمتی از متن .doc :
فرخی سیستانی(غلامزاده ثروتمند
ابوالحسن علی بن جولوغ معروف به فرخی سیستانی که یکی از مشهورترین شاعران سده چهارم هجری است در خانواده ای به دنیا آمد که در دربار شاهان زندگی می کردند.اما زندگی در دربار به کام آنان نبود چراکه پدر فرخی غلامی بیش نبود.به ناچار فرخی هم غلامزاده ای محسوب می شد که مجبور به اجرای خرده فرمایش های اهالی دربار بود.اما او به واسطه هوش و زیرکی سرشارش نواختن چنگ را فراگرفت و همراه با آموزش خواندن و نوشتن سرودن شعر را آغاز کرد.
طولی نکشید که علم حساب را در حدی که در آن روزگار برای ثبت درآمد و مخارج یک خانواده لازم بود آموخت.به خاطر این کمالات بود که او در خانه یکی از دهقانان استخدام شد. دهقانان در آن زمان افرادی صاحب مال و زمین بودند که با علم و ادب نیز آشنایی داشتند و به شاعران و نویسندگان توجه و لطف می کردند.
دهقانی که فرخی در خانه او خدمت می کرد در سیستان می زیست .فرخی ازحقوقی که از او دریافت می کرد راضی بود تا اینکه ازدواج کرد .پس ازآن نامه ای به دهقان نوشت و در آن تقاضای افزایش دستمزد کرد.اما دهقان تقاضای او را نپذیرفت.
ناامیدی به سراغش آمد. در گوشه و کنار منطقه به دنبال کاری با درآمد بیشتر می گشت. از آنجا که سرمایه او صدای خوش ـ مهارت در چنگ نوازی وقدرت شاعری بود قصیده ای سرود و به دربار" امیر چغانیان" که به شعر و ادب احترام می گذاشت و به شاعران هدایای قابل توجهی می بخشید فرستاد. اگرچه چندان امیدوار نبود اما چاره ای جز این کار نداشت. این قصیده که به " با کاروان حله " مشهور است با این بیت آغاز می شود:
با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل ناقه ز جان
به دربار رفت اما با لباس هایی مندرس و پاره. و شعری را که سروده بود عرضه داشت. زیبایی شعر او به حدی بود که امیر ابوالمظفر چغانی باور نکرد که این شعر مال خود اوست. پس خواست تا او را امتحان کند. به او گفت تا قصیده ای در وصف سلطان محمود غزنوی بسراید. اگر مناسب بود او را به نزد سلطان می برد تا از مقربان شاه شود.
فرخی رفت و شبانه قصیده زیبایی سرود و روز بعد به دربار آورد.شنوندگان از زیبایی آن شعر متعجب شدند.درباریان لباسهای فرخی را تعویض کرده او را به محضر سلطان محمود بردند.خواجه عمید او را معرفی کرد و گفت:" شاعری به دربارت آورده ام که از روزگار مرگ عنصری تا به حال کس چون او شاعری ندیده است."
فرخی در موقعیتی مناسب قصیده های خود را با صدای خوش در حالی که چنگ می نواخت خواند و بسیار مورد توجه سلطان قرار گرفت و سلطان هدایای بسیاری به او بخشید.چیزی نگذشت که شاعر چندان مال و مکنت جمع کرد که کمتر کسی به پای او می رسید . وی در سفرها همراه پادشاه و جزو ندیمان خاص او بود.با این همه او شرف انسان را به هنرمی داند نه به واسطه دنیا و ثروت و می گوید:
" شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است
نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان
هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
شیر هم شیر بود گر چه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان "