دانشکده

دانلود فایل ها و تحقیقات دانشگاهی ,جزوات آموزشی

دانشکده

دانلود فایل ها و تحقیقات دانشگاهی ,جزوات آموزشی

تحقیق در مورد خاطره معلم ادبیات (2) (با فرمت word)

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 4

 

در مهرماه سال 1385 با بازگشایی مدارس در یکی از روستاهای شهرستان خمین مشغول به خدمت شدم. بعد از آشنایی با دانش آموزان و معرفی خودم به عنوان دبیر ادبیات فارسی و با ذکر و یاد خداوند عزوجل در آن مدرسه شروع به تدریس نمودم. در اولین جلسه ی درس انشاء، اصول انشاء نویسی را برای دانش آموزان کلاس سوم راهنمایی بیان کردم و به آنها تاکید نمودم که اگر بخواهند انشای خوبی بنویسند و نویسنده ی خوبی بشوند حتما باید این نکات را به خاطر بسپارند و به کار ببرند. بعد از گذشت چند روزی، با دانش آموزان کلاس سوم درس انشاء داشتم، و از چند تن از دانش آموزان برای قرائت انشاء دعوت نمودم نام یکی از شاگردانم را خواندم. با اکراه پای تابلو آمد. دیدم ساکت مانده، گفتم انشایت را بخوان. کمی مکث کرد و جلو آمد و با گرفتگی زبان(لکنت زبان) گفت آقا می شود خودتان انشای مرا بخوانید. من زبانم می گیرد و بچه ها مسخره ام می کنند و در سالهای قبل هم معلمها انشای مرا می خواندند. کمی ناراحت شدم و احساس خود را کنترل کردم و با جدیت از او خواستم انشایش را بخواند. کاملا مراقب اوضاع بودم و کلاس را کاملا آرام نگه داشتم و یا کوچکترین حرکتی، چه زبانی چه بدنی به نحو قاطع برخورد می کردم برخی شیطنت کردند اما با برخورد جدی روبرو شدند و تا آخر انشای آن دانش آموز تحمل کردند. آن طور که من استنباط کرده بودم گرفتگی زبان آن شاگرد زیاد نبود و با کمی صبر و حوصله می توانست انشایش را بخواند ولی متاسفانه به ایشان فرصت کافی داده نشده بود آن هم با دقت کافی و محصل کم کم در مدارس روستایی وجود دارد و به مرور این دانش آموز دچار حقارت و خودخوری شده بود و خود را کمتر از دیگران می دید.

بعد از خواندن انشا از دانش آموزان خواستم که با ذکر صلوات دوستشان را تشویق کنند صدای صلوات در فضای کلاس پیچید و بعد و همه ساکت مانده بودند و چون از قاطعیت و جدی بودن من تا حدودی مطلع شده بودند دیگر هیچ حرکت ناشایستی انجام نمی دادند به آن دانش آموز گفتم دیدی چه طور راحت خواندی و می توان خوب بخوانی و کمی او را دلجویی کردم و احساس کردم که ایشان بسیار خوشحال و شادمان شده اند بعد از همه شاگردان خواستم که به حرفهای من کاملا گوش فرا دهند و سخنان خود را با آیه ای از قرآن کریم آغاز نمودم.

ای اهل ایمان هرگز نباید قومی از شما قومی دیگر را مسخره و استهزا کند شاید آن قوم که مسخره می کنید از شما با ایمان تر باشند و یکدیگر را به نام و لقبهای زشت نخوانید و هرگز از یکدیگر عیب جویی مکنید.

حجرات آیه 11

و از آنها خواستم خوب به لباس من(کت و شلوار) نگاه کنند. گفتم عیب و اشکالی در آن می بینند؟ کسی جواب نداد. ادامه دادم اگر عیبی می بینید مقصر من نیستم. مقصر خیاط است که لباس مرا دوخته است و اگر به لباس می خندید باید به خیاط بخندید. حالا آنکه خالق همه جهان و آدمیان خداوند حکیم می باشد و در آفرینش او سر سوزن نقص و عیبی وجود ندارد(برطبق آیات 3و4 سوره ملک) و آیات زیر را تلاوت نمودم:

«ای مردم ما همه ی شما را از مرد و زن آفریدیم و آنگاه شما را در شعبه های مختلف و رنگهای متفاوت و فرق مختلف قرار داده ایم تا یکدیگر را بشناسید و بزرگوارترین شما در نزد خدا با تقواترین شماست»

حجرات آیه 13

ویل لکل حمزه لمزه(وای بر هر عیب جوی هرزه زبان)(همزاه آیه 1)

کوتاه و بلند، زشت و زیبا و سالم و ناقص بودن حکمت و مشیت خداوندی است و درّ بی عیب خداست.

و این سخن مولا را ذکر کردم. امیر بیان می فرماید:

چه بسیار صورتهای زیبا می بینید که از خوی زیبا بی بهره است و احیانا نابخرد و کودن افتند و بالا بلندان را چندان همت والا نباشد و باید که سیمای زشت دارند اما نیکو کردار و پسندیده خویند و کوتاه قامتند ولی باریک بین و باریک آزمایند.

وقتی وارد باغ می شوید در باغ هم گل هست هم خار- درخت میوه است درخت بی میوه هم هست درخت بلند هست کوتاه هم هست و آفرینش خداوندی و حکمت باری تعالی هر جانداری را به شکل و هیئت خاصی خود آفریده است به جای اینکه به دوست خود فرصت حرف زدن بدهید و با او مدارا کنیم او را مسخره می کنید. امام صادق(ع) می فرماید هر کس کسی را به خاطر کاری سرزنش و مسخره کند نمیرد تا خود به آن کار سرزنش شود. همیشه شاکر خدا باشید که شما چنین مشکلی ندارید اگر خوا شنوایی، بینایی- سخن گفتن را از شما بگیرد چه کسی قادر است این توانایی ها را به شما باز گرداند و بعد داستانی از گلستان را نقل کردم. پادشاهی که سه پسر داشت یکی کوتاه و زشت بود و... که به جهت اطالع ی کدام از ذکر آن خودداری می کنیم.

دانش آموزان با دقت به حرفهایم گوش می کردند و هیچ حرکتی نمی کردند زنگ تفریح آنها را نیز گرفتم. به قول قدیمی ها جسلات درسی خود به این دانش آموز پروبال دادم و در روخوانی های متون فارسی از ایشان مانند سایر دانش آموزان می خواستم که بخوانند و ایشان هم بدون اینکه کم ترین مشکل(مثل احساس خجالت و کم رویی) داشته باشد درسها را قرائت می کرد.

و در طول سال متوجه شدم که بحث آن روی من در زنگ انشا نمره داده و همه دانش آموزان به نحوی تحت تاثیر قرار گرفته بودند و با رفتار خود این را نشان می دادند و آن دانش آموز هم سعی می کرد با رفتار و گفتار خود به نوعی از من تشکر کند.

