لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 17
خسرو پسر حارث
از خاندانهای معروف قریه قبادیان بود. قبادیان ناحیه ای از نواحی تابعه شهر بلخ در کنار یکی از شاخه های رود جیحون بنا شده بود. خسرو در دیوان والی صاحب شغلی بود و از بزرگان به شمار می رفت او دارای دو پسر بود که پسر دوم او همان ناصر خسرو قبادیانی که در سال 382 دیده به جهان گشود. توجه بیش از حد خسرو به دومین پسرشان ناصر حسادت برادر بزرگتر ابوالفتح را برانگیخت حکومت سامانیان برخراسان و مناطق تحت نفوذ والی خراسان ادامه داشت و خسرو که از عمال سامانیان بود به زندگی خوش و مرفه خودش ادامه می داد.
با گذشت زمان ناصر بزرگ تر و پویاتر می شد و پرسش هایی در ذهن او نقش می بست مانند اینکه: چرا همه حرف من را گوش می کنند؟ ولا غیر ... ابوالفتح برادر بزرگ ناصر به مرور زمان دریافت که پدر و مادرشان نیز او را دوست دارند اما برادرشان برتری هایی نیز نسبت به او دارد.
حروف الفاء عربی – فارسی و اعداد ساده کلمات زیبایی فارسی، اشعار بزرگانی چون رودکی، فردوسی، دقیقی، اسامی مناطق مختلف جهان شناخته شده آنروز، اشکال ساده هندسی و دیگر دانستنی های اولیه، کم کم جای خود را در ذهن آماده ناصر باز می کردند. ناصر در بلخ علاوه بر تکمیل معلومات خود در حساب و هندسه، با علومی چون نجوم، طب، و تا حدودی فلسفه آشنا شد و در حالی که هنوز به 20 سالگی نرسیده بود آماده بازگشتن به قبادیان (زادگاهش) شد
در این هنگام ناصر به درس های متعددی می پرداخت و خود را تا حدودی بی نیاز از حضور مداوم در محضر اساتید معینی می دانست زیرا اصولا در این فکر نبود که به عنوان یک دانشمند یا طبیب یا منجم و یا کاتب و غیره شناخته شود بلکه هدف بازگشتن به زادگاهش قبادیان بود ورود حکیم مزبور که سالم ابوعقار نام داشت برای چند روزی در زندگی تکراری ناصر جوان، تنوعی ایجاد کرد. این دیدار باعث ادامه تحصیل ناصر نزد امام موفق نیشابوری شد.
در مکتب خودسازی
امام موفق نیشابوری، ازنام آوران عرصه تدریس علوم بود و علاوه بر تدریس علوم می کوشید دانش آموختگان مکتبش را به سوی تقوا، خود سازی و عرفان رهنمون باشد. بی گمان، داشتن پدری سرشناس و ثروتمند و همچنین بی نیازی او به وی فرصت می داد تا آنچه را تصور می کند، به زبان آورد و از بیان نظریاتش، هر چند مخالف نظر بزرگان باشد، ترسی نداشته باشد.
ناصر در چنین شرایطی به تحصیل ادامه می داد اما همچنان روحیه رفاه طلبی و ..... در او وجود داشت و این مسئله باعث گشته بود تا وی را از تفکر در عمق مسائل و جدی گرفتن برخی مفاهیم عقلانی و فلسفی باز دارد.
