لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 53
باباخارکن (یا قصهی مخصوص آجیل مشکل گشا)
هرچی رفتیم راه بود
هرچی کندیم خار بود
کلیدش دست ملک جبّار بود
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
یه باباخارکنی بود که بیرون شهر با زنش و دخترش تو یه خونة فسقلی زندگیمیکرد. روزها میرفت خارکنی، یه کوله خار میکند میبرد شهر میفروخت با پولش چیزمیزی میخرید میبرد خونه، با زنش و دخترش میخوردن و شکر خدا رو میگفتن.
یه روز صبح، بابا خارکن هوس کرد پیش از رفتن به خارکنی قلیونی بکشه. رو کردبه دخترش گفت: - جان بابا! یه قلیون چاق کن بده من بکشم پاشم برم دنبال کارم!
دختره رفت قلیون چاق کنه، دید آتیش ندارن. رفت در خونه همسایهشون دو تا گلآتیش بگیره، دید همهشون دور تا دور نشستهن، قصه میگن و نخودچی کیشمیش پاکمیکنند. سلام کرد گفت: - اومدم یه دوتا گل آتیش ازتون بگیرم ببرم برا بابام قلیونی چاق کنم.
زن همسایه گفت: - یه دیقه بشین. داریم آجیل مشکلگشا پاک میکنیم. اگهمیخوای، تو هم مث من نذر کن هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخری تا گره از کار باباتواشه.
دختر بابا خارکن نشست با اونا به آجیل پاک کردن. وقتی پاک شد و فاتحهشمخوندن، قسمتی شو گرفت و با آتیش برگشت خونه. تو راه هم پیش خودش نذر کرد اگهکار و بار باباش خوب شه، مث زن همسایه هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخره.
وقتی رسید خونه، بابا خارکن بنا کرد داد و بیداد کردن که: «دخترة خیر ندیده! یه گلآتیش گرفتن که این همه معطلی نداشت. اون قده طولش دادی که امروز پاک از کار و بارافتادم!
دختره گفت: - عیب نداره بابا. عوضش واسهت آجیل مشکلگشا آوردم. خودمم نذرکردم اگه کار و بارمون خوب بشه هر ماه صنار آجیل مشکلگشا بخرم.
بابا خارکن قلیونی رو که دخترش چاق کرد کشید و راه افتاد و رفت پی کارش و بااین که اون روز خیلی دیر شروع کرده بود، تونست خار زیادی بکنه. همون جور که داشتخار میکند و پشته میکرد چشمش افتاد به یه بته خار خیلی گنده و، با خودش گفت: - خب.این یه بته رم که بکنم، دیگه واسه امروز بسه.
بیخ بته رو گرفت و به زور از ریشه درش آورد که، یه هو چشمش افتاد اون زیر، دیدیه تخته سنگ پیداس. علی رو یاد کرد و تخته سنگو زد عقب، دید پله میخوره میره پایین.فکر کرد لابد اون پایین یه خبرائیه.
بسم اللّه گفت و از پلهها رفت پایین تا رسید به یه زیرزمینی و، این ور و اون ورشوکه نگاه کرد، دید به! خدا بده برکت! دوازده تا خم خسروی اون جاس، پر از در و گوهر، پراز مرواری و زمرد و زبرجد، رو هر خم هم یک گوهر شبچراغ به درشتی تخم کفتر، که مثلآفتاب میدرخشید و زیرزمینو مث روز روشن کرده بود و، هرکدوم خراج هفت سال هفتتا مملکت بود.
خیلی خوشحال شد. دست کرد یکی از اون جواهرارو ورداشت اومد بیرون، تختهسنگو انداخت سرجاش و راه افتاد طرف شهر.
نزدیکای غروب آفتاب بود که رسید به شهر. یه راست رفت راستة جواهر فروشاپیش یه جواهرفروش و، جواهر و به قیمت زیادی فروخت و شبونه هرچی برا خونه لازمبود، از مس و دیگ و دیگبر و فرش و چراغ و خوردنی و پوشیدنی از سفیدی نمک تا سیاهیزغال همه رو خرید گذاشت کول هفت هش تا حمال، گفت: - اینارو ببرین فلون جا به فلوننشونی، بگین خودشم داره از عقب سر میاد.
دختره که چشمش افتاد به حمّالا اشک تو چشاش حلقه زد، آهی کشید و گفت: - ایبابا! خونه خرس و بادیه مس؟... نه جونم! خیر باشه ایشااللّه! این چیزا از در خونة ما تونمیاد، عوضی اومدین!
