لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 3
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.
تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هچ چیز را نمی دید.
همه چیزسیاه بود. اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم . همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد. مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد:
«خدایا کمکم کن»
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
«از من چه می خواهی؟»
ای خدا نجاتم بده!
واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ...
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبدو
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشتهاست.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.