والسلام علی من اتبع الهدی



خرید و دانلود تحقیق در مورد خاطره معلم ادبیات (2) (با فرمت word)


تحقیق در مورد خاطره معلم ادبیات (2) (word)

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 4

 

در مهرماه سال 1385 با بازگشایی مدارس در یکی از روستاهای شهرستان خمین مشغول به خدمت شدم. بعد از آشنایی با دانش آموزان و معرفی خودم به عنوان دبیر ادبیات فارسی و با ذکر و یاد خداوند عزوجل در آن مدرسه شروع به تدریس نمودم. در اولین جلسه ی درس انشاء، اصول انشاء نویسی را برای دانش آموزان کلاس سوم راهنمایی بیان کردم و به آنها تاکید نمودم که اگر بخواهند انشای خوبی بنویسند و نویسنده ی خوبی بشوند حتما باید این نکات را به خاطر بسپارند و به کار ببرند. بعد از گذشت چند روزی، با دانش آموزان کلاس سوم درس انشاء داشتم، و از چند تن از دانش آموزان برای قرائت انشاء دعوت نمودم نام یکی از شاگردانم را خواندم. با اکراه پای تابلو آمد. دیدم ساکت مانده، گفتم انشایت را بخوان. کمی مکث کرد و جلو آمد و با گرفتگی زبان(لکنت زبان) گفت آقا می شود خودتان انشای مرا بخوانید. من زبانم می گیرد و بچه ها مسخره ام می کنند و در سالهای قبل هم معلمها انشای مرا می خواندند. کمی ناراحت شدم و احساس خود را کنترل کردم و با جدیت از او خواستم انشایش را بخواند. کاملا مراقب اوضاع بودم و کلاس را کاملا آرام نگه داشتم و یا کوچکترین حرکتی، چه زبانی چه بدنی به نحو قاطع برخورد می کردم برخی شیطنت کردند اما با برخورد جدی روبرو شدند و تا آخر انشای آن دانش آموز تحمل کردند. آن طور که من استنباط کرده بودم گرفتگی زبان آن شاگرد زیاد نبود و با کمی صبر و حوصله می توانست انشایش را بخواند ولی متاسفانه به ایشان فرصت کافی داده نشده بود آن هم با دقت کافی و محصل کم کم در مدارس روستایی وجود دارد و به مرور این دانش آموز دچار حقارت و خودخوری شده بود و خود را کمتر از دیگران می دید.

بعد از خواندن انشا از دانش آموزان خواستم که با ذکر صلوات دوستشان را تشویق کنند صدای صلوات در فضای کلاس پیچید و بعد و همه ساکت مانده بودند و چون از قاطعیت و جدی بودن من تا حدودی مطلع شده بودند دیگر هیچ حرکت ناشایستی انجام نمی دادند به آن دانش آموز گفتم دیدی چه طور راحت خواندی و می توان خوب بخوانی و کمی او را دلجویی کردم و احساس کردم که ایشان بسیار خوشحال و شادمان شده اند بعد از همه شاگردان خواستم که به حرفهای من کاملا گوش فرا دهند و سخنان خود را با آیه ای از قرآن کریم آغاز نمودم.

ای اهل ایمان هرگز نباید قومی از شما قومی دیگر را مسخره و استهزا کند شاید آن قوم که مسخره می کنید از شما با ایمان تر باشند و یکدیگر را به نام و لقبهای زشت نخوانید و هرگز از یکدیگر عیب جویی مکنید.

حجرات آیه 11

و از آنها خواستم خوب به لباس من(کت و شلوار) نگاه کنند. گفتم عیب و اشکالی در آن می بینند؟ کسی جواب نداد. ادامه دادم اگر عیبی می بینید مقصر من نیستم. مقصر خیاط است که لباس مرا دوخته است و اگر به لباس می خندید باید به خیاط بخندید. حالا آنکه خالق همه جهان و آدمیان خداوند حکیم می باشد و در آفرینش او سر سوزن نقص و عیبی وجود ندارد(برطبق آیات 3و4 سوره ملک) و آیات زیر را تلاوت نمودم:

«ای مردم ما همه ی شما را از مرد و زن آفریدیم و آنگاه شما را در شعبه های مختلف و رنگهای متفاوت و فرق مختلف قرار داده ایم تا یکدیگر را بشناسید و بزرگوارترین شما در نزد خدا با تقواترین شماست»

حجرات آیه 13

ویل لکل حمزه لمزه(وای بر هر عیب جوی هرزه زبان)(همزاه آیه 1)

کوتاه و بلند، زشت و زیبا و سالم و ناقص بودن حکمت و مشیت خداوندی است و درّ بی عیب خداست.

و این سخن مولا را ذکر کردم. امیر بیان می فرماید:

چه بسیار صورتهای زیبا می بینید که از خوی زیبا بی بهره است و احیانا نابخرد و کودن افتند و بالا بلندان را چندان همت والا نباشد و باید که سیمای زشت دارند اما نیکو کردار و پسندیده خویند و کوتاه قامتند ولی باریک بین و باریک آزمایند.

وقتی وارد باغ می شوید در باغ هم گل هست هم خار- درخت میوه است درخت بی میوه هم هست درخت بلند هست کوتاه هم هست و آفرینش خداوندی و حکمت باری تعالی هر جانداری را به شکل و هیئت خاصی خود آفریده است به جای اینکه به دوست خود فرصت حرف زدن بدهید و با او مدارا کنیم او را مسخره می کنید. امام صادق(ع) می فرماید هر کس کسی را به خاطر کاری سرزنش و مسخره کند نمیرد تا خود به آن کار سرزنش شود. همیشه شاکر خدا باشید که شما چنین مشکلی ندارید اگر خوا شنوایی، بینایی- سخن گفتن را از شما بگیرد چه کسی قادر است این توانایی ها را به شما باز گرداند و بعد داستانی از گلستان را نقل کردم. پادشاهی که سه پسر داشت یکی کوتاه و زشت بود و... که به جهت اطالع ی کدام از ذکر آن خودداری می کنیم.

دانش آموزان با دقت به حرفهایم گوش می کردند و هیچ حرکتی نمی کردند زنگ تفریح آنها را نیز گرفتم. به قول قدیمی ها جسلات درسی خود به این دانش آموز پروبال دادم و در روخوانی های متون فارسی از ایشان مانند سایر دانش آموزان می خواستم که بخوانند و ایشان هم بدون اینکه کم ترین مشکل(مثل احساس خجالت و کم رویی) داشته باشد درسها را قرائت می کرد.

و در طول سال متوجه شدم که بحث آن روی من در زنگ انشا نمره داده و همه دانش آموزان به نحوی تحت تاثیر قرار گرفته بودند و با رفتار خود این را نشان می دادند و آن دانش آموز هم سعی می کرد با رفتار و گفتار خود به نوعی از من تشکر کند.

والسلام علی من اتبع الهدی



خرید و دانلود تحقیق در مورد خاطره معلم ادبیات (2) (word)


مقاله درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

بیست و پنج خاطره از امام خمینی

نویسنده: رسول جعفریان

حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای محمد حسین اشعری فرزند مرحوم آیت الله علی اصغر اشعری قمی - از همدرسان امام راحل - چهره ای آشنا بیشتر برای قمی هایی هستند که در طول سالها ی پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ایشان برای بهبود بخشیدن به اوضاع درمانی این شهر بوده اند. ایشان می گوید تاریخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما فی الواقع شهریور 1320است. پدر ایشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنیا آمده است.پدر ایشان با امام خمینی هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه این دو رفیق بوده و به گفته آقای اشعری، پدرش همیشه از انضباط و لباس خوب امام به نیکی یاد می کرد. این دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری بودند و زمانی که حاج شیخ به قم آمد، این دو به همراه دیگر شاگردان حاج شیخ به قم آمدند.در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهریور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفیق همراهی جمعی از اساتید و دوستان از جمله جناب آقای اشعری نصیب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ایشان که می دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خمینی بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گوید. هدف آن بود تا بتوانم از لابلای این گفته ها با گوشه ای از سیره امام آشنا شوم و هدیه ای به دوستداران امام تقدیم کنم. ایشان نیز پذیرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به یاد داشت برایم بیان کرد. زمانی که بازگشتیم اسنادی را که در گوشه و کنار بود گردآوری کرده برای بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در میان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ایشان بود. به علاوه گواهی نامه های اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نیز تصدیق مدرسی پدرشان هم بود که آنها را هم تصویر گرفته در پایان این نوشتار خواهم آورد.