استاد با خواندن شعری از رودکی به تشریح مطالب آن پرداخت اما ناصر مطالب را جالب نمی دانست و پس از پایان بحث شاگردان شروع به سوال نمودند ناصر در این هنگام گفت استاد شما آیا لباس های زمستان وتابستان تان را می سوزانید . استاد گفت این چه ربطی به درس داده شده دارد البته که نه ناصر گفت پس رودکی این دنیا را با دنیای آخرت مقایسه می کند چرا نباید پوشید چرا نباید خورد بخاطر اینکه در آن دنیا نیاز به پوشیدن و خوردن نیست در صورتیکه ماهیت این دو کاملا با هم متفاوت است . شاگردان همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند سوالاتی از این قبیل باعث گشت که استاد ناصر را از ادامه حضور در این کلاس ها محروم کند ناصر بادلی آزرده ولی با کوله باری از دانش به زادگاهش یعنی قبادیان بازگشت
در مجلس سلطان غزنوی
ناصر به زادگاهش بازگشت و در مجلس ضیافتی که به مناسبت او برگزار شده بود، از معلومات و سایر عقایدش سخن می گفت
او مرتبا به این نکته اشاره می کرد که به علوم دنی و علوم مذهبی علاقه ای ندارد. برهمین اساس صبحت ها بر این محور دور می زد یکی از حضار گفت خدا که خسیس نیست
همه گفتند البته که نه او دوباره ادامه داد پس خداوند قسمت کوچکی از بهشت را به من خواهد داد و من به آن راضی هستم زیرا که خداوند خسیس نیست و بعد از چند لحظه ناصر شروع به خواندن اشعارش می کند
خدایا عرض و طول عالمت را توانی در دل موری کشیدن
نه وسعت در درون مور آری نه از عالم سر موئی بریدن
نهال فتنه ها در دل ها تو کاشتی در آغاز خلایق آفریدن
تو در روز ازل آغاز کردی عقوبت در ابد بایست دیدن
تو گر خلقت نمودی بهر طاعت چرا بایست شیطان آفریدن
سخن بسیار باشد جرائتم نیست نفس از ترس نتوان کشیدن
ندانم در قیامت کار چون است!؟ چو در پای حساب خود رسیدن
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 18
نام دبیر: آقای کوهجانی
تهیه کننده: محمد بنی احمد
کلاس: سوم/3
مدرسه: استاد مطهری
سال تحصیلی 1384-1385
حکیم ابوالمجدود مجدودبن آدم سنایی، شاعر بزرگ و عارف عاشق در اواسط یا اوایل نیمه دوم قرن پنجم هجری قمری درغزنین چشم به جهان گشود. پس از آگاهی از فنون زبان و سخنوری، به عادت شاعران زمان به دربار روآورد و در دستگاه غزنویان به جرگه شاعران مداح درآمد.
زندگی سنایی در آغاز آمیخته با آلودگیهای اهل دربار بود؛ تا این که شاعر بزرگ به جذبه حق، صید کمند عشق شد و جمال دوست،غارتگر جان و دلش گردید. سودای عشق، انگیزه پشت کردن و بریدن او از امور و اوهام دنیوی بود.
درباره تحول درونی و رویکرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه به افسانهای معتقد بودند که جامی در نفحاتالانس آن را چنین روایت میکند:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 17
مقدمه:
موضوع تحقیق در خصوص توماس رابرت مالتوس جمعیت شناس برجسته انگلیسی می باشد. در ابتدا ذکر این نکته که ازدیاد جمعیت اساسی ترین مشکل جهان امروزی است و جمعیت جهان همکنون در حال افزایش است و در سالهای بعد این افزایش به مرز نگران کننده ای خواهد رسید و ممکن است در طی چند سال آینده افزایش جمعیت فراتر از وضعیت کنونی خود برسد. با توجه به این موضوع تامین غذا، رفاه اجتماعی و کار برای چنین جمعیتی بدون تردید یکی از عظیمترین و حاد ترین معضلات جهان بشمار میرود و از همه مهمتر نا متناسب بودن توزیع افزایش جمعیت بین کشورهای در حال توسعه و ممالک توسعه یافته است و در حال حاضر نیز مسائل اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی در تمام سطوح با موضوع جمعیت پیوند و ارتباط مستقیم حاصل کرده است.