خلاصه از حمالا اصرار و از دختره انکار... تا جائی که دیگه حمالا حوصلهشون سررفت، اومدن برگردن که، خود باباخارکن سر و کلهاش پیدا شد. وقتی اونها را دید گفت: -ای بابا! این بیچارهها رو چرا تا حالا این جور زیر بار نگرداشتین؟
دختر و مادرش حیرت زده پاشدن کومک کردن تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن رفتن ردّ کارشون، اون وقت بابا خارکن نشست و سر فرصت قضیةپیداکردن گنجو واسه زن و بچهاش تعریف کرد و دست آخر گفت:
- خب! بالاخره عروسی به کوچة ما هم رسید! دیگه از بدبختی نجات پیدا کردیم.حالا فقط یه گرفتاری داریم، اونم اینه که نمیدونم اون همه جواهر و چیکارش کنم کهکسی از رازمون بو نبره.
دختر گفت:
- به! تا باشه از این گرفتاریا باشه! این که کاری نداره پدر: اول دور زمینی رو که گنجتوشه یه دیوار میکشیم، بعدم جواهرارو خورده خورده میبریم میفروشیم و آخر سرمیه قصر عالی اون جا میسازیم یه خشت از طلا یه خشت از نقره که بومش به فلک برسه!
و همین کارم کردن...
روزی از روزا، پادشاه که با وزیرش رفته بود شیکار، دس بر قضا گذارش افتاد بهقصر بابا خارکن، از دیدن اون خیلی خیلی تعجب کرد و گفت:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 53
باباخارکن (یا قصهی مخصوص آجیل مشکل گشا)
هرچی رفتیم راه بود
هرچی کندیم خار بود
کلیدش دست ملک جبّار بود
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
یه باباخارکنی بود که بیرون شهر با زنش و دخترش تو یه خونة فسقلی زندگیمیکرد. روزها میرفت خارکنی، یه کوله خار میکند میبرد شهر میفروخت با پولش چیزمیزی میخرید میبرد خونه، با زنش و دخترش میخوردن و شکر خدا رو میگفتن.
یه روز صبح، بابا خارکن هوس کرد پیش از رفتن به خارکنی قلیونی بکشه. رو کردبه دخترش گفت: - جان بابا! یه قلیون چاق کن بده من بکشم پاشم برم دنبال کارم!
دختره رفت قلیون چاق کنه، دید آتیش ندارن. رفت در خونه همسایهشون دو تا گلآتیش بگیره، دید همهشون دور تا دور نشستهن، قصه میگن و نخودچی کیشمیش پاکمیکنند. سلام کرد گفت: - اومدم یه دوتا گل آتیش ازتون بگیرم ببرم برا بابام قلیونی چاق کنم.
زن همسایه گفت: - یه دیقه بشین. داریم آجیل مشکلگشا پاک میکنیم. اگهمیخوای، تو هم مث من نذر کن هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخری تا گره از کار باباتواشه.
دختر بابا خارکن نشست با اونا به آجیل پاک کردن. وقتی پاک شد و فاتحهشمخوندن، قسمتی شو گرفت و با آتیش برگشت خونه. تو راه هم پیش خودش نذر کرد اگهکار و بار باباش خوب شه، مث زن همسایه هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخره.
وقتی رسید خونه، بابا خارکن بنا کرد داد و بیداد کردن که: «دخترة خیر ندیده! یه گلآتیش گرفتن که این همه معطلی نداشت. اون قده طولش دادی که امروز پاک از کار و بارافتادم!
دختره گفت: - عیب نداره بابا. عوضش واسهت آجیل مشکلگشا آوردم. خودمم نذرکردم اگه کار و بارمون خوب بشه هر ماه صنار آجیل مشکلگشا بخرم.
بابا خارکن قلیونی رو که دخترش چاق کرد کشید و راه افتاد و رفت پی کارش و بااین که اون روز خیلی دیر شروع کرده بود، تونست خار زیادی بکنه. همون جور که داشتخار میکند و پشته میکرد چشمش افتاد به یه بته خار خیلی گنده و، با خودش گفت: - خب.این یه بته رم که بکنم، دیگه واسه امروز بسه.
بیخ بته رو گرفت و به زور از ریشه درش آورد که، یه هو چشمش افتاد اون زیر، دیدیه تخته سنگ پیداس. علی رو یاد کرد و تخته سنگو زد عقب، دید پله میخوره میره پایین.فکر کرد لابد اون پایین یه خبرائیه.