 

1 . سالی که امام از ترکیه به عراق رفتند، یکی دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طریق غیر معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهی که ماندم، تصمیم گرفتم معمم بشوم. مرحوم میرزا احمد انصاری هم آنجا بود. از من پرسید: شنیدم معمم بشوی؟ من حجره داشتم که جای برگزاری مجلس عمامه گزاری نبود. ایشان گفت: من دلم می خواهد مجلس را در خانه ما بگذاری. منزل خوبی داشت. این انصاری ها معتقد هستند که اشعری هستند. آقای انصاری به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسید: چه کسی را برای عمامه گذاری دعوت می کنی. ایشان خودش از مریدان آقای خویی و آقای روحانی بود. ما هم با خاندان روحانی نسبت داریم. آیت الله سید مهدی روحانی با مادرم پسر دایی و دختر عمه بودند. من گفتم که آیت الله حکیم با پدرم خیلی آشناست و هر بار که خدمت ایشان می رسم حتی از کوچکترین بچه های ما را سراغ می گیرد. برادرم را هم حتی ایشان معمم کرد. اما من روی آشنایی آقای خمینی با پدرم و سوابق او با پدرم ایشان را دعوت می کنم. ایشان به من گفت: شما ایشان را دعوت نکن. چون آقای خمینی در هیچ مجلسی تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقای خمینی بازدید همه را پس داده الا من. (ایشان چون روی آقای سید محمد روحانی حساس بود) و بسا خانه من نیاید. من گفتم: من به ایشان می گویم، اگر آمد چه بهتر، اگر نیامد به فکر کسی دیگری می افتم. من رفتم خدمت آقای خمینی و گفتم می خواهم معمم شوم. ایشان تبسمی کرد و فرمود: دیر شده است. من به شوخی گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که می خواهم شما در مجلس بنده بیایید. ایشان مکثی کرد و گفت: می آیم. بعد پرسید: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقای انصاری! مدت مدیدی تأمل کرد. و باز هم گفت: می آیم. گفتم من بیایم دنبال شما؟ ایشان فرمود: نه با مصطفی می آیم. ما رفتیم منزل آقای انصاری. مجلس مفصلی چیده بود با میوه و شیرینی و همه را هم با هزینه خودش ترتیب داده بود. دوستان زیادی آمدند. آقای خمینی و آقا مصطفی هم آمدند. حدود یک ساعت نشست که واقعا طولانی بود. زمانی که آقای قرحی سینی عمامه را جلوی ایشان گذاشت، ایشان یک سخنرانی مختصری هم فرمود. ایشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ایشان مربوط بودم و در خلال این 46 سال، مدتی پیش پدر بزرگ پدر ایشان یعنی مرحوم ملامحمد طاهر قمی درس می خواندیم. و مدت زیادی هم همدرس و هم بحث بودیم. بعد هم شروع به تعریف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقای خمینی رفت و حاج آقای مصطفی ماند. ایشان به شوخی گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمی توانستم چیزی بخورم. اما حالا می خورم.این صحبت امام رابطه دوستی پدرم را با آقای خمینی نشان می دهد.

 

2 . چندین سفر من با آقای مومن و اخوی آقای آل طه و مرحوم یثربی ماه رمضان ها به عراق می رفتم. خدمت آقای خمینی که می رسیدم، ایشان معمولا اگر چیزی می خواست به این افراد بدهد از طریق من می داد و به من دو برابر اینها می داد. این در حالی بود که معروف بود ایشان خیلی کم پول می داد. من خودم زیاد نجف رفتم اما زیاد نماندم.

یکسال با خانم و دو پسر و یک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپیما به بغداد رسیدم. ماشین مستقیم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پیدا نشد و شیخی در نیمه های شب به ما رسید و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زیارت، خدمت آقای خمینی می روم و بعد می آیم جایی را پیدا کنم. اول صبح رفتم. آقای شیخ حسن صانعی گفت: این چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ایشان بگویید فلانی است. رفتم خدمت ایشان. یادم هست آن روز ایشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (یعنی شاه) امروز – عید مبعث - جلوس نکرده نمی دانم مریض است یا تمارض کرده است. این صبح زود بود. مدتی نشستم و برگشتم. آقای برقعی که بعدها نماینده آقای خمینی در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نیستند، بیایید برویم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خریدی بکنم. وقتی برگشتم، خانم گفت: یک آقا شیخی را در کوچه را ندیدی. گفتم: نه. گفت: شیخی آمد و پاکتی آورد. این شیخ آقای فرقانی بود که از اطرافیان امام بود. من وقتی پاکت را باز کردم پول زیادی درون آن بود که قسمتی ایرانی و قسمتی عربی بود. این پول تا روز آخر که من نجف بودم هزینه کامل من شد، بدون کم و زیاد. و این واقعا برای من شگفت بود که هیچ چیزی کم یا زیاد نیامد.

 

3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصمیم گرفتم به ایران برگردم. یک روز در مدرسه آقای بروجردی مشغول خوردن ناهار بودم. یک مرتبه آقای شیخ حسن صانعی آمد که آقا گفتند: به فلانی بگویید بیاید کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ایشان. آقای شیخ حسن صانعی آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقای خمینی سرش را بلند کرده به شیخ حسن فرمودند: با شما کاری ندارم. بعد به من گفتند: من از زمانی که به عراق آمدم، مدارک و اماناتی دارم که می خواهم به ایران بفرستم. دلم می خواهد شما اینها را به ایران ببری. چون شخص مطمئنی را پیدا نکردم. شما می پذیری؟ گفتم: از جان و دل. ایشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، برای شما ناراحتی ایجاد نمی شود که ببری. ترسی نداری؟ گفتم: می برم و ترسی ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصی که می گویم بده. به منزل آمدم. ساعتی نننشسته بودم، دیدم آقای شیخ حسن صانعی آمد و گفتند که آقا می فرمایند بیایید. خدمت آقا رفتم. ایشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اینها هم مدارک سنگینی است. دلم نمی خواهد شما به دردسر بیفیتید. من اصرار کردم که دلم می خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شیخ حسن آمد و گفت آقای شما را خواسته اند. ایشان باز فرمودند که من برای شما ناراحت هستم. نمی خواهم برای شما ناراحتی پیدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. این دلسوزی امام برای یک فرد بود که مبادا گرفتار دردسری بشود که البته من آوردم و مشکلی هم پیش نیامد. یکی از آن نامه های مربوط به آقای لواسانی بود. وقتی پاکت را دادم، ایشان هم با پدرم خیلی مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ایشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظیفه من سنگین شد. گفتم: چی؟ گفت: ایشان نوشته اند که این جوان تازه ازدواج کرده و نیاز به خانه و هزینه زندگی دارد و هرچه می خواهد در اختیارش بگذارید. از من پرسید چه می خواهید؟ گفتم هیچ و آمدم.#

 

4 . در خلال این سفرهایی که به عراق می رفتم، رفتار و آمد زیادی با ایشان داشتم. در یک سفری که باز من در مدرسه آقای بروجردی اقامت داشتم، آقای صانعی را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ایشان. پرسیدند: می خواهی بروی ایران؟ گفتم: آری. فرمودند: چرا بدون خداحافظی؟ گفتم: خداحافظی معنای دیگری هم دارد. ایشان فرمودند: برای شما نه.