توماس رابرت مالتوس:
توماس رابرت مالتوس در سال 1766 در انگلستان زاده شده پدر وی مردی مذهبی و روشنفکر بوده و مالتوس تحت توجهات پدر از تعلیم کافی علمی و مذهبی برخوردار گردید و پس از چندی از کالج عیسوی کمبریج فارغ التحصیل شد و سپس اداره امور مذهبی یکی از شهرستانهای انگلستان را بعهده گرفت. وی علاوه بر اداره امور مذهبی در سال 1807 به سمت استادی در کالج شرکت هند شرقی نائل و مشغول تدریس شد. وی در سن 39 سالگی ازدواج کرده و حاصل آن 3 پسر و یک دختر بود. مالتوس در دانشگاه علاوه بر تدریس اولین کتاب خود را تحت عنوان (( تحقیق درباره اصل جمعیت و تاثیر آن در پیشرفت آینده جامعه)) در سال 1798 منتشر کرد که بیشتر به عدم تعادل بین جمعیت و وسائل معیشت پرداخته بود که انتقادات زیادی را نیز به دنبال داشته و به همین جهت با تعدادی از اساتید در سال 1799 جهت تحقیق به کشورهای اسکاندیناوی و روسیه و اروپای غربی و شرقی رفته و به بررسی مسائلی پراخت که نشان دهد آیا با اندیشه ها و نظرات او در رابطه با جمعیت تطابق دارد یا خیر.
علاوه بر این مالتوس به مطالعه تحول جمعیت و چگونگی افزایش آن در قاره آمریکا نیز پرداخت و بر این اساس بود که کتاب دوم خود را در سال 1803 به رشته تحریر در آورد با عنوان (( تحقیقی درباره اصل جمعیت یا نظری درباره آثار گذشته و کنونی آن در شادکامی بشر)).
مالتوس علاوه بر کتابهای ذکر شده در بالا کتابهای دیگری نیز تالیف کرد که اغلب پیرامون مسائل اقتصادی بوده که از مهمترین آنها را می توان به کتاب (( اصول علم اقتصادی )) که در سال 1820 منتشر شده است اشاره کرد و در زمان خود با اقتصاددانان معروفی همچون (( استوارت میل و ریکاردو)) در رتباطط بوده و سرانجام در سال 1834 در سن 68 سالگی بدرود حیات گفت .
نظرات مالتوس:
قبل از انتشار نظرات مالتوس جامعه انگلیس به شدت تحت تاثیر نظرات خوش بینانه و تساوی طلبانه ویلیام گودوین قرار داشته ویلیام گودوین در کتاب ((عدالت سیاسی)) خود از افزایش جمعیت طرفداری و مالکیت خصوصی را مانع آن شمرده بود و منشا اصلی نا بسامانیها و فلاکتهائی که بر جوامع انسانی حاکم است را عدم مالکیت خصوصی قلمداد کرده بود به گفته وی روزی فرا خواهد رسید که بشر غذای کامل خود را در فضائی به اندازه یک گلدان به عمل خواهد آورد و ترس ازدیاد جمعیت از بین خواهد رفت.
نظریات مالتوس در واقع واکنش به نظریات گودوین و سوسیالیستها بود و با شور و حرارت به دفاع از مالکیت خصوصی پرداخته و مدعی آن شد که تمام ثروتهای مادی و نتایج معنوی تمدن بشری زائیده مالکیت بوده است و برقراری تساوی و برابری افراد جامعه موجب تنبلی افراد خواهد شد و خود موجب عدم کوشش و فعالیتهای مردم می گردد و رخوت و سستی را در جامعه حکم فرما می گردد و این کار موجب می گردید که فقر و گرسنگی از بین نرود و حتی افزایش نیز خواهد یافت.
جامعه آن زمان انگلیس که مالتوس نیز عضو آن بود در اواخر قرن هیجدهم فئوالیسه را کنار گذاشته و به سوی صنعتی شدن گام بر میداشت که این موجب ازدیاد کارگران شده و این کارگران که بیشتر آنها مهاجرین روستائی بودند زندگی نا مساعدی داشتند.