بسم اللّه گفت و از پلهها رفت پایین تا رسید به یه زیرزمینی و، این ور و اون ورشوکه نگاه کرد، دید به! خدا بده برکت! دوازده تا خم خسروی اون جاس، پر از در و گوهر، پراز مرواری و زمرد و زبرجد، رو هر خم هم یک گوهر شبچراغ به درشتی تخم کفتر، که مثلآفتاب میدرخشید و زیرزمینو مث روز روشن کرده بود و، هرکدوم خراج هفت سال هفتتا مملکت بود.
خیلی خوشحال شد. دست کرد یکی از اون جواهرارو ورداشت اومد بیرون، تختهسنگو انداخت سرجاش و راه افتاد طرف شهر.
نزدیکای غروب آفتاب بود که رسید به شهر. یه راست رفت راستة جواهر فروشاپیش یه جواهرفروش و، جواهر و به قیمت زیادی فروخت و شبونه هرچی برا خونه لازمبود، از مس و دیگ و دیگبر و فرش و چراغ و خوردنی و پوشیدنی از سفیدی نمک تا سیاهیزغال همه رو خرید گذاشت کول هفت هش تا حمال، گفت: - اینارو ببرین فلون جا به فلوننشونی، بگین خودشم داره از عقب سر میاد.
دختره که چشمش افتاد به حمّالا اشک تو چشاش حلقه زد، آهی کشید و گفت: - ایبابا! خونه خرس و بادیه مس؟... نه جونم! خیر باشه ایشااللّه! این چیزا از در خونة ما تونمیاد، عوضی اومدین!
خلاصه از حمالا اصرار و از دختره انکار... تا جائی که دیگه حمالا حوصلهشون سررفت، اومدن برگردن که، خود باباخارکن سر و کلهاش پیدا شد. وقتی اونها را دید گفت: -ای بابا! این بیچارهها رو چرا تا حالا این جور زیر بار نگرداشتین؟
دختر و مادرش حیرت زده پاشدن کومک کردن تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن رفتن ردّ کارشون، اون وقت بابا خارکن نشست و سر فرصت قضیةپیداکردن گنجو واسه زن و بچهاش تعریف کرد و دست آخر گفت:
- خب! بالاخره عروسی به کوچة ما هم رسید! دیگه از بدبختی نجات پیدا کردیم.حالا فقط یه گرفتاری داریم، اونم اینه که نمیدونم اون همه جواهر و چیکارش کنم کهکسی از رازمون بو نبره.
دختر گفت:
- به! تا باشه از این گرفتاریا باشه! این که کاری نداره پدر: اول دور زمینی رو که گنجتوشه یه دیوار میکشیم، بعدم جواهرارو خورده خورده میبریم میفروشیم و آخر سرمیه قصر عالی اون جا میسازیم یه خشت از طلا یه خشت از نقره که بومش به فلک برسه!
و همین کارم کردن...
روزی از روزا، پادشاه که با وزیرش رفته بود شیکار، دس بر قضا گذارش افتاد بهقصر بابا خارکن، از دیدن اون خیلی خیلی تعجب کرد و گفت:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 57
باباخارکن (یا قصهی مخصوص آجیل مشکل گشا)
هرچی رفتیم راه بود
هرچی کندیم خار بود
کلیدش دست ملک جبّار بود
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
یه باباخارکنی بود که بیرون شهر با زنش و دخترش تو یه خونة فسقلی زندگیمیکرد. روزها میرفت خارکنی، یه کوله خار میکند میبرد شهر میفروخت با پولش چیزمیزی میخرید میبرد خونه، با زنش و دخترش میخوردن و شکر خدا رو میگفتن.
یه روز صبح، بابا خارکن هوس کرد پیش از رفتن به خارکنی قلیونی بکشه. رو کردبه دخترش گفت: - جان بابا! یه قلیون چاق کن بده من بکشم پاشم برم دنبال کارم!
دختره رفت قلیون چاق کنه، دید آتیش ندارن. رفت در خونه همسایهشون دو تا گلآتیش بگیره، دید همهشون دور تا دور نشستهن، قصه میگن و نخودچی کیشمیش پاکمیکنند. سلام کرد گفت: - اومدم یه دوتا گل آتیش ازتون بگیرم ببرم برا بابام قلیونی چاق کنم.
زن همسایه گفت: - یه دیقه بشین. داریم آجیل مشکلگشا پاک میکنیم. اگهمیخوای، تو هم مث من نذر کن هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخری تا گره از کار باباتواشه.