 

5 . یک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ایشان. آقای محتشمی درب در اتاق ایستاده بود. پرسید: مکه می روی. گفتم: آری. گفت: این ساک را ببر و به فلانی بده. من قبول نکردم. ایشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابی می گذارید و کاری نمی کنید. گفتم: من اسمم را انقلابی نمی گذارم و این کار را نمی کنم. اکنون هم برویم نزد آقای خمینی. رفتیم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ایشان یک ساک که من نمی دانم داخلش چیست می خواهد به من بدهد ببرم. ایشان به وی گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح می دانید عمل کنید. این همان ساکی بود که به حجت الاسلام ناصری دادند برد و چهار سال آنجا در سعودی در زندان ماند.

 

6 . در یکی از این سفرها که قصد آمدن ایران داشتم. آقای دعایی که در مدرسه سید بود و وضع مالی بسیار بدی هم داشت. موقعی که خواستم به ایران بیایم یک مفاتیح به من داد و گفت یک خانمی در شمیران این مفاتیح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقای مومن بودم. داستان را به ایشان گفتم. و توضیح دادم که این مفاتیح نیست، چیز دیگری است. ایشان شروع کرد به من دلداری بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسیدیم. همه اثاث را زمین گذاشتند و چون کتاب زیاد داشتیم، مأمور گمرک گفتند باید به کرمانشاه بروید، کسی از سازمان امنیت بیاید که این کتابها را تشخیص دهد. همه کتابهای را روی میز چیدند. کتابهای همه را رد کردند. از من ماند. روی کتابهای من همان مفاتیح بود. مأمور خواست این کتاب را ببیند یک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذیرایی. از آن طرف ماشین هم در حال حرکت بود. یک حمال، دسته کتابهای من را جلوی مأمور گذاشت که آقا ماشین منتظر است اینها را ببینید مردم بروند. او کنار زد و گفت: اینها را دیدم. دوباره حمال تکرار کرد و تأکید کرد که اینها را ندیدید. او دوباره کنار زد و گفت اینها را دیدم. حتی برای بار سوم، آن مرد تکرار کرد. این بار این مأمور سازمان امنیت عصبانی شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگویم، اینها دیدم. من هم یک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ریختم. ماشین راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسیدیم تهران. من که ترسیده بودم یک ماشین دربست گرفتم و با دوستان رفتیم قم. مستقیم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتیح را بیرون آوردم و با چاقو جلد مفاتیح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. یک طرف جزوه ای شصت صفحه ای بود به خط تیمور بختیار با عنوان روش انقلاب ایران. یک طرف دیگرش هم صفحات متعددی بود که بچه های انقلابی نجف در باره ایران نوشته بودند. اگر این مفاتیح به دست کسی می افتاد پیدا بود که من به چه دردسر بزرگی می افتادم.#

کتاب را بستم. آقای دعایی گفته بود که کتاب را به محمد منتظری بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ایشان بسپر که برد. بعدها این داستان را به آقای خمینی گفتم و ایشان از کاری که آقای دعایی کرده بود، خیلی ناراحت شد.

 

7 . آقای خمینی در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بیرونی می نشستند. وقت جلوس که تمام می شد سر ساعت بر می خواستند و عازم حرم می شدند. تنها آقای فرقانی با ایشان می رفت که کارش گرفتن یک جایی برای امام در حرم بود. یک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسیر یکی بود. اواسط راه متوجه شد که کسی پشت سر ایشان می آید. برگشتند. مرا دیدند و فرمودند: کاری با من دارید. گفتم: نه من به حجره می روم. فرمودند: یا شما برو آن طرف خیابان من این طرف یا به عکس. عرض کردم: من به شما کاری ندارم. مسیر ما یکی است. ایشان فرمودند: من نمی خواهم کسی دنبال من بیاید. من می روم آن طرف خیابان. من عرض کردم: نه آقا من می روم و رفتم و ایشان مسیرش را ادامه داد.

 

8 . امام ایام زیارتی می آمدند کربلا که منزلی هم در اختیارشان گذاشته بودند. یک شب من آنجا رفتم، ایشان را ببینم. کسی منزل نبود جز ایشان. وقتی وارد شدم آقا موسی اصفهانی کنار ایشان نشسته بود. آقا موسی صحبت می کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتی یک کلام با ایشان حرف نزد. من دیدم طول کشید برخاستم بروم. ایشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشینید. من نشستم. قریب به یک ساعت آقا موسی حرف می زد و امام هم یک کلام جواب ایشان را نداد. صحبت موسی که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ایشان رفت، خواستم خداحافظی کنم. گفتند: بروید، کاری ندارم بروید. گفتم: پس چرا فرمودید بنشینم. ایشان فرمودند: چون آقا موسی بود، نمی خواستم تنها باشم.

 

9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام می رفتم. مستشکل در درس ایشان زیاد بود. اما معمولا وقتی حاج آقا مصطفی اشکال می کرد، ایشان با دقت گوش می داد و جواب می داد. برخی دیگر که اشکال می کردند امام با دست اشاره می کردند که نه نه. مثل این که حالا زود است. یکبار دکتر صادقی اشکال کرد. امام جواب نداد.



خرید و دانلود مقاله درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی


تحقیق درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

بیست و پنج خاطره از امام خمینی

نویسنده: رسول جعفریان

حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای محمد حسین اشعری فرزند مرحوم آیت الله علی اصغر اشعری قمی - از همدرسان امام راحل - چهره ای آشنا بیشتر برای قمی هایی هستند که در طول سالها ی پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ایشان برای بهبود بخشیدن به اوضاع درمانی این شهر بوده اند. ایشان می گوید تاریخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما فی الواقع شهریور 1320است. پدر ایشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنیا آمده است.پدر ایشان با امام خمینی هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه این دو رفیق بوده و به گفته آقای اشعری، پدرش همیشه از انضباط و لباس خوب امام به نیکی یاد می کرد. این دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری بودند و زمانی که حاج شیخ به قم آمد، این دو به همراه دیگر شاگردان حاج شیخ به قم آمدند.در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهریور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفیق همراهی جمعی از اساتید و دوستان از جمله جناب آقای اشعری نصیب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ایشان که می دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خمینی بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گوید. هدف آن بود تا بتوانم از لابلای این گفته ها با گوشه ای از سیره امام آشنا شوم و هدیه ای به دوستداران امام تقدیم کنم. ایشان نیز پذیرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به یاد داشت برایم بیان کرد. زمانی که بازگشتیم اسنادی را که در گوشه و کنار بود گردآوری کرده برای بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در میان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ایشان بود. به علاوه گواهی نامه های اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نیز تصدیق مدرسی پدرشان هم بود که آنها را هم تصویر گرفته در پایان این نوشتار خواهم آورد.