در آن زمان دولت انگلیس مقدری ناچیزی به عنوان کمک به بیکاران و مستمندان پرداخت می کرد که به درخواست یکی از رجال معروف(( پیت)) در صدد افزایش این مقدار در آمد که طبقه ثروتمند در انگلستان مخالف این قانون بودند و عقیده داشتند افزایش مقدری به بیکاران موجب پرداخت مالیات بیشتر و تامین بخشی از این هزینه ها خواهند بود. لذا یکی از مخالفان سر سخت این قانون شالتون بود. زیرا معتقد بود که این اقدامات نتیجه عکس دارد چرا که قوانین حمایت از مستمندان عامل کثرت مستمندان می شود و معتقد بود که بایستی پرداخت مقدری به بیکاران لغو شود به نظر مالتوس تنها از طریق افزایش مواد غذایی ممکن است رفاه بیشتری برای مردم فراهم شود در حالی که کمک به مستمندان آنها را به داشتن فرزند بشتر ترغیب می کرد و از طرفی دیگر تحمیل مالیات برای تامین بودجه کمک به فقرا سبب دلسردی ثروتمندان و تجار را به دنبال داشته و از همه مهمتر اینکه کاهش سرمایه گذاری را به دنبال خواهد داشت.
مالتوس در واقع به نفع و نظر کسانی که معتقد بودن فقر و تیره روزی حاکم بر انگلستان به علت عدم تناسب میان جمعیت و منابع ثروت است و هیچ گونه ارتباطی با نظام اجتماعی و رژیم و حکومت کشور ندارد. مالتوس طرفدار و مبلغ فلسفه طبیعی فقر بود که فقر و بدبختی همنوعان خود را زائیده سازمان اجتماعی موجود می دانست و نه قانونگذاران و نه حکومت رابلکه علت اساسی فقر را در غرایز طبیعی انسان جستجو می نمود.
مالتوس در کتاب دوم خود نظریه خود را با طرح دو سوال بیان کرده:
1: چه عواملی موجب پیشرفت و ترقی یک جامعه انسانی است.
2: چگونه میتوان این علل و عوامل را پیش بینی کرد.
در پاسخ به سوال اول مالتوس مدعی بود که یکی از علل بدبختی و عدم پیشرفت بشر تماس و توانائی بیش از حد به تولید مثل و افزایش جمعیت است.مالتوس با استناد به وقایع قرن 17 و 18 نشان داده که اگر در ممالکی موانعی در راه تکثیر نسل وجود نداشته باشد جمعیت آن کشور هر 25 سال 2 برابر می شود و اگر موانعی و جود نداشته باشد این جمعیتها با تصاعد هندسی افزایش می یابد به این ترتیب که در آغاز 2 و پس از آن 4و8 16و ... را خواهیم داشت و افزایش مواد غذایی از نظر مالتوس رشد حسابی خواهد داشت یعنی به ترتیب 2و4و6و8و... و با توجه به این تناسب افزایش جمعیت با مواد غذائی برابر نیست. به نطر وی در طول تاریخ یک سلسله موانع و مشکلات موجب شده اند که افزایش جمعیت به طور تصائدی تحقق نیابد که این عوامل عبارتند از :
1: عوامل مانع 2:عوامل دافع
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 200
تاریخ بیهقی
ابوالفضل بیهقی
بریده ای از تاریخ بیهقیمعرفی کتابتاریخ نگارش در حدود 450 ـ 460 هـ .«ابوالفضل محمد بن حسین کاتب بیهقیِ نوزده سال منشی دیوان رسائل غزنویان بود و تاریخ عمومی جامعی در بازه دنیای معلوم عصر خود نوشته بود که بگفته بعضی سی مجلد بوده است و اکنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوی میباشد در دست است ـ که بتاریخ مسعودی و یا «تاریخ بیهقی» معروف است. بدون گزافگوئی میتوان گفت که تاریخ بیهقی از رهگذر سادگی بیان وصداقت و نثر روان و بیغرضی نسبی مؤلف در ذکر وقایع و روشنی زبان یکی از بهترین نمونههای نثر فارسی است ـ زیرا اگر بگویم بهترین نمونه و شاهکار نثر فارسیست میترسم به تهور فوقالعاده متهم کنند. ابوالفضل بیهقی نوشتن این تاریخ را در سال 451 هـ . ق. آغاز کرد. وی در سال 470 وفات یافت.در این کتاب مؤلف اسناد و مدارکی آورده که ترجمه از عربی است و غالباً تأثیر نحو عربی در آنها محسوس میباشد.--------------------------------------------------ذکر بر دار کردن حسنک وزیر رحمه الله علیه...فصلی خواهم نبشت، در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجه سنه خمسین وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردین الله، اطالالله بقاؤه و ازین قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانکه از وی رفت گرفتار و ما را بآن کار نیست، هر چند مرا از وی برآید، بهیچ حال. چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخن نرانم که آن بتعصبی و تر بدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را. بلکه آن گویم، که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی درطبع وی مؤکد شد و بآن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی، تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنین کارها کرد کیفر دید و چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که نه چنانست، جز استادم که او را فرو نتوانست برد، با این همه حیلت، که در باب وی ساخت و از آن در باب وی بکام نتوانست رسید، که قضای