دختر بابا خارکن نشست با اونا به آجیل پاک کردن. وقتی پاک شد و فاتحهشمخوندن، قسمتی شو گرفت و با آتیش برگشت خونه. تو راه هم پیش خودش نذر کرد اگهکار و بار باباش خوب شه، مث زن همسایه هر ماه صنار آجیل مشکل گشا بخره.
وقتی رسید خونه، بابا خارکن بنا کرد داد و بیداد کردن که: «دخترة خیر ندیده! یه گلآتیش گرفتن که این همه معطلی نداشت. اون قده طولش دادی که امروز پاک از کار و بارافتادم!
دختره گفت: - عیب نداره بابا. عوضش واسهت آجیل مشکلگشا آوردم. خودمم نذرکردم اگه کار و بارمون خوب بشه هر ماه صنار آجیل مشکلگشا بخرم.
بابا خارکن قلیونی رو که دخترش چاق کرد کشید و راه افتاد و رفت پی کارش و بااین که اون روز خیلی دیر شروع کرده بود، تونست خار زیادی بکنه. همون جور که داشتخار میکند و پشته میکرد چشمش افتاد به یه بته خار خیلی گنده و، با خودش گفت: - خب.این یه بته رم که بکنم، دیگه واسه امروز بسه.
بیخ بته رو گرفت و به زور از ریشه درش آورد که، یه هو چشمش افتاد اون زیر، دیدیه تخته سنگ پیداس. علی رو یاد کرد و تخته سنگو زد عقب، دید پله میخوره میره پایین.فکر کرد لابد اون پایین یه خبرائیه.
بسم اللّه گفت و از پلهها رفت پایین تا رسید به یه زیرزمینی و، این ور و اون ورشوکه نگاه کرد، دید به! خدا بده برکت! دوازده تا خم خسروی اون جاس، پر از در و گوهر، پراز مرواری و زمرد و زبرجد، رو هر خم هم یک گوهر شبچراغ به درشتی تخم کفتر، که مثلآفتاب میدرخشید و زیرزمینو مث روز روشن کرده بود و، هرکدوم خراج هفت سال هفتتا مملکت بود.
خیلی خوشحال شد. دست کرد یکی از اون جواهرارو ورداشت اومد بیرون، تختهسنگو انداخت سرجاش و راه افتاد طرف شهر.
نزدیکای غروب آفتاب بود که رسید به شهر. یه راست رفت راستة جواهر فروشاپیش یه جواهرفروش و، جواهر و به قیمت زیادی فروخت و شبونه هرچی برا خونه لازمبود، از مس و دیگ و دیگبر و فرش و چراغ و خوردنی و پوشیدنی از سفیدی نمک تا سیاهیزغال همه رو خرید گذاشت کول هفت هش تا حمال، گفت: - اینارو ببرین فلون جا به فلوننشونی، بگین خودشم داره از عقب سر میاد.
دختره که چشمش افتاد به حمّالا اشک تو چشاش حلقه زد، آهی کشید و گفت: - ایبابا! خونه خرس و بادیه مس؟... نه جونم! خیر باشه ایشااللّه! این چیزا از در خونة ما تونمیاد، عوضی اومدین!
خلاصه از حمالا اصرار و از دختره انکار... تا جائی که دیگه حمالا حوصلهشون سررفت، اومدن برگردن که، خود باباخارکن سر و کلهاش پیدا شد. وقتی اونها را دید گفت: -ای بابا! این بیچارهها رو چرا تا حالا این جور زیر بار نگرداشتین؟
دختر و مادرش حیرت زده پاشدن کومک کردن تا اسبابا جابجا شد و حمالا مزد وانعامشونو گرفتن رفتن ردّ کارشون، اون وقت بابا خارکن نشست و سر فرصت قضیةپیداکردن گنجو واسه زن و بچهاش تعریف کرد و دست آخر گفت:
- خب! بالاخره عروسی به کوچة ما هم رسید! دیگه از بدبختی نجات پیدا کردیم.حالا فقط یه گرفتاری داریم، اونم اینه که نمیدونم اون همه جواهر و چیکارش کنم کهکسی از رازمون بو نبره.
دختر گفت:
- به! تا باشه از این گرفتاریا باشه! این که کاری نداره پدر: اول دور زمینی رو که گنجتوشه یه دیوار میکشیم، بعدم جواهرارو خورده خورده میبریم میفروشیم و آخر سرمیه قصر عالی اون جا میسازیم یه خشت از طلا یه خشت از نقره که بومش به فلک برسه!
و همین کارم کردن...