 

1 . سالی که امام از ترکیه به عراق رفتند، یکی دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طریق غیر معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهی که ماندم، تصمیم گرفتم معمم بشوم. مرحوم میرزا احمد انصاری هم آنجا بود. از من پرسید: شنیدم معمم بشوی؟ من حجره داشتم که جای برگزاری مجلس عمامه گزاری نبود. ایشان گفت: من دلم می خواهد مجلس را در خانه ما بگذاری. منزل خوبی داشت. این انصاری ها معتقد هستند که اشعری هستند. آقای انصاری به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسید: چه کسی را برای عمامه گذاری دعوت می کنی. ایشان خودش از مریدان آقای خویی و آقای روحانی بود. ما هم با خاندان روحانی نسبت داریم. آیت الله سید مهدی روحانی با مادرم پسر دایی و دختر عمه بودند. من گفتم که آیت الله حکیم با پدرم خیلی آشناست و هر بار که خدمت ایشان می رسم حتی از کوچکترین بچه های ما را سراغ می گیرد. برادرم را هم حتی ایشان معمم کرد. اما من روی آشنایی آقای خمینی با پدرم و سوابق او با پدرم ایشان را دعوت می کنم. ایشان به من گفت: شما ایشان را دعوت نکن. چون آقای خمینی در هیچ مجلسی تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقای خمینی بازدید همه را پس داده الا من. (ایشان چون روی آقای سید محمد روحانی حساس بود) و بسا خانه من نیاید. من گفتم: من به ایشان می گویم، اگر آمد چه بهتر، اگر نیامد به فکر کسی دیگری می افتم. من رفتم خدمت آقای خمینی و گفتم می خواهم معمم شوم. ایشان تبسمی کرد و فرمود: دیر شده است. من به شوخی گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که می خواهم شما در مجلس بنده بیایید. ایشان مکثی کرد و گفت: می آیم. بعد پرسید: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقای انصاری! مدت مدیدی تأمل کرد. و باز هم گفت: می آیم. گفتم من بیایم دنبال شما؟ ایشان فرمود: نه با مصطفی می آیم. ما رفتیم منزل آقای انصاری. مجلس مفصلی چیده بود با میوه و شیرینی و همه را هم با هزینه خودش ترتیب داده بود. دوستان زیادی آمدند. آقای خمینی و آقا مصطفی هم آمدند. حدود یک ساعت نشست که واقعا طولانی بود. زمانی که آقای قرحی سینی عمامه را جلوی ایشان گذاشت، ایشان یک سخنرانی مختصری هم فرمود. ایشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ایشان مربوط بودم و در خلال این 46 سال، مدتی پیش پدر بزرگ پدر ایشان یعنی مرحوم ملامحمد طاهر قمی درس می خواندیم. و مدت زیادی هم همدرس و هم بحث بودیم. بعد هم شروع به تعریف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقای خمینی رفت و حاج آقای مصطفی ماند. ایشان به شوخی گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمی توانستم چیزی بخورم. اما حالا می خورم.این صحبت امام رابطه دوستی پدرم را با آقای خمینی نشان می دهد.

 

2 . چندین سفر من با آقای مومن و اخوی آقای آل طه و مرحوم یثربی ماه رمضان ها به عراق می رفتم. خدمت آقای خمینی که می رسیدم، ایشان معمولا اگر چیزی می خواست به این افراد بدهد از طریق من می داد و به من دو برابر اینها می داد. این در حالی بود که معروف بود ایشان خیلی کم پول می داد. من خودم زیاد نجف رفتم اما زیاد نماندم.

یکسال با خانم و دو پسر و یک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپیما به بغداد رسیدم. ماشین مستقیم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پیدا نشد و شیخی در نیمه های شب به ما رسید و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زیارت، خدمت آقای خمینی می روم و بعد می آیم جایی را پیدا کنم. اول صبح رفتم. آقای شیخ حسن صانعی گفت: این چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ایشان بگویید فلانی است. رفتم خدمت ایشان. یادم هست آن روز ایشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (یعنی شاه) امروز – عید مبعث - جلوس نکرده نمی دانم مریض است یا تمارض کرده است. این صبح زود بود. مدتی نشستم و برگشتم. آقای برقعی که بعدها نماینده آقای خمینی در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نیستند، بیایید برویم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خریدی بکنم. وقتی برگشتم، خانم گفت: یک آقا شیخی را در کوچه را ندیدی. گفتم: نه. گفت: شیخی آمد و پاکتی آورد. این شیخ آقای فرقانی بود که از اطرافیان امام بود. من وقتی پاکت را باز کردم پول زیادی درون آن بود که قسمتی ایرانی و قسمتی عربی بود. این پول تا روز آخر که من نجف بودم هزینه کامل من شد، بدون کم و زیاد. و این واقعا برای من شگفت بود که هیچ چیزی کم یا زیاد نیامد.

 

3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصمیم گرفتم به ایران برگردم. یک روز در مدرسه آقای بروجردی مشغول خوردن ناهار بودم. یک مرتبه آقای شیخ حسن صانعی آمد که آقا گفتند: به فلانی بگویید بیاید کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ایشان. آقای شیخ حسن صانعی آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقای خمینی سرش را بلند کرده به شیخ حسن فرمودند: با شما کاری ندارم. بعد به من گفتند: من از زمانی که به عراق آمدم، مدارک و اماناتی دارم که می خواهم به ایران بفرستم. دلم می خواهد شما اینها را به ایران ببری. چون شخص مطمئنی را پیدا نکردم. شما می پذیری؟ گفتم: از جان و دل. ایشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، برای شما ناراحتی ایجاد نمی شود که ببری. ترسی نداری؟ گفتم: می برم و ترسی ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصی که می گویم بده. به منزل آمدم. ساعتی نننشسته بودم، دیدم آقای شیخ حسن صانعی آمد و گفتند که آقا می فرمایند بیایید. خدمت آقا رفتم. ایشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اینها هم مدارک سنگینی است. دلم نمی خواهد شما به دردسر بیفیتید. من اصرار کردم که دلم می خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شیخ حسن آمد و گفت آقای شما را خواسته اند. ایشان باز فرمودند که من برای شما ناراحت هستم. نمی خواهم برای شما ناراحتی پیدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. این دلسوزی امام برای یک فرد بود که مبادا گرفتار دردسری بشود که البته من آوردم و مشکلی هم پیش نیامد. یکی از آن نامه های مربوط به آقای لواسانی بود. وقتی پاکت را دادم، ایشان هم با پدرم خیلی مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ایشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظیفه من سنگین شد. گفتم: چی؟ گفت: ایشان نوشته اند که این جوان تازه ازدواج کرده و نیاز به خانه و هزینه زندگی دارد و هرچه می خواهد در اختیارش بگذارید. از من پرسید چه می خواهید؟ گفتم هیچ و آمدم.#

 

4 . در خلال این سفرهایی که به عراق می رفتم، رفتار و آمد زیادی با ایشان داشتم. در یک سفری که باز من در مدرسه آقای بروجردی اقامت داشتم، آقای صانعی را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ایشان. پرسیدند: می خواهی بروی ایران؟ گفتم: آری. فرمودند: چرا بدون خداحافظی؟ گفتم: خداحافظی معنای دیگری هم دارد. ایشان فرمودند: برای شما نه.