ایزد، عزوجل، با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را رحمه الله علیه، نگاه داشت، به همه چیزها که دانست، که تخت ملک پس از پدر او را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها بکرد و گفت، که اکفا آنرا احتمال نکنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند، بروزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود، که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را با زبان نگاه باید داشت، با خداوندان، که محالست روباهان را با شیران چخیدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، از روی فضل جای دیگر داشت اما چون تعدیها رفت از وی کسی نماند، که پیش ازین درین تاریخ بیآوردم. یکی آن بود که عبدوس را گفت که: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بردار باید کرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند، که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکنند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزنی او را بعلی رایض، چاکر خویش، سپرد و رسید بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسید، که چون باز جستی نبودی و کار و حال او را انتقامها و تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند، که زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست که گفتهاند: العفو عند القدره بکار تواند آورد و قال الله عز ذکره قوله الحق: «الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین».و چون امیر مسعود، رضی الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را ببند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبرد، هر چند میشنودم، از علی، پوشیده، وقتی مرا گفت که: «از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت، در باب این مرد، از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در ایستاد و در امیر میدمید که: ناچار حسنک را بردار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی و معتمد عبدوس را گفت، روزی پس از مرگ حسنک، از استادم شنودم که: «امیر بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید، بکشتن این مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از این که مرد قرمطی است و خلعت از مصریان استد، تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیآزرد و نامه از امیر محمود باز گرفت؟ و اکنون پیوسته ازین میگوید و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت». امیر گفت: «تا درین باب بیندیشم».پس ازین، هم استادم حکایت کرد که: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز میگشت امیر گفت که : «خواجه تنها بطارم بنشیند، که سوی او پیغامیست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امیر، رضیالله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد، بزرگ، در روزگار برادرم ولیکن بنرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت و ملک بما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا این مرد سخن میگویند، بدان که خلعت مصریان بستد، برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیآزرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که: رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که: حسنک قرمطیست، وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: «بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است، که چنین مبالغتها در خون ریختن او کرده است؟». گفتم: «نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنودهام که: یک روز بر سرای حسنک شده بود، بروزگار وزارتش، پیاده و بدراعه، پردهداری بروی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته». گفت، «ای سبحانالله، این مقدار شغر را از چه دردل باید داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوی که: در آن وقت، که من بقلعه کالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من میکردند وخدای عزوجل نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق، سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین، ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی بر خلیفه سخن بر چه روی گفت و بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید رسید و امیرخداوند پادشاهیست، آنچه فرمود نیست بفرماید، [که اگر بروی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم. بدان که وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است] و پوست باز کرده. بدان گفتم که وی را در باب من سخن گفته