 

5 . یک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ایشان. آقای محتشمی درب در اتاق ایستاده بود. پرسید: مکه می روی. گفتم: آری. گفت: این ساک را ببر و به فلانی بده. من قبول نکردم. ایشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابی می گذارید و کاری نمی کنید. گفتم: من اسمم را انقلابی نمی گذارم و این کار را نمی کنم. اکنون هم برویم نزد آقای خمینی. رفتیم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ایشان یک ساک که من نمی دانم داخلش چیست می خواهد به من بدهد ببرم. ایشان به وی گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح می دانید عمل کنید. این همان ساکی بود که به حجت الاسلام ناصری دادند برد و چهار سال آنجا در سعودی در زندان ماند.

 

6 . در یکی از این سفرها که قصد آمدن ایران داشتم. آقای دعایی که در مدرسه سید بود و وضع مالی بسیار بدی هم داشت. موقعی که خواستم به ایران بیایم یک مفاتیح به من داد و گفت یک خانمی در شمیران این مفاتیح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقای مومن بودم. داستان را به ایشان گفتم. و توضیح دادم که این مفاتیح نیست، چیز دیگری است. ایشان شروع کرد به من دلداری بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسیدیم. همه اثاث را زمین گذاشتند و چون کتاب زیاد داشتیم، مأمور گمرک گفتند باید به کرمانشاه بروید، کسی از سازمان امنیت بیاید که این کتابها را تشخیص دهد. همه کتابهای را روی میز چیدند. کتابهای همه را رد کردند. از من ماند. روی کتابهای من همان مفاتیح بود. مأمور خواست این کتاب را ببیند یک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذیرایی. از آن طرف ماشین هم در حال حرکت بود. یک حمال، دسته کتابهای من را جلوی مأمور گذاشت که آقا ماشین منتظر است اینها را ببینید مردم بروند. او کنار زد و گفت: اینها را دیدم. دوباره حمال تکرار کرد و تأکید کرد که اینها را ندیدید. او دوباره کنار زد و گفت اینها را دیدم. حتی برای بار سوم، آن مرد تکرار کرد. این بار این مأمور سازمان امنیت عصبانی شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگویم، اینها دیدم. من هم یک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ریختم. ماشین راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسیدیم تهران. من که ترسیده بودم یک ماشین دربست گرفتم و با دوستان رفتیم قم. مستقیم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتیح را بیرون آوردم و با چاقو جلد مفاتیح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. یک طرف جزوه ای شصت صفحه ای بود به خط تیمور بختیار با عنوان روش انقلاب ایران. یک طرف دیگرش هم صفحات متعددی بود که بچه های انقلابی نجف در باره ایران نوشته بودند. اگر این مفاتیح به دست کسی می افتاد پیدا بود که من به چه دردسر بزرگی می افتادم.#

کتاب را بستم. آقای دعایی گفته بود که کتاب را به محمد منتظری بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ایشان بسپر که برد. بعدها این داستان را به آقای خمینی گفتم و ایشان از کاری که آقای دعایی کرده بود، خیلی ناراحت شد.

 

7 . آقای خمینی در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بیرونی می نشستند. وقت جلوس که تمام می شد سر ساعت بر می خواستند و عازم حرم می شدند. تنها آقای فرقانی با ایشان می رفت که کارش گرفتن یک جایی برای امام در حرم بود. یک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسیر یکی بود. اواسط راه متوجه شد که کسی پشت سر ایشان می آید. برگشتند. مرا دیدند و فرمودند: کاری با من دارید. گفتم: نه من به حجره می روم. فرمودند: یا شما برو آن طرف خیابان من این طرف یا به عکس. عرض کردم: من به شما کاری ندارم. مسیر ما یکی است. ایشان فرمودند: من نمی خواهم کسی دنبال من بیاید. من می روم آن طرف خیابان. من عرض کردم: نه آقا من می روم و رفتم و ایشان مسیرش را ادامه داد.

 

8 . امام ایام زیارتی می آمدند کربلا که منزلی هم در اختیارشان گذاشته بودند. یک شب من آنجا رفتم، ایشان را ببینم. کسی منزل نبود جز ایشان. وقتی وارد شدم آقا موسی اصفهانی کنار ایشان نشسته بود. آقا موسی صحبت می کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتی یک کلام با ایشان حرف نزد. من دیدم طول کشید برخاستم بروم. ایشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشینید. من نشستم. قریب به یک ساعت آقا موسی حرف می زد و امام هم یک کلام جواب ایشان را نداد. صحبت موسی که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ایشان رفت، خواستم خداحافظی کنم. گفتند: بروید، کاری ندارم بروید. گفتم: پس چرا فرمودید بنشینم. ایشان فرمودند: چون آقا موسی بود، نمی خواستم تنها باشم.

 

9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام می رفتم. مستشکل در درس ایشان زیاد بود. اما معمولا وقتی حاج آقا مصطفی اشکال می کرد، ایشان با دقت گوش می داد و جواب می داد. برخی دیگر که اشکال می کردند امام با دست اشاره می کردند که نه نه. مثل این که حالا زود است. یکبار دکتر صادقی اشکال کرد. امام جواب نداد.



خرید و دانلود تحقیق درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی


تحقیق درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

بیست و پنج خاطره از امام خمینی

نویسنده: رسول جعفریان

حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای محمد حسین اشعری فرزند مرحوم آیت الله علی اصغر اشعری قمی - از همدرسان امام راحل - چهره ای آشنا بیشتر برای قمی هایی هستند که در طول سالها ی پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ایشان برای بهبود بخشیدن به اوضاع درمانی این شهر بوده اند. ایشان می گوید تاریخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما فی الواقع شهریور 1320است. پدر ایشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنیا آمده است.پدر ایشان با امام خمینی هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه این دو رفیق بوده و به گفته آقای اشعری، پدرش همیشه از انضباط و لباس خوب امام به نیکی یاد می کرد. این دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری بودند و زمانی که حاج شیخ به قم آمد، این دو به همراه دیگر شاگردان حاج شیخ به قم آمدند.در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهریور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفیق همراهی جمعی از اساتید و دوستان از جمله جناب آقای اشعری نصیب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ایشان که می دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خمینی بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گوید. هدف آن بود تا بتوانم از لابلای این گفته ها با گوشه ای از سیره امام آشنا شوم و هدیه ای به دوستداران امام تقدیم کنم. ایشان نیز پذیرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به یاد داشت برایم بیان کرد. زمانی که بازگشتیم اسنادی را که در گوشه و کنار بود گردآوری کرده برای بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در میان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ایشان بود. به علاوه گواهی نامه های اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نیز تصدیق مدرسی پدرشان هم بود که آنها را هم تصویر گرفته در پایان این نوشتار خواهم آورد.

 

1 . سالی که امام از ترکیه به عراق رفتند، یکی دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طریق غیر معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهی که ماندم، تصمیم گرفتم معمم بشوم. مرحوم میرزا احمد انصاری هم آنجا بود. از من پرسید: شنیدم معمم بشوی؟ من حجره داشتم که جای برگزاری مجلس عمامه گزاری نبود. ایشان گفت: من دلم می خواهد مجلس را در خانه ما بگذاری. منزل خوبی داشت. این انصاری ها معتقد هستند که اشعری هستند. آقای انصاری به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسید: چه کسی را برای عمامه گذاری دعوت می کنی. ایشان خودش از مریدان آقای خویی و آقای روحانی بود. ما هم با خاندان روحانی نسبت داریم. آیت الله سید مهدی روحانی با مادرم پسر دایی و دختر عمه بودند. من گفتم که آیت الله حکیم با پدرم خیلی آشناست و هر بار که خدمت ایشان می رسم حتی از کوچکترین بچه های ما را سراغ می گیرد. برادرم را هم حتی ایشان معمم کرد. اما من روی آشنایی آقای خمینی با پدرم و سوابق او با پدرم ایشان را دعوت می کنم. ایشان به من گفت: شما ایشان را دعوت نکن. چون آقای خمینی در هیچ مجلسی تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقای خمینی بازدید همه را پس داده الا من. (ایشان چون روی آقای سید محمد روحانی حساس بود) و بسا خانه من نیاید. من گفتم: من به ایشان می گویم، اگر آمد چه بهتر، اگر نیامد به فکر کسی دیگری می افتم. من رفتم خدمت آقای خمینی و گفتم می خواهم معمم شوم. ایشان تبسمی کرد و فرمود: دیر شده است. من به شوخی گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که می خواهم شما در مجلس بنده بیایید. ایشان مکثی کرد و گفت: می آیم. بعد پرسید: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقای انصاری! مدت مدیدی تأمل کرد. و باز هم گفت: می آیم. گفتم من بیایم دنبال شما؟ ایشان فرمود: نه با مصطفی می آیم. ما رفتیم منزل آقای انصاری. مجلس مفصلی چیده بود با میوه و شیرینی و همه را هم با هزینه خودش ترتیب داده بود. دوستان زیادی آمدند. آقای خمینی و آقا مصطفی هم آمدند. حدود یک ساعت نشست که واقعا طولانی بود. زمانی که آقای قرحی سینی عمامه را جلوی ایشان گذاشت، ایشان یک سخنرانی مختصری هم فرمود. ایشان فرمود: من چهل و شش سال است با پدر ایشان مربوط بودم و در خلال این 46 سال، مدتی پیش پدر بزرگ پدر ایشان یعنی مرحوم ملامحمد طاهر قمی درس می خواندیم. و مدت زیادی هم همدرس و هم بحث بودیم. بعد هم شروع به تعریف از خاندان ما کردند. بعد عمامه را گذاشتند و دعا کردند. بعد آقای خمینی رفت و حاج آقای مصطفی ماند. ایشان به شوخی گفت: آمبولانس را خبر کن. تا پدرم بود نمی توانستم چیزی بخورم. اما حالا می خورم.این صحبت امام رابطه دوستی پدرم را با آقای خمینی نشان می دهد.

 

2 . چندین سفر من با آقای مومن و اخوی آقای آل طه و مرحوم یثربی ماه رمضان ها به عراق می رفتم. خدمت آقای خمینی که می رسیدم، ایشان معمولا اگر چیزی می خواست به این افراد بدهد از طریق من می داد و به من دو برابر اینها می داد. این در حالی بود که معروف بود ایشان خیلی کم پول می داد. من خودم زیاد نجف رفتم اما زیاد نماندم.

یکسال با خانم و دو پسر و یک دختر مشرف شدم عراق که شب 27 رجب با هواپیما به بغداد رسیدم. ماشین مستقیم گرفتم که شب را در نجف باشم. جا پیدا نشد و شیخی در نیمه های شب به ما رسید و تعارف کرد که به منزلش رفتم. صبح من به حرم مشرف شدم و گفتم بعد از زیارت، خدمت آقای خمینی می روم و بعد می آیم جایی را پیدا کنم. اول صبح رفتم. آقای شیخ حسن صانعی گفت: این چه وقت آمدن است؟ گفتم شما به ایشان بگویید فلانی است. رفتم خدمت ایشان. یادم هست آن روز ایشان ضمن صحبتش فرمود: مردک (یعنی شاه) امروز – عید مبعث - جلوس نکرده نمی دانم مریض است یا تمارض کرده است. این صبح زود بود. مدتی نشستم و برگشتم. آقای برقعی که بعدها نماینده آقای خمینی در امارات بود، گفت: من زن و بچه ام نیستند، بیایید برویم آنجا. خانواده را آوردم و رفتم خریدی بکنم. وقتی برگشتم، خانم گفت: یک آقا شیخی را در کوچه را ندیدی. گفتم: نه. گفت: شیخی آمد و پاکتی آورد. این شیخ آقای فرقانی بود که از اطرافیان امام بود. من وقتی پاکت را باز کردم پول زیادی درون آن بود که قسمتی ایرانی و قسمتی عربی بود. این پول تا روز آخر که من نجف بودم هزینه کامل من شد، بدون کم و زیاد. و این واقعا برای من شگفت بود که هیچ چیزی کم یا زیاد نیامد.

 

3 . بعد از چند ماه از معمم شدن تصمیم گرفتم به ایران برگردم. یک روز در مدرسه آقای بروجردی مشغول خوردن ناهار بودم. یک مرتبه آقای شیخ حسن صانعی آمد که آقا گفتند: به فلانی بگویید بیاید کارش دارم. ناهار را خوردم و رفتم خدمت ایشان. آقای شیخ حسن صانعی آمد، داخل اتاق. من که نشستم، آقای خمینی سرش را بلند کرده به شیخ حسن فرمودند: با شما کاری ندارم. بعد به من گفتند: من از زمانی که به عراق آمدم، مدارک و اماناتی دارم که می خواهم به ایران بفرستم. دلم می خواهد شما اینها را به ایران ببری. چون شخص مطمئنی را پیدا نکردم. شما می پذیری؟ گفتم: از جان و دل. ایشان به من گفتند: اوضاع گمرک خراب است، برای شما ناراحتی ایجاد نمی شود که ببری. ترسی نداری؟ گفتم: می برم و ترسی ندارم. مدارک را دادند و فرمودند که هر کدام را به دست همان شخصی که می گویم بده. به منزل آمدم. ساعتی نننشسته بودم، دیدم آقای شیخ حسن صانعی آمد و گفتند که آقا می فرمایند بیایید. خدمت آقا رفتم. ایشان گفتند: من فکر کردم اوضاع خراب است و وضع گمرک هم خراب است و اینها هم مدارک سنگینی است. دلم نمی خواهد شما به دردسر بیفیتید. من اصرار کردم که دلم می خواهد انجام دهم. دوبار ساعت چهار بعد از ظهر بود که شیخ حسن آمد و گفت آقای شما را خواسته اند. ایشان باز فرمودند که من برای شما ناراحت هستم. نمی خواهم برای شما ناراحتی پیدا شود. اصرار کردند، اما من قبول نکردم و گفتم من خواهم برد. این دلسوزی امام برای یک فرد بود که مبادا گرفتار دردسری بشود که البته من آوردم و مشکلی هم پیش نیامد. یکی از آن نامه های مربوط به آقای لواسانی بود. وقتی پاکت را دادم، ایشان هم با پدرم خیلی مأنوس بود و احترام گذاشتم. خواستم بروم ایشان اجازه نداد و گفت صبر کن تا من بخوانم. نامه را باز کرد و گفت: وظیفه من سنگین شد. گفتم: چی؟ گفت: ایشان نوشته اند که این جوان تازه ازدواج کرده و نیاز به خانه و هزینه زندگی دارد و هرچه می خواهد در اختیارش بگذارید. از من پرسید چه می خواهید؟ گفتم هیچ و آمدم.#

 

4 . در خلال این سفرهایی که به عراق می رفتم، رفتار و آمد زیادی با ایشان داشتم. در یک سفری که باز من در مدرسه آقای بروجردی اقامت داشتم، آقای صانعی را دنبال من فرستادند. رفتم خدمت ایشان. پرسیدند: می خواهی بروی ایران؟ گفتم: آری. فرمودند: چرا بدون خداحافظی؟ گفتم: خداحافظی معنای دیگری هم دارد. ایشان فرمودند: برای شما نه.