نیاید، که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنینست نصیحت از سلطان بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس بنریزد، البته که خون ریختن کاری بازی نیست». چون این جواب باز بردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت: «خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد فرموده آید». خواجه برخاست و سوی دیوان رفت و در راه مرا گفت که: «عبدوس، تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در کمین بود، کار خویش میکرد و پس ازین مجلسی کرد. با استادم، او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت که: «امیر پرسید مرا، از حدیث حسنک و پس از آن حدیث خلیفه و آنچه گوئی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و حال حسنک و رفتن بحج، تا آنگاه که از مدینه بوادی القری باز گشت، بر سر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیرمحمود فرموده است. همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: «پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است؟ که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی»، گفتم: «چنین بود ولیکن خلیفه را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیرماضی، چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که: من از بهر قدر عباسیان انگشت در کردهام، در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آمد و درست گردد بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطیست، خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطیست من هم قرمطی باشم». هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم، نبشتهای که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت که آن خلعت، که حسنک استده بود و آن طرایف، که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند، آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امیر پرسید که: آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟ که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود، خلیفه، و با آن وحشت وتعصب خلیفه زیادت میگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است بتمامی باز نمود». گفت: «بدانستم».پس ازین مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از کار، روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: «بطارم باید نشست، که حسنک را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزکیان، تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گیرد، بر خویشتن». خواجه گفت: «چنین کنم» و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر، هر چند معزول بود، اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی، همه آنجای آمدند و امیردانشمند بنیه و حاکم لشکر راو نصر چلف را آنجای فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنجای حاضر بودند و نوشتند و چون این کوکبه راست شد من، که بوالفضلم و قومی بیرون طارم، بدکانها بودیم، نشسته در انتظار حسنک. یک ساعت بود که حسنک پیدا آمد بیبند جبهای داشت، حبری، رنگ با
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
موضوع: پروین اعتصامی
محقق: امیر هراتی
زیر نظر:آقای روحی
آذر 84
خانواده پروین:
پدر پروین:
اعتصامی میرزا ابراهیم خان مستوفی یکی از نجیب زادگان اشتیان بود. که در جوانی به سمت مستوفی آذربایجان رفت و تا پایان عمر همان جا زیست. یوسف اعتصام الملک ادب عرب وفقه واصول ومنتطق وکلام وحکمت قدیم وزبانهای ترکی وفرانسه را درتبریز
اموخت. ودر لغت عرب احاطه کامل یافت. وهنوز بیست سال از عمرش نگذشته بود. که کتاب قلاعد الاادب فی شرح اطواق الذهب را که رساله ای عربی نوشت.
مادر پروین:
از خاندان فتوحی تبریزی که خانواده های اصیل تبریز بودنسب می گرفت حاصل ازدواج اعتصام الملک با اختر فتوحی چهار پسر و یک دختر بود.
پروین:
رخشنده اعتصامی متخلص به (پروین) در 25 اسفند 1285شمسی در تبریز به دنیا آمد.او یگانه دختر خانواده بودوطبعاً طرف توجه و محّبت مخلص پدرواقع گردید. بدان گونه که درتمام سفرهاییکه پدرش درداخل وخارج ایران بود همراه پدررفت.
پروین در خانواده ای پا به عرصه وجود نهاد که گر چه ثروتمند نبود لکن برای زندگی فرزندان وتعلیم وتربیت صحیح انها هیچدر زحمت و مضیقه نبودند. او مقدمات عربی وبرخی متون فارسی را درخانه نزد پدرفرا می گرفت.خانه پدرش که محفل شاعران وفرزانگان ان زمان بود.در کودکی اسباب تفریح وبازی او غالباَ کتاب بوده است. بعد از اموختن مقدمات ادب عربی وفارسی به مدرسه دخترانه (ایران بتل ) که از سوی امریکا ییان اداره می شد رفت. اودر تمام دوره تحصیل در