 

5 . یک بار از عراق قصد سفر حج داشتم. رفتم خدمت ایشان. آقای محتشمی درب در اتاق ایستاده بود. پرسید: مکه می روی. گفتم: آری. گفت: این ساک را ببر و به فلانی بده. من قبول نکردم. ایشان گفت: چطور شما اسم خودتان را انقلابی می گذارید و کاری نمی کنید. گفتم: من اسمم را انقلابی نمی گذارم و این کار را نمی کنم. اکنون هم برویم نزد آقای خمینی. رفتیم خدمت آقا. مطلب را گفتم که ایشان یک ساک که من نمی دانم داخلش چیست می خواهد به من بدهد ببرم. ایشان به وی گفتند اصرار نکن و به من هم فرمودند هرطور صلاح می دانید عمل کنید. این همان ساکی بود که به حجت الاسلام ناصری دادند برد و چهار سال آنجا در سعودی در زندان ماند.

 

6 . در یکی از این سفرها که قصد آمدن ایران داشتم. آقای دعایی که در مدرسه سید بود و وضع مالی بسیار بدی هم داشت. موقعی که خواستم به ایران بیایم یک مفاتیح به من داد و گفت یک خانمی در شمیران این مفاتیح را جا گذاشته ببر به او بده. آن لحظه شک نکردم. وسط راه با آقای مومن بودم. داستان را به ایشان گفتم. و توضیح دادم که این مفاتیح نیست، چیز دیگری است. ایشان شروع کرد به من دلداری بدهد. برادرم هم بود. ما به گمرک رسیدیم. همه اثاث را زمین گذاشتند و چون کتاب زیاد داشتیم، مأمور گمرک گفتند باید به کرمانشاه بروید، کسی از سازمان امنیت بیاید که این کتابها را تشخیص دهد. همه کتابهای را روی میز چیدند. کتابهای همه را رد کردند. از من ماند. روی کتابهای من همان مفاتیح بود. مأمور خواست این کتاب را ببیند یک نفر وارد گمرک شد که وضع به هم خورد و رفتند با او دست دادن و پذیرایی. از آن طرف ماشین هم در حال حرکت بود. یک حمال، دسته کتابهای من را جلوی مأمور گذاشت که آقا ماشین منتظر است اینها را ببینید مردم بروند. او کنار زد و گفت: اینها را دیدم. دوباره حمال تکرار کرد و تأکید کرد که اینها را ندیدید. او دوباره کنار زد و گفت اینها را دیدم. حتی برای بار سوم، آن مرد تکرار کرد. این بار این مأمور سازمان امنیت عصبانی شد و با دست به کتابها زد که همه پرت شد و گفت چند بار به تو بگویم، اینها دیدم. من هم یک چادر شب پهن کردم و به سرعت همه را جمع کرده داخل آن ریختم. ماشین راه افتاد و دو سه ساعت به اذان صبح رسیدیم تهران. من که ترسیده بودم یک ماشین دربست گرفتم و با دوستان رفتیم قم. مستقیم رفتم خانه. اثاث را آورده مفاتیح را بیرون آوردم و با چاقو جلد مفاتیح را پاره کردم. دو طرف آن کتابچه بود. یک طرف جزوه ای شصت صفحه ای بود به خط تیمور بختیار با عنوان روش انقلاب ایران. یک طرف دیگرش هم صفحات متعددی بود که بچه های انقلابی نجف در باره ایران نوشته بودند. اگر این مفاتیح به دست کسی می افتاد پیدا بود که من به چه دردسر بزرگی می افتادم.#

کتاب را بستم. آقای دعایی گفته بود که کتاب را به محمد منتظری بدهم تا مثلا به آن زن برساند. همان اذان صبح کتاب را به مادرم دادم که ببر و به ایشان بسپر که برد. بعدها این داستان را به آقای خمینی گفتم و ایشان از کاری که آقای دعایی کرده بود، خیلی ناراحت شد.

 

7 . آقای خمینی در نجف بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا در بیرونی می نشستند. وقت جلوس که تمام می شد سر ساعت بر می خواستند و عازم حرم می شدند. تنها آقای فرقانی با ایشان می رفت که کارش گرفتن یک جایی برای امام در حرم بود. یک شب من آنجا بودم. همان وقت که امام برخاست من هم بلند شدم بروم مدرسه. مسیر یکی بود. اواسط راه متوجه شد که کسی پشت سر ایشان می آید. برگشتند. مرا دیدند و فرمودند: کاری با من دارید. گفتم: نه من به حجره می روم. فرمودند: یا شما برو آن طرف خیابان من این طرف یا به عکس. عرض کردم: من به شما کاری ندارم. مسیر ما یکی است. ایشان فرمودند: من نمی خواهم کسی دنبال من بیاید. من می روم آن طرف خیابان. من عرض کردم: نه آقا من می روم و رفتم و ایشان مسیرش را ادامه داد.

 

8 . امام ایام زیارتی می آمدند کربلا که منزلی هم در اختیارشان گذاشته بودند. یک شب من آنجا رفتم، ایشان را ببینم. کسی منزل نبود جز ایشان. وقتی وارد شدم آقا موسی اصفهانی کنار ایشان نشسته بود. آقا موسی صحبت می کرد و متکلم وحده بود و امام ساکت بود و حتی یک کلام با ایشان حرف نزد. من دیدم طول کشید برخاستم بروم. ایشان با دست و زبان اشاره کردند که بنشینید. من نشستم. قریب به یک ساعت آقا موسی حرف می زد و امام هم یک کلام جواب ایشان را نداد. صحبت موسی که تمام شد رفت. من تنها ماندم. بعد که ایشان رفت، خواستم خداحافظی کنم. گفتند: بروید، کاری ندارم بروید. گفتم: پس چرا فرمودید بنشینم. ایشان فرمودند: چون آقا موسی بود، نمی خواستم تنها باشم.

 

9 . هر وقت نجف بودم، به درس امام می رفتم. مستشکل در درس ایشان زیاد بود. اما معمولا وقتی حاج آقا مصطفی اشکال می کرد، ایشان با دقت گوش می داد و جواب می داد. برخی دیگر که اشکال می کردند امام با دست اشاره می کردند که نه نه. مثل این که حالا زود است. یکبار دکتر صادقی اشکال کرد. امام جواب نداد.



خرید و دانلود تحقیق درباره بیست و پنج خاطره از امام خمینی